تیمسار آزاده خلبان حسن لقمانی نژاد ۳
00:00:00--->00:01:28
spkr_00: موسیقی شما افتخار سرزمین ما هستید شما یه مقداری از جیوفو میگین قربان و یک برای هم نسلی های ما بچه هایی که حالا خلبان های بد انقلاب هستن که به نیت جنگ اومدن حالا بعضی ها میگن که ماها تو جنگ نبودیم ولی از سال 61 که اولین گروه همون اومد که جماع شاسفی و برخور و این کسا اومدن حالا یکی یکی بعد تا اومدن رسیدن به حالا نسل ما که 66 اومدیم ما همه زمان جنگ استخدام شدیم سر ماها اومدیم که بجنگیم و برحال حالا عراقی ها جنگ رو تموم کردند و به ما نرسید ولی یه صحبت یعنی برای این نسل جدید ما بفرمایید نظرتون راجب پروازشون راجب برحال این که حالا تونستن جایگزین های خوبی باشن برای نسل قبل یا برحال هرچه نظرتون هست چون من خودم بگم از خودمون تعریف کردنه بفرمایید بفرمایید
00:01:29--->00:06:20
spkr_01: خواهش بارم. من اون به سام بطلب اونو که در مورد کوکلنگیگی کردم تموم بکنم. ادامه بدید. ادامه احمد بگی دو روز قبلش اومده بود ان هاپاشون مورد اصابت قرار گرفته بود و به کاوی نقوش میگه که الان برای ما یه کناپی هم یه کناپیه و من نمیتونم این هواپیما رو با این وضعیت به سام ایجک کنیم و بریم ایجکشن ایریا و هاپارا را عدس بدیم. من این هواپار رو میخوام برم آقای فرانی بشونمش. تو آزادی. تو حتی بهش میگه تو میتونی بپری. ولی من نمیدونم که این هواپار رو میتونم سالن ببرم بشونم یا نم. ببینی ما چه دلاورایی داشتیم. اطمام موجهت میکنه با کاوی نقوش. میگه که تو اگه میخوایی بپری بپر ولی من این هواپار رو میرم میشونم. شاید هم نتونم این هواپار رو بشونمش. این هم میگه که نه من هم با شما هستم و بر صورت دوتاییشون میان. ایشون هم هوکلندین کرد و هواپیماش اومد با اون رینگ و لاستیک تریکیده اومد از روی این بریه رد شد. هوک بریه. رد شد و صدمه زده بود به این بریه. حالا این بریه رو، هوک بریه رو که برای من وز کرده بودن، همون بود. اونجا دیگه سیفتی و چیز در بود. چون من با صورت خیلی مطمئنه و خوب نشستم و بایست این بریه من رو میگرفت. هوک بریه. و گرفت و در اثر همون خوردگی و اون چیزی که زدگی که اون پیدا کرده بود این اعتمالا من رو ویل کرد و من رو کامل نتونست بگیره و این فاجئه برای من اتباق افته بر روزی تر. البته عبا پیما هم من هم که بعدم تعمیر کرده بودن و بعد پرواز میکرد. این از اینی بود که من دوست داشتم بگم. در مورد آقای عباد بگیر که وقتی که ما توی حالا خیلی داسفان داری هنوز من هنوز به اولاش هم درسیدم حقیقتی. تو اردوگا که بودیم سلیب سرخ ما از این بچه های عبوغاری بعد از یک سال ها رو داسفان داره. سباه شدیم اومدیم اردوگا و این هم باعث شیروین شد. آقای تیمسا شیروین شدن و رضا احمدی. اومدن. اراقی ها گفتن سلیب سرخ. اگر یادتون ماشه من اون شب گفتم که توی بیمارستان بودیم. سلیب سرخ اومده بودیه. بسیده بود. ماهارو ندیده بود. و ماهارو میخواستن مفقود نگرده من برای اشتوایی آماده کرده بودن. بعدن اینا تو زندان که بودیم. همه با هم دستچرمی رفتیم. بعد از اون سلول هایی که خدمتون گفتم. یه روز اومدن گفتن که کیا رو سلیب سرخ دیده؟ خب طبعا یه سیبی دست بلند کردن. خدا رحمدش کنه. رضا احمدی و جناب شیروین هم به من گفتن تو هم دست بلند کرد. گفتم که بابا من سلیب نهیده. گفت بابا تو پاد شکسته. اعتیاج به دکتور داری. فلا داری. شما دبرن اردوگاه اینطوری اینطوری اینطوری اینطوری. من حقیقتش یعنی تو جیر گفتم بابا میفهمن ریزا چان. میفهمن اذیت میکنه. گفت نه بابا کی بیده. منم دست بلند کردم. اتفاقا ما جزو اونایی شدیم که از این بچه ها سوا شدیم و رفتیم به صاحب اردوگاه. حالا منظور هم یه چیز دیگر. تو اردوگاه که بودیم خب این بچه هایی که مفقود مونده بودن از جمله خود رزا احمده خود احمد بگی فرمونده عزیزمون محمودی اینا اونجا مونده بودن دیگر. بعد سریب صور که به صاحب اینجا در ایران بود این خانما و خانواده های اینها میرفتن. نامی میم دشتن برای ما. مثلا میم دشتن که از فلانی چی خبر؟ از فلانی چی خبر؟ اینا رو اراقی ها بعضی رو سانسور میکردم. ما نمیتونستیم عملا بنویسیم آقای احمد بگی آقای محمودی آقای شیروین آقای مثلا بچه ها اونجا هستن. مثلا من در مورد آقای احمد بگی خودم اطلاع دادم به خانوادش. به این صورت من تو نامی که برای خانوادی خودم نوشتم نوشتم مثلا فکر میکردیم که چی باعث بنویسیم که اگر دست اراقی افتاد این نامه رو سانسور نکنه. این نامه بره دست خانوادی من برسه و اون منظورم منظورم هم رسومده باشم. مثلا من توی نامم نوشتم که پدر محلقا سلام میرساند. محلقا خانوم دختر آقای احمد بگی بودن و آقای احمد بگی هم چه اوجه بودن. خب پدر محلقا کیه؟ آقای احمد بگیه دیگه. بعد این حالا اراقی دیگه اینه بتوجه نبود که اینو بتونه سانسورش کنه. و یا پولیتیکای دیگه یه جورای دیگهی که می کردیم که فرض کن خانواده هایی که اطلاع نداشتن از این بسابعزیزانشون اونا به وسیل نامه های ما قشنگ بسابعز اطلاع پیدا می کدن که اینا هستن.
