دکتر🏨 افشین اقبالی🏥بخش اول
00:00:00--->00:00:09
spkr_00: سلام عرض عدف سلام عرض عدف شبه شما به خیر قربونتون برم حال شما چطور جام و دکتور شما خوب استیم
00:00:15--->00:01:00
spkr_02: جان؟ بشتاقی دیدار با قرارتون بدم جام دکتر ما که صدای نازد شما رو می سویم هزار ما شالله تون باشه هزار می سویم چهره زیبا و دوست داشتنی و به تبدیر خانوم امیدی و همسر همرزم این شهید والا مقام شما این علی رو می دید و چقدر شبیه ایشون و از چه صدای شباحت زیادی دارش صداهاتون با هم دیگه خوربان بفرمایید ما در خدمت شمایم شب شبه خانواده شماست و یک بیوگرافی مختصر از خودتون بفرمایید در صدا تا بریم تو مواحثی که باید خدمتون باشیم
00:01:01--->00:04:24
spkr_00: خب سلام و عرضه هدف خدمت همه عزیزان کسانی که توی این لایف هستن و افتخار عاشنایی با خیلی از این عزیزان رو که تک تک دارن. منظورم همه همه هز رو که هستن خوب و خوش و سلامت باشن. نعمت سلامتی اول از همه داشته باشن که نیازی به ما دکتوران نداشته باشن. میجید ندارم. خب من افشینه اسمم افشینه اقوالی هستم. تنها پسر شهید اقوالی همتنه بچه شون در اینقدر متولد سال پنج و پنج از تهران هستن. و الان هم پیدر خدمت شما هستن. سال 1374 ما دانشگاهد پزشکی شروع کردیم. بعد از دیپلوم داستان ها که حبیقت بینش هم یه داستان دیگه ای داشتیم که ما میخواستیم خلبان بشیم. به به. مادر ما موافقت نکردن و پالاسه مجبور شدیم. مسیر اونو عوض کنیم. بعد. باید. باید ضریف کنید این را حتما برمون. حالا میرسیم به اونجا چشم. بعد. خدمتشون را کرد شاوت دیگه دور دانشگاهد همونو خوندیم و دانشگاهد پزشکی هفت سال و خوده ای تقیرد. که از این مقدار چهار سالش و من تو زاهدان بودم تا سال هفتاد و هشت. و حبته خب مزاهم بعضی از دوستان و بزرگوار هم میشدم. جناب لبی بیف کن کنم خاطرشون باشت. جناب روازگر که خیلی مزاهمشون میشدم. و آقای پتاب و جناب ازواری دوستانی که برحال خلبانه بزرگمون بودن و هستن. و پروازه ایرانه ما میرفتم و میامدم. خیلی تو ککپیت بیششون بودم. اونم به خاطر علاقه که خودم داشتم. بعد از اونم که بیگه ما اتقل شدیم. اومدیم دانشگاه شهید بهشتی و تهران درسیمون تنمون شد. و دقیقا خورد به همون سالهایی که امتحان دور تخصصی توی ایران میگذرد. الان مشکوک میگفتن هستش. امتحان جلاقب میشد. میگفتن سوالها فروخته شده. لو رفته. حالا سهت و صحب مشن. واقعا من نمیدونم. بردرتیب یه خورده دقیقاتی زده شدید. این شد که اون موقع مشغول کارهای تحقیقاتی بودم. تو مرکز تحقیقات بمارستان طالقانی تهران