تیمسار خلبان بهمن فرقانی ۲
00:00:00--->00:00:55
spkr_01: بله سه بله من در این ابتدایی که تکسی بردین اگه صدایی من رو میشنبین جام نمکی پیغامی برای شما دادن بخونم بخونید من یه پیغامشون رو خوندم ولی بخونید درود در تیمسار بزرگوار خلبان کمانند بهمن فرغانی دارم تکمیل میکنم اون خاطر این رو که برای شما گفنم من افتخار شاگردی شما رو در هار ورد و تی سی سی سی داشتم یاد امیر جلال ازلی امیر جلالی امیر جلالی و ازلی امامی افغانی و کیفان و شعاعی و فلاحی و حسن تهرانی گرامی باد شما تندرست پشید ای جون درم
00:00:56--->00:01:01
spkr_02: همیشه به من لوت سلشتن. من ممنون محببت هشونم.
00:01:02--->00:01:31
spkr_01: خب من در خدمت شما هستیم خیلی بزرگوارید من عشق همه رو در وردید شما اینقدر خوب صحبت میکنید من به یکی از دوستان قول دادم که دیگه توی لایف عشقی هم در نیاد ولی شما نتونستین خودتون رو کنترول کنید به خاطر اینکه عزیزایی رو از دست دادید و در جلوی چشمتون پرپر شدن که قطعا من نمیتونم مثل شما موسیقی
00:01:31--->00:01:49
spkr_02: می دونم، این سحنه ای که توی قلب و مغز من حک شده، نمی تونم پاکش کنم شما وقتی در اون لحظه به یک کسی می گین کلیر تو لند و این اتفاق می افته خودتون رو مسئول هست میکنید
00:01:50--->00:02:28
spkr_01: من همین اتفاق برام افتاسته. من آقای ابو عطای عزیزم با جامع یاوری با F14 گفتن left face gear down no flap touch and go. من هم گفتم کاروان copy go clear. چون برشم بهش کاروان چک میکردیم برای no flap و اینا و چند ثانیه بعد تو فاینات جلوی من خوردن زمین. من هم همین حصه شما رو قشنگ میفهمم چی بود. ولی خب من شما با موشکه ها رو ناخواسته جام و ابو عطا هم بند خدا با شاگرد. بفهمید سر.
00:02:31--->00:03:49
spkr_02: برای اینکه تنواهی بشه این حالت چیز برطرف بشه یکی دوتا واقعی خوب هم بگم مثلا بچه های اون افنج اونجا واقعا با جسدشون جلوی عراقی ها رو گرفتن ولی از پروازی برگشت و من رفتم پای هواپیماش گفتن که هواپیماش تیه خورده ای یک گلوله کالی پنجا از کف کابین وارد شده بود و از کناپی رفته بود بیرون شما فقط یک لحظه مجسم کنید سرعت هواپیماش بوده 450 نات بوده این گلوله که سپرسانیک هست این گلوله کالی پنجا از فاصله وسای یک اینچی دماغ این رد شده بود و تمام کابلای فرامین از کف هواپیماش رد میشه این گلوله از لای این کابلای پرامین درچه بود یعنی یک میلیمتر این ورتر اون ورتر بود اگر سرعت یک دهم نات بیشتر بود یک دهم نات شاید هم خیلی اصلا کابل محاسبه نیست به این از چند سانیه چند هزارومین سانیه یه مرگ اوبور کرده ولی بعد از زورش رفت دوباره پرواز
00:03:51--->00:04:06
spkr_01: جناب تیم سرف آقانی عزیزم یه داستانی رو تعریف کردید قبلا برای من راجع به جناب ایزسته تا و اون تراحی نابشون که انجام دادن
00:04:10--->00:05:04
spkr_02: من از جزی ها تراحیش چون من در جریان تراحی نبودم چیزی هواپیما نشستند و این داستانه رو میگم بله ولی چیزی که من ایزت ستا رو به خاطر اون ستایش میکنم ایزت ستا خودش در داخل تانکری بود که تا تو سوریه رفت و برگشت و اون هواپیمای خزرایی رو نشوند ایزت ستا هیچ اجباری نداشت توی هواپیما باشه چون اون هواپیما دائما در معرض این بود که توسط اراحی ها سرنبون بشه هیچ اجباری نداشت ولی فقط دلسوزی بود که بادارش کتبره تو اون هواپیما بشینه که از نزدیک بتونه کنترول و اداره بکنه و من به خاطر این واقعا ایزت ستا رو به خاطر خیلی چیز ستا تایش میدنم ولی در اون مموریت این نهایت از خودگزشتگی و علاقه به وطنش رو نشونداد این نهایت این pa Origines
00:05:08--->00:05:28
spkr_01: خب قلبان بفرماید از خاطراتی میخوایی من باز کنم کامنتار رو یکم دوستان سوال کنن از شما؟ من مطلب زیاد دارم کنیم. به تمرید. پس خب برید شما چندین جلسه شکرت کلامتون هستید دیگه ما شما برحال همینقدری که قبول کردید.
00:05:27--->00:05:30
spkr_02: که قبول کردیم
00:05:30--->00:06:33
spkr_01: نخواهی شدید. چما همونطوری که تو صحبت همون قبول کردید که یکی از مدیران ما باشید و در کنار ما باشید و رهنمود بدید به ما رو در سمت و سوی این مسیری که تیه کردیم. همینقدر من از طرف خودم و تمام بچه های لایف از شما تشکر میکنم. منت گذاشتید این کار رو انجام میدید برای ما و برای هموطنه همون. چون به هر حال تاریخی که شما بارها با هم صحبت کردیم. تاریخ باید ناب و درست و بکر گفته بشه. همونطوری که شما دارید میگید. تاریخ نباید تحریف بشه. نباید طرف به خاطر خودستایی و از خودش تحریف کردن چیزایی رو جا به جا کنه. شما این کار رو نمی کنید. شما اول لایف اومدی گفتید من سرهنگ خلبان بهمن فرغانی هستم. به من میگن تیمسار قهرمان جنگ. در صورتی که شما خودتون قهرمان جنگید و قطعا قطعا تیمساری کمترین درجه هست که برای شما. به خاطر اشارتون. ممنونیم.