00:06:20--->00:06:35
spkr_00: باید یکی هم بود توی ایران دیکوت کنه اینا رو دیگه بالاخره وقتی من میمیسن پدر محلقا سلامی دیگه آره اونا متفجر میشدن دیگه آقای مازندران اینا دیکوت میکردن و میفهمیدن دیگه بالاخره ماشالله الان
00:06:35--->00:06:40
spkr_01: ماند آفرماتون از
00:06:41--->00:07:23
spkr_00: خب سر خیلی مچکرم آشقتونم به خدا بابرتون نمیشه از انرژیتون من تا صبح میشنم بلی نمیخوام بینندگان عزیز و اون دوستان دیگمون خسته بشن من برای همین خیلی چیز نمی کنم پرچونگی نمی کنم عرض به خدمت شما که من فکر می کنم حالا این میگن اصطاد اگر امکان یه دوستی بذاری من اینو بخونم بیلم این چیه بیگن اصطاد اگر امکانش هست باشه از خلبان جوان میگه 29 دعوت کنید حضور پیدا کنن اگه مشکل همین اوکی چشم حتما دعوت بکنم تیم سار از خلبانه جوان بعد انقلاب بفهماتی شما با خیلی هاشون در اعتباط بودید بلاخره
00:07:25--->00:08:02
spkr_01: خلبانه جوان در مورد خلبانه ایرفورس من هیچ نظری ندارم چون واقعا نتونستم لمس کنم نمتونستم بفهمن چون نیراهوایی خب دیگه نیازی به ما نداشت عذر ما رو خون و خواست که ما دیگه جلوش نباشیم و برصورت ما مجبور شدیم که رفتیم تو سیویل این فعالیت رو انجام دادیم من فقط میتونم در باره بچه های سیویل به شما بگم بسیار بچه های با استعداد هستم بسیار بچه های خوبی هستم حواظشون جمعه حتی من بعض وقتا واقعا میگم که آقا ما دیگه مثلا این پا به سین گذاشتیم فرناری رو بذار با ما پرواز که حواظش باشه
00:07:47--->00:07:50
spkr_00: بیتونم در باره بچه های سویل به شما بگم
00:08:03--->00:10:04
spkr_01: بچه ها خیلی بچه های خوبی هستند حالا اون مسلک گذشته های ماها رو شاید نداشته باشند با ما همچونتر باقایی ازشون داشتیم ولی از لحاظ پرواز و از لحاظ درس واقعا نمونه هستند من در مورد علی دگم علی جان رو من اصلا میگم چون مینه پسر خودم میدونم علی پیرواند ایچون نذارم بیشون خب به ساب کمک خلبان بودن بعد ما اومدیم شرکت ترابان بعد من پروندم با هش من آقای سلیمانی عزیز ما جوره تمام جور که نه وظیفه همون رو نسبت به این بچه ها انجام دادیم اینا رو از کمک خلبانی خلبان کردیم و بعدم باز معلم کردیم علی پیروان ما به ساب من خیلی دوستش دادم اینا این وقتی که الان هم خلبان معلم خلبانه و خلبان 737 ماست از اندی اومد ایشون آشقه چیه؟ آشقه چیه؟ افچارده است آشقه اینی که با هواپیمای مسافر بری مثلا بیاد این فایتر بشین و فلان بارها شده که مثلا من معلم پرباز بودن از من ایزه گفته کپتین ازه میدید ما ویژیال بیانیم من میگم که علی جان نمیشه مسافر بری نه حالا من مثلا رانور انسایت دارم و میام و فلان یه دفعش کیش ما به این اجازه دادیم اومد روی کیش و برگشت دانوین و باور میکنیم اینه یک دونه افور که من دیگه واقعا رو سندلی نمیمیم نمیشه بیانم دیگه توی یک کاری مونگه بودم دیگه اومد رولات کرد بعد تاچ کرد توی کیش نه بود این فایتر یه اخلاق دیگه که علی داره یا دوست داره عشق اف چهارده داره مثلا وقتی که ما میخواییم بشینیم خب به دیسپچ روون اعلام میکنیم که آقا ما تا ده دقیقه دیگه پونزه دقیقه دیگه مثلا بیس دقیقه دیگه دیگه دیگه روی زمینیم که خالا اوتوبوس بیاد گرانپاور بیاد فلان بیاد علی همیشه میگه که من چهارده دیگه دیگه روی زمینم به عشق اف چهارده هم اصلا یه
00:10:03--->00:10:36
spkr_00: اصلا یه لایب هم که میذاره چیز مثلا اکس فیلم میگیره من دیدم تو پروازا فیلم میگیره F14 که میاد بای میسه یه جوری حالا hold short میکنه تا این بشینه حالا اگه شده هر جوری یه بحانه پیدا میکنه اصلا اصفهان رفته بود نمیدونم فکر کنم بعد میگفت داره میاد سالار رخش فلان عشق سلطان همیجی داشت میگفت من داشتن میدیدم گفتم ببینین هنوز ارق F14 رو داره سر جنب آرام میگن که اشاری یه رزیم میره بیفنی
00:10:33--->00:11:18
spkr_01: جناب آرام میگن که اشاره یه روز میگن بره بفهم بفهمت چیزه کپتن پیروان یعنی علی من منزونم است اعلام کرد که دیزپچ فلان گفت بفهموین که من 14 رقی رو زمینم 4 رقی دیگه بهش قموی F14 که خدمتون گفت من رو هوا بهش گفتم که نخیه 15 رقیه بعدش گفت کپتن هرچی شما بگیم ولی من 14 رقی میرم میشینم ولی باز از اون هرسش دیگه خوشیمون به این من آقای همزهی از شما خواهش میکنم برای این که واقعا دیگه حجت رو تموم کرده باشی شما با این انرژی که داری و با این واقعا چیداری از این بچه ها هم دعوت کن علی پیروان
00:11:20--->00:11:49
spkr_00: من یک چیزی بگم اولا یه سپراز کنم همه رو و شما رو یکم ازیت کنیم شما نارهت بیشین من این دوتا بزرگوار و دوتا عزیزی که ما داشتیم بعد از قرار بیان یکی جناب صفای عزیزم که از همینجا دستشون رو میبوسم یکی جناب نیک انجام عزیزم که بازم دستشون رو میبوسم به احترام شما زمان خودشون رو دادن به شما موسیقی
00:11:49--->00:11:52
spkr_01: آقا من مذرک خواهی میکدم بلا این نه شما
00:11:51--->00:12:16
spkr_00: نه شما آزاده و قهرمان کشورین من کاری ندارم ببخشید جام نیکن جام هم خیلی برای من میکرد زحمت کشیده من دستشو میبوسم چون خودش واقعا میدونم چه خلبانی بر چقدر زحمت کشیده در افچار در جناب صفا یه قبل رئیس فرمانده گردان نگهداری بوشه بودن و ایشون زحمت کشیده
00:12:15--->00:16:34