بودم و بعدش بمارستان اختر تحقیقات ارتوپیدی کار میکردیم. به بای گروهی آشنا شدیم و به واسطه این کار تحقیقاتی اومدیم برای کنگره ارتوپیدی توی شهر بون آلمان. توی دانشگاه بون و دیگه کانکشن و این چیزا برقرار شد و دیگه گذشت تا من دیگه سال 2008 برای ادامه تحصیل اومدم آلمان. الانم که در خدمت شما هستم رشته تخصیصی جراحی ارتوپیدی و استخان و مفاصل اینجا گرفتم و بعد از اونم ادامه دادم و فوق تخصیص جراحی تراما و ثوانه رو دارم. ایچانا ماشونم
00:04:24--->00:04:35
spkr_02: هزار ما شالله هزار ما شالله هایی بزر سلامت بشم هزار ما شالله هزار ما شالله فوق تخصص جراحی سوانه بله؟
00:04:35--->00:04:40
spkr_00: بله؟ حوادث و سوانه، بله. اینجا باشم تروماتولوژی، باشم تروماتولوژی، باشم تروماتولوژی،
00:04:37--->00:05:59
spkr_02: می دوست کنم تروماتولوژی در انگلیسی همون توی همونی درداد بر شما خواب من از شما می خواهم درخواست کنم حالا توی چند بخش که حالا خودتون من می دونم من هم فل بداهه می گم بلی شما پزشکی هستین و دکتر و بسیار با آیکیو بالا می خواستم در چند بخش از شما تغاظر کنم که یک بخشی از زندگی شخصی خودتون حالا دیگه همینجوری بدون آمادگی دارم از آرتون درخواست می کنم یک بخشی از زندگی شخصی خودتون در اون تایمی که من فکر می کنم حدودهای نمی دونم چهار پنج سال شویس سال نمی دونم چند سالتون بود که پدر به شهادت رسیدن تا اون مقتر رو اگر چیزی دارید یادتون هست و یک مقتعی که خب به حال حالا دیگه زندگی بعد هست از خودتون بفهمید که چه کردید و حالا خلبانی رو حتما بفهمید خیلی مشتاقیم بشنوید چون ایک شخصی که اینقدر به حال چه می دونم مرتبه بالای پزشکی رو تهیی کرده قطعا توی خلبانی محفظ از مادرتون هم برامون بگید و بفهمید دیگه این چند برش رو بعد بریم ساقی این شهید بالا مرده
00:05:59--->00:06:35
spkr_00: چشم اون دوره قبل از شهادت ایشون که تقریبا میشه چهار سال اول زندگی من میخوایم بزنید از همون ماجرات تولدم بگم چون اینم خودش باز خودش برنامه ایه ما زمانی که مادر من سر من حامله بود دقیقا مصادف بود با همین داستانی که اون زمان نمیدونم قدیمیتران میدونن بچه های خلابان های پایگاه تبریج یه سال مال دیسپولد نمیرفتن مشهد تابستونا
00:06:18--->00:06:27
spkr_01: این زمانی که مادر من سر من حامله بود دقیقا مصادف بود با همین داستانی که اون زمان نمیدادم علا قدیمی ترام
00:06:35--->00:06:41
spkr_00: و میستن که پروزهای اسکرامبل اونجا انجام بدن یک چیزی بی برحال که برامهی مشهد دائما برقرار بود.