00:06:32--->00:10:17
spkr_02: به خاطر الاشادتو ممنون این شاید همیشه انشاءالله خواهد من برای نسل های گذشته که درس بگیرن از این اشتباه های الان بخواهد این که یه داستان بانمک بگم از شادروان فکوری اون روز هایی که پایگاه ما رو هر روز با توپ و خمپاره میزدن یه چیز دیگه در مورد خلبانه دسفول باز باید متفاوت با پایگاه دیگه بچه های پایگاه شب راحت میخواهیدن ولی بچه های پایگاه دسفول از معمولیت جنگی با اون همه استرس برمیگشتن شب هم نصف شب یه دفعه یه گلله ی توپ میخورد ساختمان هم همه یه طبقه آجوری فقط یه پناهگاه کچیک داشتیم که پرسونل فندی میرفتن استفاده میگردن خلبان ها نمیتونستن توان جا نبود که توان پناهگاه بگواند توان ساختمان آجوری یه طبقه معمولی میخواه بیدن من خودم هم چیز رو خونهی که داشتیم قبلا تو پایگاه چون بزرگ بود وقتی که حیات دولت اومدن در اختیار حیات دولت گذاشتم و رفودم تو مهمونسرها میخواهیدم یا ساختمان یه شب یه گلله ی توپ خورد ساختمان بغلی سه نفر کشته شدن توان ساختمان منظرم به اینه که اینا شب ها هم یه گله اول که میخورد منتظر گله ی دوبام بودن و گلل دوبام نمیگونستن کجا میخورد شادروان خورم یه دفعه اومده بود از طرف ستاد اومده بود برای کاری تو پایگاه ما شب پیش من موند نسب شب یه گلله ی توپ زدن من از خواب پریدم بازدم ایراج نیست گفتم ایراج کجاییدم رفته زیر تخت گفتم ایراج بیا بیرون زیر تخت روی تخت فرق نمیکنه وقتی گلل بخورد زیر تخت روی تخت نداره فرق نمیکنه اگر صدای گللرش نمیکنه اگر صدای گللرش نمیکنیدی معلوم میشه به تو نخورده یه جایی دیگه خورده اگر بخورد صداشو نمیشنه بی بس راحت بخواد از این شب هم بچه ها نمیخوابیدن برای اینکه توپ خونه میزد پایگاهو بعد هر وقت که میزد ما صبح میوادم کامنپوس اولینکاری که می کردم از دنگ میزدن به فکوری گزارش میزم که دیشب دو گولی تو بزدن به اینجا و اونجا پارده تلفات این بوده خسارت این بوده گزارش دوزانه میزم صبح بعد دو سه ماه که گزشت که فکوری اومد بود پایگاه ما شب مون پیش ما و اون شب اتفاقا هیچ خواه یک دونگوله هم نزدن سکوت مطلق تا صبح صبح که اومد فکوری دو کامن پوست قبل از انقلاب با فکوری دوست بودم رفیق بودم دیگه گفتش که با اون صدای کلافت رو گفت بارغانی چی بود میگفتی هر روز داریم گفتی میزنن میزنن میزنن پس کو گفتم جام سرنگی اومان از تهران که میمدین یه زنگ به صدام نزدیم بگیر من امشب میرم دزفول نزم اونجا رو قشقش خندید و اینا بعد رفت بعد شب دوم اتفاقا سه تا گوله پشت رو هم زدن صبح که اومد کامن پوست گفتش که فوقانی دیدی به صدام زنگ نزده بودم گفتم جام سرنگ دیروز بعد از اون حرفی که من به شما زدم زنگ نزدی به صدام بگیر آبرومون داره میرود رو تا بزن حالا این هم برای تغییر چیزی تا گیره چیزی
00:10:17--->00:10:41
spkr_01: طور ما میشه محبت بفرمایید اگر چون نمیخوام سیکوینس رو به هم بزنم قطعا شما با یک برنامه ای اومدید و میدونم برنامه بسیار مدونی برای ما دارید طبق شبهای آینده با اینها یه مقداری اگر میشه لابلا این صحبت ها از چنا به تیمسار سرفراز شهید داریش ندیمی بفرمایید اگر میشه
00:10:42--->00:15:35
spkr_02: داریشون ندیمی من باش تو گردان آر اف، آرف پنج با هم بودیم بسیار آدم ملایم دائم لبخند به لبش و واقعا دوست سمیم هم بود و واقعا دوستش داشتم و یک چیزی که همیشه از داروست ویادم مند و نفش بسته توی ذهن من پرویز ریاهی هم با ما اینجا تو گردان آرف پنج بود پرویز میدونی بچه شیراز بود و لحجه شیرازی قلیزی داشت و این داروش همیشه ادای پرویز رو درمی آورد و یه آهنگ هم میخوند که نمیدونم کامان پوکی دو از این حرفا ادای پرویز ریاهی رو درمی آورد و میخونیدیم و بسیار آدم جنتلمن با سواد خلبان بسیار خوب و واقعا فقدانش برای من بسیار درد آور بود اچه اچه دیگه راجع به هایلایت هایی که زب کردم یه داستانی از دخترم بگم آخه بگید حتما بسنمید خوش وقتی که جنگ شروع شد قبل از اینکه جنگ شروع شد خانواده من دسفول بودن ولی روز قبل از حمله یک تلگرام به کلی سری برای ما اومد که برداد حمله حتمیست حتی نه نوشده احتمال حمله میست نوشده صد درصد حمله حتمیست که من اون دوز رفتم یکی یکی زد دوایی ها رو خودم شخصا با تک تک توپا صحبت کردم گفتم حتما حمله میشه احتمال در کار نیست اگر شما نزنین اون رو اونها شما رو میزنن خلاصه سعی کردم اینها رو یه خورد تحییج بکنم اینا بعد سی سالسی هم اومده خانوادم رو با سی سالسی پرستادیم رفتن تهران من هنوز خونه پرستد نکرده ای کم اما خالی بکنم خونه هم هنوز اونجا بود خانوادم و فرستاد هم رفتن اونجا جنگ شروع شد و من تا سه ماه اول جنگ اصلا فرستد نکردم که بیانتونه روز اولی که بمباران کردم پایگاه ها رو خونه ای ما تون آپارتمان های در طرف سی سالسی