spkr_01: رئیسکای رئیسکا ما هستم در تابان در شیراز به به به جناب صفا من یه چیز خدمت تون بگم آقای همزهی الان یک نیروهوایی کوچکی هستش اگر ما رو نیروهوایی نخواست و واقعا حالا به دردش نخوردیم یا حالا هرچی من گلهی ندارم چون ما انتظار همچون مملکت و همچون راندخاری و همچون فسادی رو نداشتیم واقعا و ترسی هم نداریم که حرفمونه بزنیم ما در اراق از سرداموسه نترسیدیم و حرفمونه زدیم رزا احمدی ما واقعا وقتی اومده بودی اینجا تحمل نمیتونست بکنه تازه اون موقع نه راندخاری بود و نه دوزدی بود و نه فساد بود و اینا میگفتم رزا جان من پروازمونه کردیم اصارت مونه کشیم دیگه چی میگی تو میگفتم برای خودم نمیگم چرا این سردجاش نیست چرا اون نیست چرا اون نیست آخر این بچه دخ کرد و واقعا درست تصادف کرد ولی من افکار اونو میدونستم چیه میدونستم اون لحظه که رانده میگه توی فکر چی بوده و چون من با اش دوست بودم من میدونستم چی میگه حالا به اصورت خواستم بگم که حالا من منظورم چیزی دیگه بود در تابان یک مد بزرگواری به نام آقای عبدالله پور اونجا به صاحب مدیر رامل شرکت هستن که شرکت مال خودشون و فاملشون این هستن و این مرد اومده یک مجموعی از نیروهوایی را دوروبر خودش جمع کرده البته من اتفاقا هفته پیش پیششون بودم با آقای سلیمانی رفته بودیم خدمتیشون گفتم آقایم دولوپور شما درسته این کارهای خیلی را چیزاری کردی بچه نیروهوایی را جمع کردی ولی خدا تو را دوست داره خیلی گفت چرا؟ گفتم خیلی آدم ها که مال ایرفر اصلا با جون و درم دنم برای تو کار میکنن کار تو داره اینطوری پیش میره گفت راست میگی ببینیم این شرکت از آقای تینسار عزیز پیش کسی خطه همه ما مهدی پاکبونیا نجاست تا دختر خسرو قفاری بیست و یک ساله که بعد از اصارتش به دنیا آمده یعنی دختر خسرو اونجا کمک خلبان ماست تینسار پاکبونیا نجاست که پیش کسی خطه همه ماست تینسار یزدانفر دوست عزیزمون اونجاست به عنوان مشابه به عنوان خلبان و تقریبا همه کار شرکت هست که ما وقت رفتیم اینشون اونجا بودن من اصلا اینجا بهشون سلام میکنم بینیم بچه های خلبان ها بچه های شهیده حتی اداری قسمت اداری مثلا آقای پیرویسی آقای حسن حرندی اینا همه اونجا هستن و یه نیروهوایی کچک رو این مرد اومده قدر اینا رو دونسته اینا به جایی که برن فقط پول مرخصی چیه پول بازنشستگی بگیرن اینا رو اوورده همه رو گیردن و واقعا هم برایش کار میکنن بچه های جوون ما خلبان های جوون ما همه بچه های آقای پیروان هستن بچه های جانگیرغاسمی هستن مثلا یکشون جویا و بیشتر من عروس آقای شقایق اونجاست کما خلبان ماست در حد کپکنی هستش پسرش اونجاست و نمیخوایم اسم ببرم خیلی زیاد هستن خود آقای خسوخفاری عزیز ما اونجاست و میخواستم بگم که واقعا این مرد باهیش شده که ایناهایی که میخواستن برن تا خونه شون بشینن و و واقعا دنبال فقط پول بازدنس شرسگیه ارتششون باشن حالا اونم خودتون میدونی اینا اینا به نوع اومدن سرگرم شدن و با جون و دل دارن برای آقای عبداللپول کار میکنن من ازخایی میکنم از اونهایی که تعدادشون خیلی زیاده و من نمیتونم به زبون بیارن یعنی دیگه کفافتن مثلا آقای حرمدی خلبان ما بود تا پارسال باسه ما پرواز میکرد بعدا الان ایشون بازشن دوباره ایشون نگرد داشته به عنوان سیفتی افزر سیفتی مثلا خلبان سیفتی دوباره همه اونجا با هم هستیم همه ما دوره ها هستیم و آقای بحمد سلیمانی که از معلم های خیلی خوبه هستن ما با هم دیگه از ارتور اومده اونجا و به هر صورت اینجا مثل یه نیره اوایی کوشهی هستش که همه داریم اونجا دوره هم هست
00:16:36--->00:16:48
spkr_00: مرسی. سر خانم توانگریان توی لایب هستند. محشید توانگریان. از پدرشون گفتند شما میشنسید. من میگم کسی نیست که تیمسار توانگریان نشستند.
00:16:46--->00:17:27
spkr_01: بله تیم سرات هم یکی از عزیزان ما هستن یه مدتی هم تشریف رو بردن ایرتور رو موقع من ایرتور بودم یه مدتی هم پریدن ولی حالا به دلائری که خودشون نمیدونم چی بود که دیگه اونجا هم ترد کردن رفتن ولی ما با هم پریدیم توپولوف با هم بودیم و قبل از جنگ هم که همدگری میشناختیم و ایشونی که از افتخارات ما هستن بسیار قلب رووفی داشتیم سان بسیار انسان خوبی بود و میگم پرواز هم ما بعد از اصارت که موعده بودیم با هم توپولوف پرواز کردیم
00:17:28--->00:17:35
spkr_00: برمتون به. مرسی. سر خیلی دوست های ما. شما یوفو برخورد داشتین؟
00:17:35--->00:17:52
spkr_01: بله من یوفو اون اوائیله که اومده بود همون طرف محض اراق پرواز میکردیم نه اینه که اون موقع جنگ و اینا هم نبود من یه دفعه دیدم که یک شیعی روح هوا باشداده من میتونم یه خواهی
00:17:52--->00:18:14
spkr_00: من میتونم یه خواهشی بکنم میشه این لنزتون رو یه ذره پاک کنید چون فکر میکنم دست خورده یه مقداری اگر امکانش هست چسارتا بالا این دوربینتون رو اگر زحمتی نیست آکی مرسی سر آها آلی شد بله سر
00:18:15--->00:19:36
spkr_01: ولی من یک دفعه کابی نبارم یادم اینیست کی بود من یادم این واسطاده این نوره من میرم یکی حرکت میکنه میاد این بر حرکت میکنه میره این بر و از خودش نور پخش میکنه این بره ما به همی صورت ما همین ها رو گزارش کردیم و دیگه من تا این حد خاطره دارم از این یو فکر که بعدم من او باده میره بود ولی من یه دفعه روی زمین این رو احساس کردم یه دفعه ما تهران بودم خدا رحمتش کنه هر داشون رو با بهرام ایکانی بودیم و زادی جانگیری با ماشین داشتیم میومدیم از تهران به طرف حمدان شب بود من یه مرتبه دیدم که وسط بیاون یه نقطه اینجا تو سیاهی هستش هی داره ولی خودش بزرگ میشه بعد یوکی گفتم زادی زادی این چیه زادی جانگیری جانگیری بعد گفتش که آه این چیه فلانه این برامه ها بعد ایکانی نگاه کرد و این برامه ها یه همچیزی هم من به خاطر دارم بعد اومدیم در یه قربخونهی بود یه کافی چیزی بود واشتادیم رو تماشا کردیم دیدیم این نوع دوباره از پیرامون کم شد یه نقطه شد و بعدش هم رفته شد من هوایی این رو دیدم زمینی هم به این صورت دیدم ترجمه باقیون کوئی قرارا今回 scenario نگاه لیکن 추 besد گفتش ہے ترجمه بودر by NBA
00:19:38--->00:19:42
spkr_00: جمع قادری میگن روی عشنبی هم یه بار با هم دنبال کردیم آره
00:19:43--->00:19:59
spkr_01: شاید همون بوده که با قادره بودم که من گفتم از کابین اقوی من یادم نیسته شاید همون بوده بل چون من یه دفعه روح هوا بیشتر نیدم یه دفعه روز زمین این طوری به این صورت من تو بیابون دیدم که با این دوستان بودیم که روحشون شاد کرد بشونم کن نیستن
00:20:00--->00:21:05