00:06:36--->00:06:44
spkr_02: بلن اونجا انجام بدن یه چیزی بود برحال که برامه مشهد دائمان برقرار بود دیپلوی می شدن برمی
00:06:45--->00:11:29
spkr_00: من اون موقع دیگه تقریبا ماهای آخر یا حتی روزهای آخر حاملگی مادر من بودش که سر من حامله بودن و ایشون مونده بودن تهران که به قول محروف کنار همین پزشک محالجشون و تحت نظرشون متخصی زن باشن که مثلا مشکلی چیزی پیش نیاد بله اجبار خب برحال پدر ارتشی بودن و خبیشون دیگه مجبور شده بودن که برن مشهد مجبور شده برن مشهد اونجا بودن و هر روز دو بار سه بار تماس میگرفتن مادر منم اون موقع خب هنو ما خونزنی خب اون تهران نبودم موقع ما تازه از بوشیر منتقل شده بودن به تبریز و خب به خاطر حاملگی اومده بودن نه ببخشید هنوز به تبریز منتقل نشده هنوز همون بوشیر بودن ولی خب به خاطر حاملگی تهران بودن به همین دلیل خب خونه اموی مادر من بودن که خانم ایشون هم همزمان تقریبا پاب ماه بودن حالا با اختلاف تقریبا یک هفته این بران بار قرار بود مثلا هر دو نفر وضع حمل بکنن ظاهرا یکی از بستگان به هر حال اموی مادر امینا که اونجا بوده این بند خودا تشنج داشته اونجا جلوی اینا که حامله بودن حمله تشنج بهش دست میده و اینا میترسند این ترسیدن باعث این میشه که علایم زایمان و درد و این تشکیلات و ایننا که به قول مروحان رو میدونن خلاصه زودتر شروع بشه یک هفته زودتر ده روز زودتر حالا بابا مشهد برنامه که چیز کرده بودن که برنامه که همه هنگ کرده بودن تو تقریب و برنامه مخصی و همه هنگی بکنن که بیان و باشن به قول معروف تهران برای مثلا این که دارن خانمشو بازه هم میکنن و بچه دار دارن میشه اینا از قبل شده بودن این برنامه همه چیز ریخ به هم همزمان از دو روز قبل تلفون اون منطقه هم ایراد پیدا کرده و قد شده بود حالا داشتن تعمیراتی میکنن هرچ بوده تلفون اون خونم قد شده بود اون موقع هم خب موبایل و چیزو وسیل ارتباطی دیگه نبود یه خط تلفون ثابت بود ایشون هی از مشهد هرچی تماس میگرفتن خبا یا تلفون زنگ میخوره کسی جواب نمیده خلاصه شانسی تلفون وزف میشه اینا ورمیدارن اموی مابان هم ورمیدارن مابان همو میبرن پیش پیزش که مالجشون رو میبرن بیمارستان میگن نبرای بیمارستان تحت نظر باشین چون ممکنه هر لحظه زایمان صورت بگیره تلفون وزف میشه و اینا تماس میگرن خدر تماس میگرن با دقیقت همین منزل اموی مادر و میگن که چی شده چی جوریه و مثلا بچه ها چطوره میگن که آره چون درش گرفت و ما گردویش بیمارستان برای زایمان را خب مثلا درار نبود هفته دیگه ده روز دیگه بود نه اینجوری شده خب بذاریم ببینم من خودم چی جوری میتونم برستونم تهران خلاصه میرن هرچی دفتر هواپیمایی و اون برای اون برای خلاصه میگردن یک دونه بلیت هواپیما مسافر برین خلاصه پیدا نمی کنن قطار پیدا نمیشه اوتوبوس یه روز تو راه خرمونده پایگاه ظاهرن اون موقع اگه اشتباه نکنم جناب تیمسار ایمانیان بودن ایشون اتفاقی خلاصه برای یک کار دیگه زنگ میزنن به دفتر تیمسار ایمانیان تیمسار ایمانیان به آجدانشون فلانی اگه زنگزار میخواهم با صحبت کنم کارش کنم ولی یه چیزی بوده اگه زنگزار به ما وصف کنم صحبت میکنم مسئله کارشون صحبت میشو بعدش به ایشون بگن که چیه