بود دختر من اون موقع ارتمیز هشت سالش بود با خوهر کچکترش که پنج سالش بود دوتایی دم جنگ اپارتمان داشتن بازی میکردن که هفه هم های توپولوف که اومده بود و بوم بنداختده اینا هاوخه همه رو دیده بودن و بوم که افتاده بود دیده بودن انفجار شده بودن خب به عالم بچگی خیلی ترسیده بودن من پشترش به خونه تلفان کردم که ببینم که سالمه این به اینا صد همه نرسیده باشه خانمم گفت که نه فاصله داشته با اونجا ولی صدای وحشتناک کرده و باید با دخترم صحبت کردم بچه هشت ساله داشت تحریف میکرد که چقدر ترسیده و اینا من بهش گفتم که اشکالی نداره بزر ما این خلبانه رو گیرش میریم پدرش رو در میاریم اینقدر یه بلایی سرش میریم که دیگه تو رو نترسونه خیلی بعد این داستان گذشت تا سه ماه بعد من برای کمیسیون فرماندهان اومده هم در مده همون روز یک توپولوف رو که داشت از روی کشکا نصرد رد میشده خیلی تصادفی موشکای رپیر داشتن مثلا توناب میکردن موشکای رو میردن این هواپی های هراقی هایی های هواپی های هراقی های هراقی ها سه یک راپیر دادن و توپولوفه سوگوط کردن اونجا خلابانش هم کشته شد و صفه اولی که های هواپی ها و اکس جنازه خلابان انداخته بود من از کمیسیون فراندهان که اومدن برون تو ستاد بود ران اندده منو میبرد به طلاف محراباد این باید روزنامه خریده که درستان سکوده آفما چی بوده وقتی رسیدم خونه باز دخترم جلوی خونه داشت بازی میکرد تا من دید پرید بقلم و اینا بعد من بهش گفتم به یادتی گفتم اون خلابانی که تو رو سرستان در پدرشو در بیاریم روزنامه رو نشونی شدم اکس جنازه خلابان هم سرستم گفتم ببینید زدین پدرشو در این همون خلابانی بعد من درمید این بچه بغت کرد گفتم که چرا خوشحال نشدی؟ کفت نه آخه بچه این هم دلش میخواد باباش بیاد خونه آخه آخه روح شاد باشید من احساس کردم یه سطل آب یخ ریختن روز سر من که دنیای ما با دنیای بچه ها چقدر فرق بره و ارتمیس من هیچ که خوض نشد بگیسریم راجب اولین پرواز جنگی خودم بگم من از پاد از دو سان که محبه شاد
00:15:34--->00:15:41
spkr_01: من افکایی می کنم می تونم بپرسم هم یه آرتیمیز چند سالشون بود فوت کردن پوچولو را شد
00:15:40--->00:18:21
spkr_02: یه چه دو سالش بود اولتا بد نیست که بدونن کسانی که مهاجرات میکنن به کشورهای دیگه وقتی ما آمدیم به امریکا اینام مدرسه که میخواستن برن بچه ها تو مدرسه گفتن باید تست واکسن سل بزنن و تست واکسن که بچه ها زدن چون اینا تو ایران بسجه زده بودن اون واکسن تو خونهشون بود این تست مصبت نشوندن ولی اونجا گفتن که باید اینا داروی سل بخورن و اینکه معلوم یعنی هیچ ما مدرکی نداشتم که بگیم اینا باکسن زدن داروی که به اینا دادن گفتن شیش ما باید دارو رو بخورن دختار کچیک من که یه خورده یاقی بود دارو رو ریخته بود بیرون نخورده بود ولی بزرگه آرتمیس خیلی مظلوم و دارو رو مرتب خورده و بعد از یه مدد دیدیم که پوستش تیره شد رنگ پوستش برگرش مثلا گربه چنگ میزد پوستش و زخمش خوب نمیشد و جاش میموندی و بعد بلقید دکتر و این ورموار آزمایش های مختلف تشخیص دادن که ساید افکت این داروهایی که خورده قدد فوق کلیابیشو از کار افت انداخته بودش ادرینال گلند میگن بودش و یه بیماریه که بهش میکن ادسون دیزیز و خیلی نادره و یک در میلیونه و هیچ وقت هم دیگه خوب نمیده بر نمیگرده و میگن کنیدی هم همین بیماره رو داشته به حال از عوارز این بیماره این هستش که ایمیون سیستم بدن به شدت ضعیف میشه و ارتمیس رئیس دفتر خودم بود بیزنس من رو میگردون و ماهی دو دفع یا یک دفع در حد دقل در ماه سرما میکرد و از سر روی چه روی نمیتونست بیاد سر کار و مرتب باید ادرینالین به صورت مصنوعی خورس میخورد اگر نمیخورد اصلا انرژی نداشت که راه برین بعد آخرین بار که سرما خورد خونه بود من هر روز با تلفان چون خودشم جدا زندگی میکرد من تلفانی باشت تماس داشتم این روز سه بام که یدم تب داره گفتم من میام الان دنبال بباریم دکتر سر روز تب داریم درست نیست گفت نه دوستم داره میاد الان ماریا دوستم داره میاد که منو ببری دکتر رو نمیخواد چما بیاریم گفتم پس از دکتر اومدی بیرون زنگ بزن ببینم چی میگه دکتر چی گفته دکتر که ساعت تشتار چوارت به اززور هیچ خبری ازش نشد پنج زنگ زدم جواب نداد شیش زنگ زدم جواب نداد بعد فکر کردم خوب خوابیده صبح روز بعد فوت کرد نه هم نسادگی زاتوریه کرده بود و فوت کرده بود
00:18:26--->00:18:36
spkr_01: روحش شاد باشه روحشون شاد باشه من مجددا به شما تحصیلت بگم این اتفاق چند وقت پیش افتاده بود
00:18:40--->00:18:45
spkr_02: یعنی همین نوامر بسال از پوتشنی بزاره
00:18:45--->00:18:49
spkr_01: منو داخت هازه است برای شما برای دختر نازمه
00:18:48--->00:28:45