spkr_00: سر شما خیلی زحمت کشیدیم برای جوون ها برای برحال این قشری که حالا دارن میان برای سیویل آیا تدبیری نمیخوان بیندیشن؟ حالا ما خب بزرگان میان خانواده هاشون میان که حقشونه چون که اینها زحمت کشیده هایی هستن که بچه های اینها قطعا ببخشید جن و خون و پوست و خونشون از پرواز و پواست زحمات برای این عزیزایی که خارج از این سیستم هستن و من خیلی هاشونو میبینم که تو دایرک با من صحبت میکنن چه تدبیری اویشن حالا این نافگان در نظر اگه میدونم هم شرایط چجوریه برحال الان تحریم و فلان اینها آیا فکری هست برای اینها که میان میرن هی تو این مدارس هی فارا تحصیل میشن و شما خودتون امروز یه نفر را مثال زدید که من خیلی دلماتیش گرفت که اون مشکل برش پیش اومد از دوست های پیر اومان بفهمید خواهیش برای
00:21:06--->00:23:50
spkr_01: بلا من این توری که میفهمن اویشن الان که یه اویشن بسابق با این وجود کوروناینا نیست ما خودمون مثلا بچه هایی داریم تحت آموزش هستند از جمعه همین دختر آقای خصوغفاری خودمون هستش بچه هایی دیگه هستند اینا الان ترینینگشون و اون آموزششون متوقف شده به خاطر کورونا خب شما میدونین وضعیت اویشن و اداره کردن یه شرکت خصوصی در ایران بسیار کار سختی هستش به این آسانی نیستش که حالا ایرانه رو ما داریم خب از طریق دولت حمایت میشه اون چیزی دیگه هستند ولی این شرکت های خصوصی باید یه جوری خودشون رو سرپا نگردن و خودشون رو جمعه جور کنند من همیشه من از طرف خودم میگه من یه مدتی مابن عملیات تابا بودم واقعا هر جبونی میومد اونجا اصلا کاری نداشتم حالا درسته که اگر پسر دوستم بود مال نیروهوایی بود خب اون طبعا یک چیزی دیگه ذهنیتی دیگه برای ما به وجود میابود ولی واقعا اونم که نبود وقتی که من میومدم میدن این بچه اومده دوسته زبون بلده پروازش مثلا همون آموزشی هاش به این تاپی خودش به این تاپی واقعا من همیشه خودمون میذاشتم جای اون رو میگفتان این بچه من بهش بگم نه الان از در اتاق میرویرون چه احساسی بهش تصویره واقعا نمیتونستم نه بگم میگانم خیلی خوب حالا یه تا اپلیکشی پرخون بذار تا ببینم چیمیشه اصلا روم نمیشد بهش بگم بودن نمیتونستم بهش بگم چون میگفتم اگر من جای این بودم با این انگیزه با این ثبات با این مثلا تیکل با این جوانی خب من چه اصطور پیدا بکنم میگفت برو نه آقام نمیخوایم اینو من میگانم خیلی خوب حالا اتفاقا ما با این بچه ها که پروز میکنیم فکر کنم همین آقای ناصر ترابی بود که برای من تعریف میگفت کپتن یاد تا من اومدم پیش تو چی گفتی این هم از همونهایی بود که اومد پیش من و من بهش گفتم بروی یه اپلیکشن پرکن ببینیم چی میشه و دنبال همین اپلیکشن این آقای رف و این الان اومده داری کپتن یکی از کپتن های خوب ما میشه یعنی محدودیت هستش اینطوری نیستش که کسی درش نخواسته باشه واقعا نمیشه خب این همه آموزیش اصلا هواپیمان نیست اونطوری نیستش که راحت باشه که آدم بتونه در اختیار من باشه من هر جوانی بیاد اصلا نمیتونم رد کنم دوست دارم بیاد پرواز کنه دوست خودم اصلا میزرم جای اون و اون احساس اون برای واقعا من خودم تا بوقع که ما با اون اماریت بودم اصلا دلم نمیشد به کسی بگم نه به هیچ کس نمیگفتم نه و حت دقل خودم با قانه میکردم بهش میگم بروی یه افریکشه میگیم حالا فیلم پر کن یه سر بزن ببینیم چی میشه ولی خب با وضعیت الان
00:23:50--->00:25:25
spkr_00: برد بشرفتون بله میدونم کاملا متفجه شدم واقعا شرایط من ببخشید رو میگم شما نمیدونم آیا پیشنهادی دارید برای این دانشگده هایی که دارن اینقدرهی فاق تحصیل میکنن ببینید حزینه سر 500 600 700 میلیون تومن یعنی چی؟ یعنی که بذاری تو بانک مایی 17 میلیون تومن حالا همین یه زندگی خانه مادر رو میتونه اداره کنه حالا دوتا خانه مادر رو میخواهم این رو بگم نمیدونم هم حالا این ببخشید امیدوارم که اینها این کار رو نکنن این مدرسه ها نقدر مثلا حالا هی بیاین نمیدونم خیالتون راحت باشه با ما نمیدونم حتما میرید و متاسفانه اینجوری نیست الان ترپ شدن پوشتر هم و ببخشید دست به دامن شما من این اون میدونید دیگه میشن و متاسفانه به خاطر علاقهی که دارن خب اگه یه نفر باشه این واقعیت ها رو به اینا بگه که دوستان عزیزم دارید می آید ولی رفتن داخلتون پنجا پنجاست اگر به عشق رفتن عشق گرفتن لایسنس داری می آید نقع متوقع نشوی که شما می بینین را می افتن اپلیکیشن پر می کنن تو این ایرلاین و متاسفانه بعضا خب سرخورده می شن سنشون می گذره و بعد تازه جالب اینجاست این را اگر برن دانشگاه می تونن الان همه شما رشای دانشگاهی دارن برن یه شغلهای دیگه ای رو در بگیرن و متاسفانه استنباع می مونن به نیت این که امروز چی می شه فردا چی می شه و دوشار مشکلات روحی می شن کابتان
00:25:25--->00:26:08
spkr_01: بله واقعا سخته من هی راهی براش نمیتونم چی کنم واقعا یعنی یه چیزی بگم به شما برسا اونا هم کار خودشون رو اجام میدم پولار این بچه ها میگیرن این بچه ها میام با هزار امید واقعا من یکی از دلائلی که عملیات رو ویل کردم برای همین بود من نمیتونستم جواب یه در رو بدم واقعا نمیشد بدی برصورت شرکت هم یه امکاناتی داره برای خود شرکت هم که نمیتونه هرکی بیاد استخدام کنه شرکت هم نمیتونه که مثلا حقوق این همه رو بده با چهار تا هفا پنج تا هفا ده تا هفا که داره اونم حق داره و این واقعا آدم جز اینه که ناراحت بشه و زج بکش و افسوس بخوره هیچ کاری دیگه
00:26:11--->00:26:33
spkr_00: انشالله که سلامت باشید و ممنونم حالا ما بریم تو خاطرات بقیه اصارت دیگه چون که دیگه شما اینو و ماو و از کنم که خدمت شما این دوستان بزرگوار که تعدادشون داره میره همینجوری بالا خب بفهمید صرف من این کامنتارو ببندم یه لحظه که دیگه دوستان بله بفهمید
00:26:33--->00:27:19
spkr_01: من واقعا غزخایی میکنم که حالا به اینجا کشید که من بازن این قصد رو نه اجنم فکر کردم مثلا یک ساعته من میتوندم سرتش هم بیارم ولی بر صورت هفت و هفت میاد و آدم نمیجانه من هم از شما هم از اون دوستان عزیزم غزخایی میکنم بر صورت بر صورت بر صورت تو اون سلول بودیم سنفت با جناب دیخارغانی و رضا مکری بودیم و و حالا دیگه ما که غزای که بلند نمیتونستیم بشیم اینا بلند میشودن غزا رو میگرفتن با هم میخوردیم و حالا موجه خاطرات برای هم میگفتیم و این برنامه ها تا یه روز اومدن دیدیم در سلول ها حالا با اون مرس و اینا هم که با هم صحبت میکردیم که میزدیم مثلا حالا کی اینجاست کی اون برای اینا این هم یه دلخوشی بود برای ما که سلول های بغلمون هم خوبترمون هستنگاه