جناب خالیچ سرها لیستی پکری میگو خانم من پا به ماه بوده و الان وضعیتش اینجورو شده منم بلیت اقویفان فایده نمیکنم برم تهران ایمان بگو که یعنی با بیری تهران اران میبره بگو برو همه الان برگیم عمواجت تو انزام میکنم با یه اف پنج بیری سروز تهران هیچ با اف پنج از مشهد پاشدن اومدن برای سر زایمان تن و بسرشون در این زمانی که رسیدن ایشون تهران خودشون بعدا چند تا از آشناها بفتودن که مثلا مسیر مشهد به تهران رو با اف پنج چیستد و چل نات، چیستد پنجان نات خلاصی سرعت موند که خیلی زودتر از مثلا تایم استاندارد رسیده بودن تهران خلاصی تهران رنده می کنم به همون لباس پرواز اومدن اینشون می بارستم شانم به دیگه در اینکه همون لحظه که رسیدن دیگه داشتن می بردن اصلا مادر من رو برای زایمان تو اتاق زایمان
00:11:30--->00:11:35
spkr_02: روح تیمسایت مانیان عزیزم شاد باشه واقعا چقدر حکر
00:11:35--->00:13:01
spkr_00: باشه این باقید چقدر در و تخته به هم خدا جور میکنه چقدر زیبا که این جز خاطره ها میشه که یه خانواده مثلا برمی کردن میگن خدا عمرش بده براش فاطعه بفرستن نام نیک ازشون میمونه همیشه بله این از خاطرات در و تولد بعد از تولد هم خب حالا یه مقدار یه چیزهایی من یادم هستش اون موقع که پای باید تبریز بودیم اون که من یادمه یه فیات سفیدی داشتیم ابته تون هم 15-20 ساله پیش هم داشتیم بشن باشه اون ماشون یه فیات 131 سفیدی بود داشتیم بله داشتیم بله بله پلاک شیراز هم بود شماراشم شب بود شهت و سه هشت تر دوازده شیراز شماراشم باشه بعد مثلا برای سرویس ماشین اوننا چون من خیلی با بابا میونه خوب بود خیلی هم با هم جور بودیم برای سرویس ماشین یا خریدی چیز میخواست برده من حتما باید داشت میرفتیم مثلا یادم هم ها قشنگ سحله چیز که رفته بودیم برای تحویز روغن اون موقع تبریز بودیم برای تحویز روغن رفته بودیم تازه از این جک های هیدرولیگ هستش که میذارم ماشین کمپلیت میره بالا تا دن سخت از این ها تو حاضر میکنی؟
00:13:04--->00:13:08
spkr_03: بود رفتی بود
00:13:08--->00:13:18
spkr_00: öğük بدنệm با لوگ تیانám کچو دی prevalence
00:13:19--->00:13:27
spkr_01: صداتون میاد یکم تصوییتون تصوییتون فکس شد همون درست شد
00:13:28--->00:13:42
spkr_00: دستیشون بودم ماشینمون الان میفته داغوم میشه ماشینمون الان میفته داغوم بوده خیلی بوزشت هستم آخیه که هستیزم خیلی بوزشت هستم خیلی بوزشت هستم
00:13:37--->00:13:40
spkr_01: هم میفته دابا موزه این ماشتن به جون من وزبه خیلی بوزش تصمیم
00:13:43--->00:17:13
spkr_00: اینو من یادمه بعدی که منتقل شده دردیم از تبریز به تهران نه بازار و تبریز هم یادم من بچه که بودم البته الان هم دارم و نه که فقط دور بچه بود علاقه شدیدی به لوازم آشپسکونه داشتم علاقه شدید آشپسیم همه الانش هم خوبه ماشد باید از خانم تفریه بپرسنه البته به ایشون که نمیرسه ولی خوب یا چیزی واسه عرض اندام داریم به افاقی تنی دستان فقط از این دستان خونه سرعمل نمیچکه علیت جونم علیت جونم آشپسیه منم که دیدیم آشپسی شما برده که خورش نشه خلال بادوم یادتون رفته بود خیلی بودیم ویدوان داشتم این روز برفتم سر کار اونو گذاشتم تو ماشین