spkr_02: در من هر روز تازه میشه برای اینکه دو دفتر هم هر جا میرم آثار را دست نوشته هاش و نوزدم دست خطشو همین آثارش دو دفتر هست و هر روز روزی فس گیایه میکنم بعد حالا بزنید از اولین پرواز جنگی خودم بهتران بزنید خواهش من دو ساله اول و اول جنگ و دستفول بودم بعد از دو سال به فکرونی گفتم که من خسته شدم چون واقعا هر شب نمیخوابیدیم روز هم استرس بینید هر روز یه خالبانی بر نمیگشت و از پین من بود که برم به خانوادهش خبر بدم من هم که آدمی بودم که عشکم دم مشکم بود و هر روز به هر روز بها دیگه چون تابش میدیم تابش بعد از سه ماه سکته قلبی کرد و رفت گراهی قلب باز کرد من حالا یه خورده احسابم قوی تر بود تاقت آوردن بعد از دو سال گفتم به فکری گفتم که خسته شدم واقعا دیگه نمی کشم که بعد من برگشتم ستا در اولین اواتا در دو سالی که اونجا بودم دو بار از فکری خواهشت یه بار شفایی هم که فایگاه بود ازش خواهشتم گفتم من 1200 فنج دارم فقط کافی بردم یه FTD فای و ای رو ببینم بیان با این بچه ها فرواز کنم که بیان که چی حالا میخوای خودتو به کشتم بدی که چی به چی میخوایی ثابت کنی گفتم به این مسئله کشتم من از این بچه ها خجالت میکردم اینو هر روز میرم من نشستم اینجا موافقت نکرد بعد دوباره کتپن درخواست کردم که بازم ورداشت کپی درخواست من به همه پایگاه ها سادر کرد که نمونه نمیدونم شجاعت و فلن از این حرفات تارفات ولی اجازه نداد برم چیز افتیدی بل وقتی که عملیات آزادسازی خوررمشر شروع شد من همه نیست چکات نشد دو سال بود که پرواز نکرد بودم اصلا پامو تو کابینه آفه ما نداشته بودم به من و سرهنگ شادرهان سرهنگ حوشنگ ویژه که اونم ستاد بود به ما ممورد دارم بریم شاراخی کمک بچه های شاراخی باشیم تو این عملیات آزادسازی خوررمشر من رفتم وارد و شاراخی شدم صبح یه پرواز با من سرهنگ تمام بودم سرهنگ شاکری شاکری فر یا شاکری بود اسمی سرهنگ محلم خلابان افبار بود یه توی ترافیک پترن سه تا چنگو به من دادن و منو کلیر کردن ورای پرواز بعد از دو سال که پامو تو کابین نزوشته بودن نه افتیدی نه هیچی فقط یه سه تا چنگو دادن و بعد از زورم تو بال همین سرهن شاکری من بلند شدم با نبیدنم چقدر بوم که موازه عراقی ها رو باران کنیم از زمین که بلند شدیم من تو بال تو بینمن بودم از زمین که بلند شدیم یه ست نبیدنم چقدر بالاتر رفتیم تو عبر باور کنیم و دیگو که میگن دقیقا یعنی در تمام مدد که ما تو عبر پرواز میکنیم من فهم میکردم که من 90 درجه بنگ دارم ای به حتید اندیکتریتور نگاه میکردم میدم که نه درست بیرون نگاه میکردم فهم میکردم 90 درجه بنگ دارم تا وقتی که حدود 23 زارفا از عبر اومدیم بیرون بعد رفتیم چیز موازه عراقی ها رو رفتیم دوباره پایین و بعد زدیم بومبامون رفیول بعد رفیول میکردم رفیول میکردم شاکری مثل این که ترکشی بش برده بود یا چی شده هیدرالیکشو از دست داده بود شاکری مجبور شد بره دسفول بشینه من خودم سولو رفتم زیر تانکر رفیول کردم بعد زیر دو سال که پاو تو اوها نزش دوزم رفیول کردم اومدیم جی سی آی یا جی سی ای یا اینسترومنت لندینگ و بعد مشون و اومدیم گره اومدیم فتی مجبور شفا مع timed و نسبوبую اور عن برج حسن و دنباله داستم ما اونجا بودیم تا عملیات تموم شد و اینا بعد موها گفتن که شما میتونیم برگردیم برین ستا من با هوشنگ هم اتاق بودم هوشنگ بیجر خدا بیام بودم اونجا بودم این با خانومش لیلی و مجنوم بودم یعنی دو روز دوری خانومشو نمیتونستمبال کنم حالا ما در روز بود اونجا تو پایگاه دور بودم از خانوادش رفتیم یه افور دادم با که با افور و را داریم بریم تهران روشنگ کردیم افور و من دیلو بودم که های اون اقاب روشنگ بود و رفتیم سر بان ای جی تی موتور راست بالا بود هیچی برگشتیم گفت کار دارو نمیشه و اینا عبرت کردیم عبرت کردیم یه بنانزا قرار بود بره تهران رفتیم که با بنانزا بریم یک دفعه هوا گرفت چنان راد و برگ و اینا گفتن بونانزا نمیتونه پروز کنه یه سی سد و سی و یه اف پیست هفت های که قرار بود بیان اونجا بشینن هر دو به علت هوا برگشتن رفتن همه دان نشستن هوشنگ که کلافه شده بود ببین این هم اف پور و بنانزا و اف بیست هفت و سی سر سی هیچ کدوم نشد اینا همه سرنوشت یکی اصلا اون اگزیت های تو فریویه هست هوشنگ کلافه بود گفت بیا بریم سر جاده با اوتوبوس سهار اوتوبوس چون بیدون پایگاه همیدان با جاده همیدان بیهوده سی کلومت یا بیشتر فاصله داره بره برسته گفت بریم سر جاده اونجا با اوتوبوس بیمیدان خب ما که ماشین نداریم چیجوری بیمیدان گفت از این که بچه ها خواهیش میکنیم ما رو بهسونیم اون موقعا بنزین کوپونی بود و گیرم گفتم بابا با این بنزین کوپونی سلاح نیست میدان که تحمیل کنیم خودمونو صحب میکنیم فردا های فوره حاضر میشه یا بنانزا هستش هفت باز میشه میریم دیگه این از من اصحار بلاخره قبول کرد که بمونه شب