00:26:50--->00:27:18
spkr_00: ما تو اون سلول بودیم سنفر با جناب دیخاروانی و رزا مکری بودیم و حالا دیگه ما که قضای که بلند نمیتونستیم بشیم اینا بلند میشودن قضا رو میگرفتن با هم میخوردیم حالا موجود خاطرات برای هم میگفتیم و این برنامه ها تا یه روز اومدن دیدیم در سلولا حالا با اون مرس و اینا هم که با هم صحبت میکردیم که میزدیم مثلا حالا کی اینجاست کی اون برای اینا این هم یه دلخوشی بود برای ما که سلول های بغلمون هم
00:27:20--->00:32:05
spkr_01: یه روز بعد از حالا من دقیقا نمیدونم بعد از دو ماه که اینطوری بود و حالا اینفرادی بودیم و بعد دستشمی بودیم و من گفتم بعد از این که اقدام کردم با پام زردم به در و دیگه قاطع عمل کردم من دو نفری شدم و بعدی هم سر نفری شدیم یعنی به نفرم شدیم بعد اومدن سوار اوتوبوس همه رو کردن بردن زنداد عبوغالیت توی آساچکا بود که چشاری که باز کردیم دیدیم که خب همه دوستان که ما با هم مرس میزدیم و با هم صحبت میکردیم و این بررماها بودیم اینا همه رو دیدیم و واقعا اینگار یه دنیا رو به ما دادن مثلا خب من رضا احمدی رو که خب میدونستم هم حسیل شده نهیده بودمش که مثلا دوستای دیگه همون تیمسان محمودی عزیزمون ما سه نفر رویم خاطی اینا خب یه مدتی بعد علاوه بر اینا بچه های نیرو زمینی هم و نیرو دریایی هم بودن خب اونجا با هم بودیم و یه مدتی با هم دیگه ولی خب همینطور که یه دفعه فکر کنم آقای عبدوز به شما گفتن توی آساشگاه بودیم هفت هشتات نفر بودیم بیشتر خلبان نیرو زمینی نیروی انتظامی و نیرو دریایی خب اونجا دیگه همدیگر میدیدیم هر کسی خاطری داشت صحبتی داشت ما هم که جزبه بچه هایی بودیم که دست با شکسته بودیم یعنی افروز که دست هاشونطوری بود مهراسویز بودش پاش بود حدادی بود حاجی سفید پی بود من بودم پامین داریم و واقعا اینو از تمیم غلب میگم یک انسانهای من آقای حمزهی اگه به شما بگم که اصارت گلچین کرده بودن من خودمون نمیگم یه اده رو میگم گلچین کرده بودن یه تعدادری اوورده بودن و وجود هر کنومشون لازم بود من دروغ نگفت مثلا وجود آقای اکبر سیاد و پولانی در اون اصارت لازم بود با اون افتکارهاش با اون دلسوزیهاش رضا احمدی لازم بود باشه در اونجا با اینی که بچه ها قبول شد تیمسار محمودی واقعا میگفت من کم میابردم میرفتم رضا فلا میگفتش که میگفت این کاری کن اونطوری کن بعد بچه ها بامند فلا بامند شیروین شیروین کسی بودش که اونجا در اتاقه ما رو بسته بودن همه کیپ رو با تخت پوشونده بودن و فلا رو کیپ رو این برمس هوا نمیومد که تیمسار بلند شد به فهمونده شون گفتش که این چه وضعیه باسته ما درست کردیم بعد اونم به دروغ گفتش که اسیرهای ما رو در ایران به بند کشیدن تیمسار شویده هم گفت ما هم ترجیح میدیم ما رو به بند بکشین ببینید اینجا ما رو نیادیم خب ببینید شما ببینید شما یه نفر اسیر که در بند بلند میشه با فرماندی ایران اینطور صحبت میکنه اگه پشوانه دروغ خودش دلاوره باید اگه پشوانه این نداشته باشه اگه تیمسار محمودی نداشته باشه که بدون همه پشتش هستن شاد ندتونه اینطوره چی کنه ما همه با هم بودیم ما همه هوای همدیگر رو داشتیم ما کسیم من ممکن بود مثلا من رویم ضعیف باشه الان خواستم یک نارحتی به وجود بیارم ولی اجازه نداشتم من طبق قانون مقرارات ارتش بودم فرمانده من محمودی بود فرمانده من شیرویم بود رزا احمدی بودش که از من موازبت میکرد و محافظت میکرد شما میتونین چقدر این رزا احمدی و اکبر سیاد بورانه برای ما زحمد کشیدن برای ما دست پاشی کستا اونروز آقای قادری به شما گفتش که وقتی که وزیری میخواست ریشیشو بزنه ده نفر میومدن ریشو وزیری رو بزنه یعنی با جونهی من ازخواهی میکنم نمیخواهم که اصلا شما رو ناراحت کنم حالا به این صورت من میخواستم برم همون خب رزا احمدی من رو میبرد یه پلاسیت میکشید پای من واقعا نمیدونم چه زبونی باز بگم که باعث ناراحتی کسی نشه اینا البته باعث قرور هست که اینتون افراد رو آدم داره حالا یه قاطریه باز بگم که از این جریان بیان بیرون من چون تا توی گفتی من حرکت نمیتونستم بکنم یک دلاوری بود به نام آقای علی قهرمان اتیز بودن قهرمان بزن بردهی ارتش بودن حالا فامیلشون یادن بود حاله برسورت برزگر که نبود نه نه ماره نروی انتظامی بودن والی علی والی بل علی والی علی والی اون دلاور برای این که من هر روز اونجا نشه و پام رو گشت بود نمیتونستم تکن بخورم
00:31:59--->00:32:03
spkr_00: علی والی اون دلاوت برای اینکه من هر روز اونجا نشسته
00:32:06--->00:37:39
spkr_01: هرچند مدت یه دقیق میبود من رو میذاشت سر شونهش دو راه ساشگاه را میبود ما واقعا نیروی انتظامی و نیروی مثلا دریای و نیروی هوایی نبود همه تحت نظارت تیمسان محمودی بودیم همه هفتشنویی داشتیم هر کسی نمیتونه ساز خودش رو بزنه اراقی سو استفاده کنه از ما و اراقی بیاد اراده ما رو خود کنه اون پنجرهایی که بهتون گفتم از هوا نمیومد تو اکبر برانی رفته بود سیمای برگ و برداشته بود سودن درست کرده بود زده بود به یه دونه از این فیبرا بعد آفتاب میومد از این سراغ بسیاری به اندازه یه دوزاری چون اراقی دیگه متوجه نمیشد هر کدوم اما میرفتیم مثلا برای ده دقیقه سرعتمون روی این ست میکردیم روی این دایره ای که از این سراغ بسیاری آفتاب اومده روی صورتمون آفتاب بخوریم ببینیم مثلا ما اینطوری زندگی کردیم اینطوری مثلا فرمونده های ما اونجا دلاوری کردن ما هم ازشون پشتبانی کردیم و اراقی نتونه سبا مقراری کنه حالا من یه خاطره شیرین بگم با ما تیق میدادن که مثلا ریشامون رو بزنیم مثلا هر سر نصبی تیق حالا یادم میستهیم ما موقع تحویل دادن تیق سر این اراقی ها رو