داشتم همه جیر گوش میکردم تا برسن بیمارستان یعنی تا اونجا من خندیدم آبستان پرید ساعت پنجه نویسا خلاصه بعد علاقه خیلی شدیدی من بخصوص که منم خاطرتون هست یا نه این زمان قدیم این دیگه زود فضای قدیمی بود که در شرح اینجوری بسته میدود بعد دوتا سوپاب داشت همش هم منتجر میشه دره همه قدیمی ها که تهرستاندارد بود من چون اینجوری صدا میداد و این میچرخی تو زبان بچهگی میدودم اسم نگوشتان بیپیشتی بعد شما گذاشته بودی؟ دره اصلا معروف تو خانواد معروف افشی میگه بیپیشتیم بعد هر جا من خلاصه میرفتیم و اینا من اگه میدیدن ساعت ها همینجوری فهم میشه اصلا این ماسوری سوپا پیرون نگاه میکنیم که این میچرخه بعد حتی یه دفعه یه جا عروسی رفته بودیم انقدر من از این انقدر اونجا بعد زودپذ مال جهیزی عروس رو من دیده بودم ولکن نبودم من هم از اینا میخوام من هم از اینا میخوام آخری به جای رسید شب باست اینکه به خوابه هم در لوس هم بودم اونوقع این زودپذ جهیزی عروس خانوم رو بردن گذاشتن بالا سر ما گمه شب بخواهم حالا بازار تبریز ما یه دفعه رفته بودیم اینو من قشن یادمه میدنم شما پاک تبریز تشریف داشتیم یا نه؟ بله من اون بازار تبریز خاطر تون هست یا نه از سردره بله اونجا اون موقع من که میگم بعد از اون ماجرات من اصلا تبریز نرفتم بقید همین جوریشن اینه ولی که این تصویر بازار تبریز من الان تو زهنمه رفته بودیم حالا به تکنی کنم کنم کسی بستگان امایده بودن رفته بودیم بیرون بسران دیدن ما مسافرت پیش مادرهای ود رفت بودیم بیرون جلوی در بازار تبریز همینجا بی دستم تو دست بابا بود این مغازه ها رو من دیدم این زودتزارو چیدن اینجوری مثل احرام سلاسه مصر اینجوری روهم زود تصویرشی بود نه اینها رو دیدم از خود بی خود شده بودم بابا این همه بی پیشدی تو اصلا من ندوست نداری یه دونه از دونه باصلا من نمی میخدای خش کردن خنده همه اونا که تو دست باکر بودن بزنجان درندー� Zh beloved
00:17:09--->00:17:12
spkr_03: کنش کردن اے خمده با کسی گوارن
00:17:13--->00:17:26
spkr_00: آقا ما رو بردن توی مغازی دونه زودت از انقدی کوچلوی یه نفر رو باس ما خریدن اینا که همین اواخر داشتیم ولی نمیدونم باید تیران باشه نمیدونم شاید باشی شاید نباشید داشت همشینو خلیم
00:17:25--->00:17:31
spkr_02: باید داشت همیشون رو خودتون یه پیش پیش می پرسیم برای تن تو آنها
00:17:31--->00:24:51
spkr_00: این هم از تهران اونجا بادتر این خاطره هم که یادم میاد روزیه که ایشون برای همهشه خدافیزی کردن رفتن تبریز برای معمولیت اون موقع ما تهران بودیم اومده بودیم خبیشون دیگه افسر ستاد بودن دیگه منتقل شدیم از تبریز که تهران یه سالونیمی بود تهران بودیم و اگه اشتبان اکن بره درست یک سال یک سالونیمی بود نا تهران بودیم میشد سال حدودهای عبایل پنج و هشت بود که اومده بودیم تهران یا عواسط پنج و هشت در تحتیب ما مدتی یادمه دنبال خونه میگشتیم و حتی خونه هایی هم که رفتیم دیدیم و اینها یادمه تا حدودی که دنبالی خونه میگشتیم که بخریم تویشون اون موقع نیز با کف دیگه ما اومدیم تهران و دیگه افسر ستاد میشیم و دیگه مثلا به ندرت میشه که مثلا بخواهم جایی بریم و اینها بیتره خونه خودمون داشته