بوندیم فردا هوا از از قبل بدتر شد یخی من رفت ببینیم اگر دیروز رفته بودیم دیشب خونه بودیم و دفتم خب پاش ببریم نگرم بعد از این که بچه های گردان خواهش کردیم که برسون سر جاده سر جاده و وایستادیم با لباس شخصی نیبردیم با لباس پرواز و کیسه هلمت به دست و نیاد دستمون سه تا قوپه هرکتون دوشون بودیم تردو سرنگ دوام بودیم سر جاده وایستادیم دم قهوخونه که اوتوبوس بودیم یه اوتوبوس اومد از این اوتوبوس های معمولی بود هوشنگ رو نووفلش کنم بزار دولوکس ها بیاد باید دولوکس ها راحت تره با اونا بودیم اوتوبوس نشده اوتوبوس بعدی اومد دولوکس بود یک جا دم در داشت یک جا ته ته ردیف آخر آخر داشت بوفه بودیم هوشنگ رو دم در داشت اون نشستم دم در و هوشنگ رفت ته اوتوبوس یه چند اگه گذشت یه آقای از اون ته اومد چون ما هردان لباس پرواز داشتیم اون موقعا خیلی مردم احترام می زاشتن تو هر جا می رفتید جلوت سجره می کردن این بالاواز پرواز که می زن یه آقای از اون ته اومد گفتش که جان سرنگ شما برین پیش دوست هستون بشینین با هم هستین با هم بشینین من میشیدم این جلوت یک خود تاراف کردیم بعد بلند شدم من رفتم پیش چیز این آقا جاش بقل پنجره بود ردیف آخر هوشنگ جاش وسط راه رو تر روبروی راه روی وسط یه مقداری که رفتیم هم جان داشتم جاده رو نگاه می کردم جاده هم ساف و مستقیم تا ساعت هم برای سرگارمی سرعت ماشین و علامت های جاده و کلومتر رو با ساعت هم رساب کردن دیدم داره نوت کلومتر در ساعت میره یه دردیدم این اوتوبوس که از روبرو داره میاد منحرف شد به طرف ما یه اوتوبوس ما هم سعی کرد به طرف چپ که فرار کنه من دیدم تصادف حتمیه تناقای کردم شیرجه رفتم وسط راه رو یقه هوشنگم خواب بود یقه هوشنگم گرفتم دنبال خودم کشیدم وسط راه رو که این دوتا به هم با سرعت نوت کلومتر زودوست به هم خوردن که شیشه سمت راستم اون اوتوبوس با شیشه سمت راست ما به هم خورد اون کسی که جاشو به من داده بود گلو نشسته بود اون که لح شد اصلا در ثانیه جا به جا مرد چارده نفر تو این دوتا اوتوبوس کشته شدن اوتوبوس ما سمت راستش به کلی باز شده بود که من از این بغل اومدم بیرون چارده نفر کشته شدن تو این دوتا اوتوبوس جنازه وسط جاده همجوریخته بود من یه بچه دو ساله دیدم روز زمین نشسته و در زانو به پایین پا نداشت و داشت گریه میکرد چنان سحنه های بهشدناکی به وجود اومد اونجا که اصلا تو صفحه اول کیهان اطلاعات هم نوشته بود حوشنگم که من بس که برسی سانه هدیدودم یه زاره شروع کردم به کمک کردن به بقیه که زخمی ها رو بکشیم بقیه که سالموندن شکه شدن اصلا تکون نمیخوردن بی حرکت نشسته بودن که من فریاد میزم بیاید کمک کنید زخمی ها رو بکشیم بعد اوتوبوس های دیگه رسیدن اینا کمک کردن این ها همین هم رفته بود کنار جاده داشت همینجور بالا میابوردن من پیش بودم فکرم ببینم ما ده روز اینجا پرواز های جنگی رفتیم همینجور بودم های جنگی رفتیم های جنگی رفتیم های تویین اتوبوس مامولی نسید نمیخوردن
00:28:43--->00:28:52
spkr_01: و اکزیت های فری وی که فهمودید خداوند یک جور خاصی از شما حمایت میکرده
00:28:51--->00:29:05
spkr_02: دلم سوخ به حال اون کسی که جا شداد به من که اون درجاد لح شده بود اصلا یعنی بلا فاصله مرده بود سرنوشت اون بود که بمیره سرنوشت من اون بود که زنده بمونم
00:29:09--->00:29:37
spkr_01: اینایی که شما دارید تعریف بکنید اینقدر نابه و دست اوله مثل همه اون اولی هایی که داشتید خاطراتتونم دست اوله باورتون نمیشه خیلی از این خاطراتون من برای اولین باره من نزدیک 800-900 گیک خاطره شاید 400-500 ساعت خاطره زب کردیم با دوستان باورتون نمیشه اینا رو برای اولین باره دارم میشندم باورتون نمیشه خاطره شما دارم میشندم
00:29:38--->00:29:45
spkr_02: خب من هم اولین بار هم ایکنم اولین قبلن هم برای دوستان گفتم ولی تو به تو رو پاک بیمونم
00:29:44--->00:29:55
spkr_01: نه هم رسماتون کسای دیگه مثلا تعریف بیکنن حتی خاطراتی که شما دارید از دیگران تعریف بیکنید خودشون هم تعریف نکردن
00:29:55--->00:30:01
spkr_02: و هوشنگ متاسفانه چند سال پیش در کاندا از سرطان ریه فوت کرد
00:30:04--->00:30:11
spkr_01: روحش شاد باشه. روحش شاد باشه. خب من خودتون ادامه می دیدید یا کامنتار رو باز کنم.
00:30:10--->00:30:17
spkr_02: من اگر میل شما از من یک گل یه لیست گنده دارم از چیزایی که
00:30:17--->00:30:41
spkr_01: ببینید یکشنبه آینده که دوباره در خدمت شما هستیم. ما دیگه چند تا یکشنبه همینجوری پایسر هم تا شما کل خاطرات تونو بگید. خب دوباره یکشنبه آینده، آلا باز این سیکوینس ها تا هر جایی که بود زبدر بزنید، علامت بزنید تو یکشنبه آینده دوباره مثلا از همونجا ادامه بدید. دیگه نمیخواد دیگه برگردید. فلاش بک کنید.