کرا میذاشتیم مثلا هفتاد هشتاد تو باز تیق تحویل میدادیم یا حالا چلتا اینا مثلا هی میشموردیم ایچی میکردیم مثلا دوستاتش رو بر میداشتیم بعدشون مثلا کسی اونجا یادون نصب تیق داشت مثلا خدای اونجا خیلی چیزی داشت بعد این ابتکارات هم همهش دست خدا رحمتش کنه خدا رحمتش به شعیر اکبر برانی بود که ایشون واقع نابقه بود تو این چیزها مثلا چشمان درست میکرد برای بچه ها مثلا جانماز درست میکرد مثلا خیلی کارا میکرد بعد از یه مدتی مثلا این تیقای کنه رو که ما مخفی کرده بودیم من دست اینا سر اراغه کرا گذشتیم میمانه ما تیقای نو عوض میکردیم دوباره با همون تیقای کنه ریش آمانه میزدیم یه روز من چون بچه ها رفته بودن موهاشونو یه دقل زده بودن ولی چون پای من تو گچ بود من واقعا نمیتونستم تکون بخورم حرکت کنم این برنامه ها اینا من موه ها خیلی بلند شده بود موه های مشکی بلندی هم داشتم اینا بلند شده بود این اراغیه مثلا در اتاق خودش که باز میکرد من رو بروش بودم البته آسیشکا ما یه دره تاریخ بود یه مدتی طول میشه تا وقتی که چشش عادت کنه و آدم ها رو ببینه همیشه من مثلا رو بروش بودم رضا عمدی و بوران اینا با هم بودم اینا خب موهی من همیشه بلند بود اکبر به من گفتش که ازخایی میکنم این لفظ رو به کار میبرم این لفظی بود که بیژن هاجی همیشه میگفت اموم بعد به من اکبر گفتش که خدا رو حمدش کنه اکبر رو به من گفت اموم نوعات خیلی بلند شده این یال شیر شده گفتم گفتم آره اکبرشان من چگاه کنم همون معموم هم که اونا میبردن من و میشستن و فلانی من هم گفتم اکبرشان راست میکید چگاه کنم گفت من یه فکری برایش دارم تو قصر من گفتم میخواید چگاه کنی اکبر اینا گفت حالا امون یه کارش میکنیم دیگه بعدش دیدم که یک شونه شکسته داره شونه شکسته که رفته و شکسته و تمیزش کرده بود اینا اینو قایم کرده بود با این تیوهای نوع یه روز اما افتاد به سر من سر منو زد از تن از اداقشان آرهش کردینا خیلی استادی این کارا بود بعد سر من کتا شده بود یه آلمه مهمن جرد کرده بود و فرانی برما حالا یه مرتبه یه روز اراقی اومد در اتاقش رو باز کرد من رو بروش بودم یه سره که روشن شد اه این آدمی که همیشه مثلا موهای بولنداشی موهاش چی شد یه مرتبه اصلاح شده و فلانه چی رو قضیه فلان داد بیداد فلانی برنامه بعد دیگه متوجه شد که اکبر جان اومده زمد کشیده و بعد تنبی کرد و فلان کرد و این برنامه ولی خب حالا ما چون با هم بودیم زیاد صدمه نمیتونستن آما ببنه که البته کتابی نوشته اینم توی خاطرات کتابش رو بوده یعنی سر من رو اومد با اون تیغا با اون شونه شکسته اصلاح کرده اصلا و واقعا اون همه از اون همه مو من نجات داد که برای دوش گرفتن من نمیخوام واقعا ناراحت بشه کسی ولی واقعیت ها رو هست که بچه های ما باز بدونن یا خود عبدوسید شما صحبت کرد خب باعث تأثیر و ناراحتی خود شما شما من دیدم که شما چقدر متأثیر مثلا پایی من تو گچ بود اینقدر پایی من میخوارید که من یه چوبی پیدا کرده بودم بچه ها من میکردم تو این به سوابت گچه به پاهم تمام پرخون شده بود این پنباها و این چیزا یعنی مثلا من با این طور زندگی کرده ولی واقعا سلامون در نعیم به خاطر مملکتمون به خاطر شرفمون به خاطر اونایی که فرمونده هامون به ما یاد داده بودن ولی خب وقتی برگشتیم هم انتظار این چنین چیزهایی رو نداشتیم من به شما میگهد بعدی دق کرد دق کرد موت به خاطر که تازه زمان اون نه اختلاصی بود نه دوزدی بود نه تلویزیون باز کنیم هر دفعه بیانی که دارم معاکمه میکنم واقعا ما انتظار اون کشوهی رو که فکر میکردیم نداشتیم هست چندن ما وزیف همون انجام دادی بودیم و برای ما وزیفه مهم بود حالا اینو مهم نبود برصورت ما رو اوبردن تو این آسواشگاه من وقت توری نمیگیرم حالا من ادامه بدم
00:37:39--->00:39:00
spkr_00: نه یه جمله میخوام بگم دردی که به دل شما و خانواده شهیده و خانواده جانبازه خانواده آزادگان که شما هستید هر دوشین هم آزادگان آزادهین هم جانبازید ببخشیدین کلمه قشنگی نیست خیلی ببخشن همه یعنی داغی که به دل شماها میذارن این داستانهایی که دارید میبینید توی آقا دو هزار میلیار سه هزار میلیار این مشکلات این مسائل واقعا خستگی جنگیدن خستگی اصارت خستگی تمام این چون من خودم هم پدرم جانباز بوده برادرم جانباز بوده من فکر نمیگم خانوادهی باشه که کسی ازشون یا شهید یا جانباز یا یه مشکلی براش به وجود نیمه ببینید خیریه دیگه شما واقعا چه آهی می کشه آدم که شماها این همه جنگی دید این همه سختی کشیدید که بیاین و رفتید بر این که یه کشوری رو خود آی خمینی بارها و بارها تذکر دادن که آقا نکنید کاری اینجوری نکنید چرا باید زیرشاخه ها کسایی که دستشون تو کاره می دونم خود ایشون هم الان اگه بود قطعا برخورد می کرد ناراحت بشد تاسفانه اینا چرین کن
00:38:58--->00:42:54
spkr_01: استفانه اینا چه را می کنم؟ اینا چهاری را بکنم؟ اینا چهاری را بکنم؟ اگر نیروهوایی من را بازنشست کرده بود که من دیگه جلو چششون نباشم و پران اشکال نداره من خوشبخ شدم ولی یه موقع شما خودت میخواه از نیروهوایی بازنشست بشید یه موضوع دیگر، یه موقع نه، نیروهوایی میخواه شما را چیز کنه ببینین من واقعا یه دفعه فهمونده قدیم نیروهوایی اومدن منظره ما تشریح بودن شخص بسیار مهربون و خوبی هم ازش ولی فکر میکنم ایشون هم کاری نمیتونست بکنه نه نمیتونه، نمیتونه من و من دل ما گفتش که آخا یک مانجاد فلان، من فلان گفتم من اصلا این شماره که نهیدم تا حالا خب تشریح بودن این قدم روچش نو کرتم هستم فلان این بنام من هیچی از شما نمیخواه، هیچی آفه، آفه گفتم شما را ات باحمدی را میشناسی؟ گفت نه گفتم رضا احمدی یک انسانی که ناشناخته موند مادر این آدم آرزو داره که این بچهش فقط بگم بچه شهید شده نه از چیزی میخواد، نه هیچی نمیخواد این اینقدر مسلمان واقعیه ببینین توی نیروهوایی ما دوتا همین خلاوان ها عالی بودن همه خلاوان ها خوب بودن ولی دو تا تا تاپ داشتیم ما که از لحاظ اخلاق از لحاظ افتادهی، از لحاظ معلومات عمومی، از لحاظ سباد، از لحاظ پواست تاپ بودن یکی یبدالله خلیدی بود، یکی رضا احمدی بود و این ها خلاوانه بودن که در مثل اسکندری، مثل روادگر، مثل محققی، مثل پاکستان دوره دیده بودن، این ها خلاوانه تاپ بودن واقعا من گفتم من هیچی نمیخوام از شما، من همه چی دارم من خودم رفتم با ارزای خودم حالا رفتیم ایرانهر هستیم و موقع ایرانهر بودن، فلا ولی شما رضا احمدی رو در یا بیم، بینیم به مادرش سر بزنیم بینیم خوارش ببینیم چیقدر داره آهاناله میکنه من به خدا چیزهایی از خوار رضا احمدی شنیدم به خدا اگه بهتون بگم دن دیگه نمیتونم برنامه را ادعا بدن یعنی واقعا نمیتونم بگم ما حالا به عنوان وزیفه خودمون به جای نیروعبایی خودمون با تیمسور محمودی، فلاهی میرفتیم خونه یه مادر این میگو حالا شوخی بایش میکرد فلاهی میخواست دست این مامانه چیز مادر اینو بگیره ببوسه نمیذار چون میگو بیا چادر رو چه میرفتیم مارچ میکردیم فلاه این خود بیرداریم آخی بابا شما رضا احمدی آدمی کمیه رضا احمدی خب همون دوران ماست همون یاسینی ماست همون محمد اسکندری ماست حالا اینطوری شد خب شما نباز تنها خلاب حالا می نمیدونم تنها بگم شاد اشتگاه کنم این بچه اصلا دوباره کارو خوش نبادیم این اصلا بچه دیگه هر خلابانی پرواز میکرد نمیکرد یه خونه اینجا بهش داده بودن تو پرگیسان این بچه اصلا خونه نداره نداشتیم بعد به من میگفتش که ببین ما وظیفه نداریم بریم از خودمون چی کنیم میگفتم رضا جان چشم میگفتم ما اصارت کشیریم جنگیریم حالا بیام اینجا بعد خیلی هم احل بحث بود حالا همه میشتاد هر اشتگاه کنم یه چیزی رو میدید سر جاش نیست بحث میکرد تا دینش هم با میستارد به خاطره که میخواست هر چیزی سر جاش باشه خب اینا همچه آدم هایی بودن حالا این آدم باز بیاد مادرش اینطوری خودشون طوری خوهرش اینطوری همه هنوز که هنوز دارد افسوس برادرشون بیخورد هیچ که نباز بیادر این سال معمودی خودوه
00:42:57--->00:43:02
spkr_00: خدا نمیاد سه بار بگم ده بار تیمسال ابو تالیل بهش گفت
00:43:04--->00:43:27
spkr_01: دلش زده شده دیگه خب مثلا میخواد به رجاعی بعض وقتی من بیرم دنبالش میگم باقا تیم سال بیا من نوچردم اصلا من خودم میبرم میده این مرمان خب اینجا افتاده بعدش حالا من کاری ندارم بیمین اینا اینا اسطوره های ما هستن نباییستی همینطوری باشه نباییستی چی بشه ما اگر یه آب رویی داریم اگر ما یه خود سرمونو بالا میتونیم بگیریم از خانواد
00:43:27--->00:43:31
spkr_00: از خانواده اینا، از خانواده شهده، خانواده جنبازه، خانواده دوست
00:43:29--->00:43:52
spkr_01: که این قدیم بوده که اینقدر پاک بودن ببینین کسی داره الان اختلاس میکنه کسی دوست میکنه زمانی که من اصیر بودم 6 سالش بوده 7 سالش بوده 10 سالش بوده آخی چطوری میشه آخی چجوری میشه واقعا ما که اصلا دیگه سردر نمیاریم به هیچ اصلا من نمیخوام
00:43:53--->00:43:58
spkr_00: آره جب و ببریم خودمونم ناراحت بشیم پراموشش کنید
00:43:56--->00:46:20
spkr_01: فراموشش کنید بعض را ما توی آساشگاه بودیم حالا با همدهی بودیم بعد جریانه اتفاق افتاد اومدن باز یک سری از ماها را سبا کردن مثلا من شیروین بود رزا احمدی بود اینا را اومدن قادری بود احمد وزیری بود حالا اصلا نمیخوام بگم به خاطر چی بود چون همه ایما در یه سطح بودیم مخصوصان بچه های نیره هوایی هیچکی به هیچکی برطری و چیز نداشت و فرمونده های ما بودن که ما را اینطوری اداره کردن اومدن ما را از این بچه ها سبا کردن سبا کردن عوضی که بردن آساشگاه بالا یعنی به اینا گفتن این را ما رو خواهم از اینجا ببریم و فلا اینا ما رفیم آساشگاه بالا خب این همون آساشگاه پایین بود ولی بالا بود ولی الاحاظ تعداد کمتر بودیم خیلی بهتر بود شاید یکی از جاهای خیلی خوب بود توی اصارت که با هم بودیم هم اونجا بود هنوز هم جاز مفخودین بودم اونجا هم پنجرهاش بسته بود اتاق راقی همون رو برو بود ولی یه چیز جالبی که اونجا بود آقای حمزه این اون اوائل جنگ بود خب ما بیخبر از همه چی بودیم خدا را احمدش کنه خدا را همش رزا احمدی عربیش خوب بود میرفت گوشش رو میذاشت روی این فیبرا و این پنجره هایی که بسته بود به طرف پنجره های اراقی که پنجرهاشون توی آسوشکابا بود یه نفر هم دوباره سراخ کرده اونو میرفت با چشت نگاه میکرد تلویزیون اینا رو و رزا احمدی اون گفتوها رو عربی تو حافظش نگر میداشت این نفر هم میرفت با چشت تلویزیون اراقی ها رو نگاه میکرد میومدیم بعدا این دوتا میومدن برای ما تفسیر میکردن میگفتن خواب پیزدیکولار اومده یاسه عرفات اومده نشونش دادن بعد رزا هم میگفتش که آره گفتن مثلا عربی به این رو گفتن این رو گفتن گفتن ما میخواییم بریم ایران مثلا این کار رو بکنیم من امکان داره سول بشه پلا میشه یعنی ما خودمون رو از ابتکار خودمون استفاده میکردیم و دل بچه ها رو اونجا شاد میکردیم حالا نماجمعات میخوندن اونجا رزا همدی نماجمعات همه پیسرش پیسرن نماز میخوندیم بلاخره یه قبط قلب بود حالا من اصلا کاری به افکار کسی اینا ندارم اینا ولی خب این بچه ها اینطوری اونجا سالم پرورش را
00:46:20--->00:46:42
spkr_00: جناب عبدوس عزیزم میگن چاکرم جناب عمزه خوشتیپ و عزیز درین عبدوس من فدای تیمسال عبدوس عزیزم بشم چند بارم برای شما نوشتن این مرد بزرگ شما قادریم پشبندش من مسئول نگاه کردن تلیزون بودم
00:46:41--->00:47:31
spkr_01: خلا من یادم نمیاد بعد ما خب توی این آساشکا بودیم و ما دیگه با آساشکای پایین دوباره با مورس روبرد میکردیم با مورس روبرد میکردیم و این برنامه ها به هم دیگه خبر میدادیم قشن که مثلا به چه صورت اینا یه مرتبه اومدن گفتن که همون رسیدن به اونجای که اومدن گفتن که سری بزرگ کیاره دیده هم آساشکای پایین رفته بودن هم آساشکای بالا خب طبعا یاد دست بلند کردن و جناب شیروین و روزاحمدی به من اصرار کردن که تو هم دست دولن من هم دستم بلند کردم اومدن همین اسامی رو خوندن ما رو دوباره این ها سبا کردن بردن به هوایی که میخواییم بر این اردوگاه سلاما دارین آقای؟