باشیم خیلی ما گشتیم متاسفانه اون چیستی که میخواستیم یا با اون بودجه ما سازگار نبود و خلاص قسمت نشد ما خونه رو بخریم این شد که گفتیم خب آلی اشکال نداره ما یک سال یه خونه اجاره میکنیم یا دو سال یه خونه اجاره میکنیم حالا هستیم تا سر فرصت بگردیم یه خونه پیدا کنیم و بخریم این شد که در شنگ من خاطرم روزی که جنگ شروع شد ما موقع خونه ای که بودیم توی خیابون جهون خیابون توس بودم هم خاطره خونه هستم میدینم برده برده خدا روحشون رو اینشالله در این آرامش درار بده صاحب خونه همون یه مرد یه خانواده بسیار نازنینی بودن ها جاقا نسیری خدا رو رحمتشون کنه به رحمت خدا رفتن یعنی ایک انسان به تمام معنا حالا بهتونان میگم چرا ما اونجا طبقه دنفم ساکم بودیم خود ایشون هم با خانوادهشون طبقه اول یا هم طبقه همکف زندگی میکردم بعد دقیقا روزی که دوز سیریکن شهری بر بود و جنگ شروع شد نیدونه خلوش ساعت فکر میکنم دو دولیم زور بود که دراز کشیده بود بابا اومده بود تازه از اداره اومده بود و قضا خورده بود یه ذره دراز کشید توی اتاق نشیمن بارن داشتیم که یه تلویزیون همون بقا تازه رنگیم مثلا تلویزیون همون بقا تازه اومده و همه نداشتم های دراز کشیده بودم اونجا بود توالیت اتاق نشیمن اونجا همونجا دراز کشیده بودم هیوهوسه من همون بقل داشتم بر خودم بازی میکردم یه اقمای F14 داشتم که این اصباب بازی ها که دور میزد بالش بازو بسته میشد در کناپیش بازو بسته میشد چراق میزد دوباره هرکت میکرد داشتید من بازی میکردم بعد بعد مادرم هم کارشون بعد از غذا خود داشتن باشت پس اون را جمعه جور بکنن ظرف میشد سم و این چیزا که یهو صدای انفجار اومد خب از اون خیابون جیون و خیابون توست تا فرود و مهراباد و پایگان مهراباد فاصله ای نیستش این صدای انفجار چنان محیب بود دقیقه همون بمباران عراقیاباد که اومدن پایگان مهراباد رو زدن اینقدر این صدا محیب بود که تا بران تا خونه ما رسید این صدا و من قشنگ خاطرم هست که مثل کسی که ثاویده بود یهو نبت درجه بلندش و ادجاشت اینجا صاف بای ساعت دوید توی بالکن دوید توی بالکن و همون جوری که توی مسیر فرودگاه رو نگاه میکرد اینجایی در نگاهش خاطرم میکرد اینجایی نگاه میکرد اینجایی سرتکن میداد بعد مادرم هم سراسیمه از آشپسخونه اومد توی اتاق و نمیدونست خب چی شده اومد ببینه حال همه خوبه چی شده چی نشده این چی بود اصلا این صدا محیب و این داستان چی چیه و اینا اومد همون روید هموند که دست کشته دست کش ها زرفشوی دستشون بود اومد و باید یه بگو چی شده او اینا پدر برگشت گفت جنگ شروع شد جنگ چیه جنگ با کی فلا بخنم اومدت ها اومون منتظر بودی و دیگه عراق رسمن همله کرد و خلاصه دیگه میخواستن دیگه برن ایشون یعنی همون روزان تماک کردن از ستا دعاشونو برای معمولیت در نهایت میخواستن برن تبریز ماشین رو گذاشتن ماشین خودمون رو گذاشتن از قبلم ایشون تازه بعدم مفهمیدیم که چقدر از قبل ایشون آمادگی واسه این داستان داشتن یکی هفته قبلش گفته بودن به مادر من که زنگ بزن به پدر و مادری یعنی به پدر بزرگ و مدر بزرگ بودن بیان تهران من کار دارم کل دست چکه هاشون امزا کرده بود و در وجه مامانم نوشته بود و که مثلا چیز رو گفته میخواستن من