00:30:42--->00:30:53
spkr_02: پس میخوایید یه راب مونده یه راب به کامنت ها اختصاص بدیم سواله اگر کسی سوالی داره جواب بدیم که دوستانم لا امید نجم
00:30:53--->00:31:02
spkr_01: نه نه نه سما تایم دارید اگر میخواید این تایم هم دوباره اکسند میکنیم امشب و اگر حالشو دارید به یه بخشی رو برسید
00:31:01--->00:43:42
spkr_02: بخشی رو برسید این هم من هم رزا بعد گفتن که ایک از خلبان هست و گفتن باید ببینیم مشکلش که اومد گفتش که جاب سرنگ من میترسم از بربار گفتن فکر میکنی اصلا من نمیترسم یا اونایی که میرن نمیترسم همه میترسم اگر کسی نترسه یعنی انسان نیست یعنی اصلا رگ و په و اصب و مغد نداره مونتا ها یه ده میتونن به ترس قلبه کنن یعنی اصلا رب میکنن یه ده ترس بر اونها قلبه میکنن حالا تو جزا کدومشون هستی و باقیدشون این که میترسم نمیتونم پرواز کنم دفتن خب مسئله نیست سلما میخوایی چیکار کنی در یک سورت موافقت میکنم ببینی این لباس پرواز رو چند سال داری میبوشیدی برای همچین روزی پوشیدی این هر باز پرواز در بیار یک چادر سرد کن بیار اینجا من انزام کنم زیر برقد که بریم این حرف من خیلی بهش برخورد رفت و همونجوز پرواز کرد همونجوز رفت پرواز کرد و در همون پرواز اجیک کرد و اسیر شد حالا نمی دونم اجیک مصنوعی بود یا واقعی بود چون در خاک عراق اتفاق اختاد هیچ چیزی ندارم و اسمشم نمی خواهم بگم و ده سال اسیر بود و برگشت سالم برگشت این یه خاطره بود و راجب من یه خالصی برای خودم بودشته بودم که هر خلبانی که داخل خاک خودمون جیک میکرد من خودم شخصا میرفتم دنبالش پیداش میکردم اگه هلیکپتر بود با هلیکپتر میرفتم زمینی بود زمینی میرفتم که میخواستم این روحیه بودم که اگر شما اجه کنید ما فراموشتون نمیکنید خود من اگر جون هم هم به خطر بنزم یا دنبالتون پیداتون میکنم افرین خوشبین یونس خوشبین از پایگاه دیگه مهمور شده بود به ما یکی خوشبین بود یکی هم شحاب سلطانی این ها به سلطانی این ها به سلطانی از مهموریت که برمیگشت ادای یکی از دوستان که همهش دلوی دوربین تلویزیون بود این ها میگفت این پایگاه رو از زمین محف کرده و اینا هم شحاب سلطانی هم میگفتش که میگفتش که هدف چی شد هم میگفتش که این مداد پاککانه بدونم هم میخوام پاکش کنم از روحه از دوز نقش باید که خوشبین متاسفانه شحاب هم آسمانی شد هواپانشو زدن و شهید شد ولی خوشبین دو فروندی بودن و از این اموریت که برگشت بر نگشت خوشبین و چیز بین منش گفت که من دیدم که اجک کرد چطش باز شد من دیدم منطقه عملیات شدن سوسنگرد بود من سواره هلیکپتر شدم رفتم به طرف سوسنگرد اون روزی بود که سوسنگرد دست به دست میشد یه روز دست ایران بود یه روز دست اراه بود و تا نزدیکی های سوسنگرد رفتم بعد دیدم که نمیشه نزدیک شد برای اینکه از هر دو طرف دارن کلندازی میکنن رفتم احواز نشستم شوهر دخترم من به عیس جاندارمری احواز بود رفتم پیشش گفتم که یه خلبان همون تو این منطقه ای که مختصات جغرافیه که داده بود رو نخشه علم از داد بودم گفتم اینجا خلبان همون پریده بیرون من وسیله میخواهم نفر میخواهم که برم این رو نجاتش بدم یه جیپ به من داد با دو تا جاندارم با هم رفتیم به طرف منطقه این که مختصات داشتیم نزدیک ها که رسیدیم توی رودخونه خوش میرفتیم بعض جا رودخونه میمود بالا تاز میمود بالا جیپه از هر دو طرف به ما تیره اندازه میکردن هم خودی هم چون درست از وسط دوتا نیرو داشتیم رد میشدیم رفتیم توی یه جا رسیدیم به یک عربی رو دیدیم که عرب ایرانی که زیر یه پولی قایم شده بود ازش پرسیدیم که درست نزدیک همون منطقهی بود که پیدا بیرون ازش پرسیدیم که تو دیدیم از من که عربی برد نبودم این جاندارم ازش پرسید که دیدیم بعد رفت یه کابشن یونس آورد گفت این کابشن از هوا افتاد پاییم که البته بعد هم فهمیدیم که بچه ها چون هوای خود گرم بود کابشن رو میزشتن توی مپکیس این بقلشون که این وقتی اجک کرده بود از کابین در اومده بود و افتاده بود این عربه گفتش که من دیدم که با چت اومد پایین رفت توی رودخونه چند بار اومد بالایه گفت کمک کمک بعد رفت پایین دیگه نیومد بیرون اونوز هم صد رو باز کرده بودن که اپ موازه عراقی ها رو بگیرد رودخونه کرخه اونجا چنان شده داشت که من تو هم و مسیری که بیمدیم دیمیدیم یه تانک عراقی رو اپ داره میقلتونه میبرم افتاده این شده داشت بعد برگشتم دوباره احواز گفتم من قواس میخوام بود از نیردریایی دوتا قواس دادن به من اومد قواس ها رو هر داشتون بردم اونجا قواس ها تا آب دیدن گفتن ما امکان نداره بریم تو این آب برگشتی گفتن اولا این گل هیچی دیده نمیشه سانیان این شده تی که داره اصلا نمیتونی بمونیم میبره گفتن ببین من کاری به ارتش و این حرف ها ندارم این رفیق منه هرچی پول بخواهید خارج از فوقلادتون هرچی پول بخواهید من شخصا بهتون میدم من میخوام این آدم اددقل جنازه شو پیدا کنیم بلاخره با التماس خواهش اینا قواس ها باقا جونشون رو به خطر انداخن رفتن بعد از دو روز قواسی