00:47:31--->00:47:37
spkr_00: بله بله من دارم کامنت های میخورم بفهمید هر کدوم که هایلایته پیل میکنم بفهمید شما
00:47:38--->00:49:48
spkr_01: پس یه سری بچه های پایین رو سواه کردن یه سری بچه های بالا رو به هوایی که اینا رو سریبی سرخ کسی دیده ما قاچاقی اومدیم با یدی عبدالسینا با ما همین کاری کردن و برد اومدیم و خب ما گفتیم میخواییم بریم اردوگاه رو از این بچه ها سواه شدیم یه نارهتی داشتیم دلمون برای اینا تقیمی شد میخواستیم بریم اردوگاه حبزی که ما رو ببورن اردوگاه اومدن انداختن توی سلول های انفرادی اومدن یه جا بود مثل مثل پاساجمانن بود بالا پایین سلول بود این برم بالا پایین سلول بود بعد شما شما وقتی تو سلولت بودیم میتونستی سلول های بالا پایین رو بروتو ببینیم بعد ما رو انداختن اینجا بود خب بچه هایی هم که از آساشکای پایین رو بودن اونا رو مثلا سلول های بالا که باز ما همدگر رو نبینیم خب فشت سلول باز کردم آقای میراسبی بود احمد وزیری بود بچه ها بودن دیگه بچه های بالا هم با هم بودن ما فکر کردیم که مثلا همین حال اوبادن مثلا ما رو توی سلول ها که مثلا اوتوبوسی بیا چیزی بیاد ما رو بابنم اردوگاه به صورت یه مقداری که روشندتر شد ما انتون اون سلول ها بودیم دیدیم که اه توی سلول های رو برو اصلا آدمه چون تاریک بود دیده نمیشه چشم آدت نداشت به این تاریکی بعد گفتیم بچه اینجا چرا ما رو اوبردن مگر اردوگاه نواست ما رو ببرن چرا بچه ها ما رو سبای کردن ما همونجا خوب بود سلول انفرادی چیه اینا بچه ها به هم دلداری میدینیم کسی هم نمیتونه سرد بزنه چون جو شکنجگر بودن نگوان بودن اصلا نمیتونه گفتیم شاد که مثلا ما متوبوس اومدم متوبوس بارن بودن بعد یه مقداری که چشم آدت کردیم اه سلول های رو برو همه آدم توش عرب هستم کرت هستش خلابان سوری هستش که اینا بعد هم ما با آشنا شدیم بازاره ما اینجا بودیم حالا امروز میشه فردا میشه اه ما اصلا تو این سلول ها موندیم دیگه میگفتیم آقا ما اصلا دلمون نمیخواه ما اصلا نمیخواهم اردو گوبریم میخواهم بره یادیم پیش دوستامون بعد چیکاری کردیم اونجا اومدیم اعتصاب و غذا کردیم و شلوخ کردیم و الله اکبر گفتیم که اگر وقت هستش من اینا رو تعریف کنم
00:49:48--->00:50:06
spkr_00: حتما ببینید آره وقت مال شماست دیگه حتما بره ما چون بریم هم دوره بر میگردیم یه حرف هش دقیقه زمان داریم دوره برمید بفهمید شما چون به عبدوز چند بار به شما سلام دادن مرد بزرگ نازم
00:50:07--->00:52:28
spkr_01: مرد بزرگ. بعد ما دیدیم واقعی خیلی همزه اینطوری که نمیشه که ما به هر سلوه از دوستانمون سوا شدیم ما رو اوردن تو به حساب سلولای انفرادی. من و قادری و مثلا احمد وزیری توی یه سلول بودیم. یا با میراسیبی. بعض وقتا مثلا در سلول رو باز میکرده ما بریم درشوی. ما خودمون میرفتیم تو سلولای دیگه مثلا عوض میکردیم جاه همون رو. یه سری هم بچه ها بالا بودن. تصمیم گرفتیم که اعتصاب کنیم. دیگه باز هرچی شد دیگه. آقا ما اینجا جامون نیست که مثلا یه ما موندیم. زیر این سلولا همه آهم بود. تابستون شده بود. داغ بود. اینا به هوایی که ما میخواییم بریم مثلا ما رو ببرم و اردگاه. از بچه های خود اون ما رو سوا کردن. حتی دقیقی اونجا یه آسایشکای بود. همه دو رو هم بودم اینا. بعد خدا رو احمدش کن سلولای بالا بود. ما سلولای پایین بودیم با همه. بعدش اومدیم با ما. اصلا ما رو نمیذاشتم با همدیگه حرف بزنیم. بلی ما دیگه زدیم به سی ما آخر. با همدیگه صحبت کردیم. اصلا اکبری اون بالا بود. گفتم خلابان آف روژه بود. خلابان افپنگ بود. دوست بسیار خوبی بود. گفتیم اصلا جان اینطوری نمیشه. ما اینجا بودیم یه کاری با کنیم دیگه. بعد اصلا اکبری از ما عرش حالا منم پایین. مثلا عرشت پایین یا بودم. چار پنج تا سلولی که پایین بود. ما سر یه ساعتی قشنگ جمعهش یاده میمیم. میگفت لغمان. میگفتم بله. میگفت آماده این. میگفتم بله. میگفت یک دو سه. الله اکبر. الله اکبر. سرود ایرانی بخوندیم. الله اکبر میگفتیم. شلوق میکردیم که این سلول روی روی ما که اراقی ها و سوری ها و کرد ها و اینا بودن. اصلا تحجب میکردن. اصلا هم اتصاب و غذا کردیم. بعد رئیسشون اومد. رئیسشون اومد و بعد برایش ترجمه کردن. گفتان آقا. یک. اصلا اکبری بالا یکی هم این پایینه. اینه با هم هم هم هم هم میکنن. الله هم میکنن. شلوق میکردن. اتصاب و غذا کردن. و غذا روی نمی کنن. این برنامه ها. گفت. دردشون چیه؟ گفتش که میگن که ما دوستای ما سبا شدیم. بار ما رو بارد به این او او او بردیم اینجا. برصورت
00:52:27--->00:52:51
spkr_00: من میتونم یه جمله رو بخونم براتون این رو دلم مونده خوهر شهید احمدی میگن درود به شرفتون جمع لغمان نجات که قدران و یاداور خاطرات برادرم هستید اگر اطلاع رسانی ایشان نبود خانواده هایی مثل ما چشم انتظار رو بسیار سخت تر تیمی کردن درود به شرفتون تیم سار بله بفهمید
00:52:52--->00:53:59
spkr_01: بله بعد ما اتصابه کردیم که رئیسشون اومد و رئیس همون زندان اومد و بعد حالا ما یه مقدار عربی یاد گرفته بودیم گفت اینا چشونو فلانو و ما صدا شونو فهمیش نفتیم یا رو هم ترجمه که یا رو هم بهش گفتش که آقا اینا شلوخ کردن و الله اکبر گفتن و سرود ایران میخونن و میگن اینجا جای ما نیستش که ما اسیدیم و یا ما رو برگردون اینجای دوستامون یا ما رو بر این اردوگا گفت خب بهشون گفتی که اردوگا آماده نداریم اینا باقعا اردوگا آماده نداشتن بعد هم ما ماتوجشت گفت آره ولی اینا اتصاب غذا کردن اینا غذا نمیخونن و شلوخ میکنن و الله اکبر میاد بعد گفتش که خیلی خب کیه؟ گفت یه دونه ارشدشون بالا به نام است الله اکبری بهش میگفتیم اسد اسد هم به زبون عربی یعنی شیر دیگه شیر آلا این دوست بسیار عزیز ما روح شاد باشه دیگه انقل لاغر شده بود توی این سلولا و انقدر گرما خورده بودیم لاغر اینا بعدش گفت خب بود ارشدش رو بیاد این ارشد آقای اکبری بود ما پایین بودیم اینا اون مال سلولای بالا بودم بعدش یه مده درش
نظرات
ارسال یک نظر