ماشین رو به نام مامانم بکنه و این چیز رو که هرچی هستش مثلا چیز رو باشد از قبلم به این فکرها بودیشون کمچین کارهایی بکنه که مثلا اگر مثلا جنگ اتفاق افتاد اتفاقی براشون افتاد مثلا ماها عذیت نشید تا کارهای اداری انجام داشته یعنی ماشین رو میخواست بکننم اگر خونه یا چیزی رو خونه نداشون و ماشین رو نمیم این چیزی که برحال بود میخواستم به نام بکنن که از نام کودشون در بیان مثلا بکنن به نام و مامان به نام و من یا هرچی هستش که مثلا مشکل برای ما پیش نگارد خلاصه زنگ زدن که باید بیه تبریز ایشون با ماشین خدا بیامورس علیه گیلانی پاشت رفت بره تبریز قربون ماشین ایشون رو ببره براشون گفت من خودم که با برم تبریز ماشین ایشون هم میبرم با خودم دیگه همین که بایدم ای که با لباس پرواز و اسکارف سفید اپلک میخواستم باید خدافزی میکرم من همیشه معمولا هرچه باید بره بیرون اصلا تو میگفوستم اصلا تو میگفوستم میکرم با باید خدافزم ایشون رو سرشم بیرون تنها تو این قدر هم باواسته بودم لان کجا میگفوستم گوبا با با با اسباب بازی بکرم همیشه این حقی میکرم با باشه برو بخر بیا اصلا همیشه بهش خیلی میکرم بیره اف 4 میخره برام میاره ای از این ماشین کچو بودم بعد اون روز این روز خاصی بود میگفوست برم برات اسباب بازی بکرم افتا نمیخوام قصب بازی نمیخوام بیا تو نمیخوام بریم و چسبیده بودم به پاش در شنگ یادم این سحنه ها رو هر کاری کرد که خلاصه ما رو از بقوله معروف حالت بچگانه گلوم بزنن نشد که نشد که نشد بعد و برگشت به مادر بزرگم گفت شما بگیردشتی اینه الان من بقلش کنید که بقل من پایین نمیاد و دیگه خلاصه دیگه مادر بزرگم ما رو بقل من کردن و فقط یادمه که برگشت به مادرم گفت افشین رو میسپارم به تو، تو رو میسپارم به مادرت مادرت رو میسپارم به خدا ای خواهده و از این پلده ها رفت پایین توی کوریدور یه مکسی کرد برگشت پشت سرش به ماهان نگاه کرد و همینجوره عشق گوشه چشش میومد رفت و این دیگه رفتان آخری بود که دیگه نهیدونشون و این دیگه نهیدونشون
00:24:53--->00:25:12
spkr_02: حیزان روحشون شاید باشید علامت باشید خب اون بخش پروازیتون هم ما یه 20 دقیقی در خیمه شما حالاتی 15 دقیقی پنج دقش هم مراسم داریم با شما بفهمیدون خاطره پروازی رو بفهمید و بعد دیگه راجب مادر بگید و راجب خانواده بفهمید
00:25:13--->00:26:04
spkr_00: خب من علاقه خیلی خاصی به شغل خلبانی داشتم ولی به خاطر این آسیبی که به هر حال ما دیده بودیم به هر حال نبوده پدر یا این که هر بفتون می دیدیم ایکی از دوستان بستگان کسایی که آشنا بودن به هر حال کسایی که با هم رفت آمد داشتیم امروز هستن فردانیستن خب یه آسیب روی روانی برای همه داشت هر که بگی نداره نبوده نداشته خب واقعا دروغه نظامی بودن و ارتجی بودن واقعا تنفر داشتن تو این وقت حمله باید بیعدبی نشته ولی حس درونی من بود ولی به این حال آشق خلبانی بودم و آشق هواپیمای ارباس بودم همین الان هم ششت هواپیمای بزن جنون فقط ارباس هم تخاب نبودم این برند رو دوست دارم و اصلا هواپیمایاش رو دوست دارم
00:26:02--->00:26:07
spkr_02: برند رو دوست دارم و اصلا هواپیمه هاش رو دوست دارم فردیم نمی کنه کدوم مدرش
نظرات
ارسال یک نظر