این جنازه خوشبین رو پیدا کردن که سه روز بود زیر آب بونده بود صورتش چنان باد کرده بود که شناخته نمیشد من اصلا اینو دیدم حالم منقلب شد برداشتی ما آورد این پایگاه بردن بیمارستان و من این موقع بانی سردم تو پایگاه بود تو یه چیز یه ساختمون بود که زمان شاه برای شاه ساختمون بود که شام اومد برای اسکی رواب اونجا بهش میگفتن کاخ شاه ساختمون شیکی بود که ما در اختیار رئیس جمهور بداشتیم که مثلا سفیر شعروی بیومد دیدنشنه یه جای آبرومندی باشه من رفتم در و باز کردم چون قبلش چیز میامد پشتیبانی چهار نفر یه جایت برماثره میفتدن فوری درخواست F5 میکردن برای پشتیبانی من میگفتن بابا این F5 برای این کار ساخته نشده آخه این چیز بد میزدنش میگفتن میره تانک که تا گلو تو خاک رفته این با چهارتک نمیبینه که اونا اینو میبینن میزنن یه روزی میرسه که ما دیگه هواپی ما نداریم بپرسیم سراغش اون وقت بعد عراقی ما میرن تو آسمان ها جولان میدن یه روزی میرن تو آسمان اینو که دیدم رفتم در رو باز کردم رفتم تو بانی ساد رو فکوری نشستم اون روزی میکردن فریاد زنان گفتم میگم نفرسین نفرسین بیاییم ببینیم بیاییم بیاییم صورت بچه رو نگاه کنیم بیاییم ببینیم دیگه بعد چیز بانی ساد به فکوری گفتش که این احساساسی نیست شما هی براتتا باییم میکرم نفرسین شما میفرسین این ها من باید برم به خانوادشون خبر بدم اگر شما از کجا میادیم گفتن از مجلس شعرهای اسلامی میادیم چیزا فراغا گفتن خب اگر شما هم شرف خودم قسم گفتن اگر شما میترسین به مجلس بگیم گلو جنبی بانیستر میترسین من رو بفرسین من میرم توضیح میدم برایشون فردای اون روز فکوری با من زد زنگ زد گفتش که با اولین سی سرسی میای تهران میری مجلس شعرهای اسلامی کومیته دفاع براشون تشریم میکنیم فردای با سی سرسی بلند شدم رفتم تهران و رفتم مجلس شعرهای اسلامی کومیته دفاع با یک شخص روحانی به اسم آقای دکتر حسن روحانی فردای با یک شخص روحانی کومیته دفاع مجلس بود در اون زمان یک ساعت و نیم نشستم برایشون تشریم کردم که پشتیبانی هوایی چیه اففند چیه مغدورات اففند چیه اینا که بعد از اون به بعد دیگه این معمولیت ها قد شد و یک چیز بگم چند وقتی شد پار سال بود یکی اصلا اون بچه های اففند و دسفول الان همینجا زندگی میکنه اروسی پسرش بود من هم دعوت کرده بود و پدر داماد که همین آقا باشه خلبان اففند رفت پشت میکروفون که صحبت بکنه و قبل از هر چیز بگم که اگر به خاطر یک کسی که مهمونی که الان اینجا هست اگر نبود من اینجا نبودم و مهمونی هم در کار نبودم و منو معرفه کرد که خجالت زده رفتم پشت میکروفون یه دستو کلمه گفتم و الان آقای روحانه شده روست جنگور نمیدونم یادش هست این داستانا یا نمیدونم آقا یه مسئله دیگه در همون اولین موشاکی که به دسفول زدن شب ساعت سه نصب شب زدن حوضه سی ساد خورده ای زن و بچه و پیرمرد کشته شده بودم وسط شهر خورده بود و گودالی به اونغه نمیدونم چل پنجامت ایجاد کرده بود که من همه سرباز های پایگار رو بسیچ کردم خودمم با هاشون رفتم تو بسی کمک مردم باز اونجا یه سحنا های فجی دیدم که هیچ وقت یاد هم نمیدونم اصلا یه چیزی که من سه حلقه عکس گرفتم از اون فجایه من جنازه یه گربه ای ریدم که بالای سیم برقاویزون بود یعنی انفجار پرد کرده بود بروبر و بالای سیم برقاویزون بود اون روز روز بعدش آقای اولاف پالمه که دبیرکل سازمان ملل بود اومده بود که با بانی ساد ملاقات بکنه من برگشتم رفتم سراغ اولاف پالمه گفتم که میتونم خواهش کنم از اتون که یک ساد وقتی سونو به من بدین به اون هم گفت است که ورداشت همش با یک گروهی از خبرنگار هم تبقیق معمول دنبالش بودن دیگه اسوشیتید ترس رو نمیدهم تمام خبرگزاری مهم دنیا دنبالش بودن ورداشت هم همین رو با یک اوتوبوس بردم محل و اصابت موشک و جنازه ها یک اکسی گرفته بودم من که یک بچه نوزاد بود بکنه هشت نو ماهه بود که از کمر به پایین نداشت اصلا یک مادره دستش گرفته بود این بچه رو من اکس گرفتم ازش که این چیزا رو ابدا اکس موقع هم ازازه نبود ولی چیزایی شبیهیون زیاد بود نشونش دادم و گفتم که من میخواهم فقط از آقای بلوخم میخواهم بباشتم چرا سازمان بینو مللی سازمان ملل و بقیه سازمان ایزی در مقابل این جنایت ها ساکت موندن بیدونیش جواب من داد گفت اخه وقتی شما اعضای یک سفارت یک کشور رو میگیرین زندانی میکنید و به هم تمام قوانین بینو مللی پشت میکنین چه توقعی از سازمان های بینو مللی دارین؟ من تمام اون اکسا رو فرستدم برای مجله نیو یک تایمز و واشنگتون پوست یک دونش هم ولی چاب نکردن یکی از این اکسا رو چاب نکردن بعد اومدم به پنی ساعت با اصابانیت بفتم اجازه بدین ما پاشیم دوتا شهرشون رو بزنیم که بفمند چیه آخر نمیشه که اونا هی شهرها ما بزنیم و بشیم ساعت باشیم اینجا گفت نه اسلام به ما اجازه نمیده همچین کاری رو بکنیم این هم یکی دیگه از یادها و خاطرها
00:43:46--->00:43:52
spkr_00: می خواهی این یک آنتراک بدید یکم از جناب تیمسال محققی بگید.
00:43:54--->00:44:40
spkr_02: تین سار محقیل به من یه خاطره ازش دارم یه روزی تو رمپ پایباه یکم بود یا دوشان تپ دقیقا نیادم نیست دیدمش که دست چپش بانپیچی شده بود منو چی شده گفت ترکش موشک خورده به دستم پرواز که برگشد یه موشکی که نزدیک افها منفجر شده بود ترکشش برده بود به دست نمیه مقبار از شستشو برده بود دون اخو بالت کجا داری میرید؟ دفت دارم بیرم پرواز این آدم تهرمانه دیوان یعنی از لبه مرگ برگشته داری دوباره میری پرواز من فکر کن تنها همین منوچر محقی رو محرفی میکنم
00:44:41--->00:44:50
spkr_01: آفی بود. چون البته واقعا همه میدونن رشادتهایشونو. یکمی از جناب نمکی هم میگید یه خاطره ازشون.
00:44:50--->00:45:15
spkr_02: نه محکنی چی بگم دیگه فردوسی دیگه در مورد فردوسی آدم چی دونه بگه کاری که داره میکنه واقعا خدمت بزرگی به نیرو هواییه که تاریخ نیرو هوایی و تاریخ جنگ رو می نویسه کار هرکسی نیست استعداد میخواد و اشک این دوتار رو کمسار نمکی دارن و یادگارشون برای همیشه باقی میمونه تو این ما میکرد
00:45:17--->00:45:37
spkr_01: همینطور شما هم که دیگه وارد گود شدید خدا رو شکید. تا حالا نشده بودید دیگه شانس ما بود دیگه محبت لطف خداوند و به هر حال دل مهربون شما و تیپ ناوتون که هزار ماشالله تون باشه بزنم به تخته هنوز که هنوز نامبر وانید.
00:45:38--->00:45:43
spkr_02: هشه، برمتون. نمیدونم وقت داریم یه وقتم تنموم بزید.
00:45:43--->00:45:58
spkr_01: بله وقت داریم سر ما کردیم میکنیم اشت 3 تایم امشب 3 ساعت چون من اصلا عاشق صحبت کردانشم چون ما هم که خستا نیستید دیگه الان ساعت 11 اونجا 11 اون ساعت یک و نیمه
00:46:01--->00:46:05
spkr_02: من معمولا نهار سکیپ میکنم یه بعده در روز ایشتر غذا میکنم
00:46:07--->00:46:22
spkr_01: خب پس یه استراحت کنید میریم الان الان پنج و پنج دقیق است یه کمی من فقط یه سؤال دارم این آخری شد پنج دقیقه از جناب زندی چیزی میدونید یعنی خاطره یه صحبتی چیزی دارید
00:46:21--->00:49:00
spkr_02: نه متاسفانه از زندی من فقط آنچه که شنیده هم میدونم برای اینکه زندی هیچوقت با هم توی پایگاه نبودیم و هیچ سانهه هی هم خوشبختانه نداشتن که من برم برسی کنم ولی فقط آواز بزرگی و مغارتشون شنیده بودم و داستان هایی که خودتونم شنیدیم دیگه ولی من هیچ نزدیک از نوه سفم نداشتم بود جناب زندی فقط همین تحریف هایی که ازشون شنیده از جناب ایزد ستا میگی؟ ایزد ستا قبل از انگلاب محروف بود که یکی از باسعوادترین خلبان هایی نیو هوایی و بسیار آدم از جز اولین رده دوم معلم خلبان های افور بود چون رده اول هشت نفر بودن که رفتان امریکا دوره زیدنه اومدن بعدش این نفر دومی ها ایزد ستا و هم ردی پاش بودن ایزد ستا از من حوضه سه سال عرشدتار بود ولی جز بهترین معلم های افور بود و من سعادت من افور که چکو چدم سعادت این داشتم که یه راید با ایشون پریدم و یه رایدم با دو راید با بهرام و حوشیار که الان خنده میگیره رایدهای ارتوهر اما به بهرام و حوشیار رفتم خب چون بهرام وشدار معلم با سابقه ای بود جزمون اولین سریای افور بود چهار فروندی که میرفتیم من لید بودم چون بهرام وشدار کاب ناغاون بود و سه فروندی دیگرم با معلم تو بالمون بودم و برای ارتوهر که رفتیم من اولین پسی که شیرجه کردم و یه راگ بار زدم یه گوله خورد به کابل دارت و دارت رفت در نتیجه من کوالیفایش شدم ولی سر نفر باقیه چیزی نداشتم تیران رضای بکنند فلاید همه دست خالی برگشتند باید دو راید با معلم میرفتیم یه راید سولو راید دو گوم دوباره همین پرواز همون آدم ها رفتیم دوباره من تا شیرجه کردم اولین راید بارزدم دوباره دارت رفت که بعد من اون ادم پایین باید میکنم گفتم ما فقط کابلشو میزنیم خودش گنده شو سو حقا حقا خوب میشه اینکه خیلی تصادفی این اتباه بیاره ولی فرما
00:49:00--->00:49:31
spkr_01: شما من یادم اون فیلم چیز افتادم یه چیزی آویزون کرد نخو با نخ نازک آویزون کرد نمیگه لامپ یه چیزی بود اصلا نخه دیده نمیشد گفت به یارو گفت مثلا کما ماهارگه میتونی اونو بزن این هم یه نخلی آویزون کرد نمیشد
نظرات
ارسال یک نظر