امیر سرتیپ خلبان آزاده جانباز منصور کاظمیان (۱)
00:00:00--->00:00:30
spkr_00: سلام تروت به شما تیم ساشت تروت به شما به نام خداوند بخشنده مهربان خدا روش شاکرم که امشب تونستم در خدمت شما باشم سلام خدمت شما بقیه همکارانتون تمام همکارهای خودمون خانواده های معترمشون تمامی ملت عزیز ایران تمامی ملت عزیز ایران
00:00:34--->00:01:42
spkr_01: هزار ماشاءاللاتون باشه تیم سار معظم شما شهید زندهی شما یادگار اون عملیات حماس ساز واقعا گروه رافرین هستید واقعا من جا دار از طرف خودم و تمام ملت ایران سر تعظیم فرود بیاریم جلوی حضرت عالی و شهید والا مقام دوران عزیزمون و مرحوم شادروان جنت مکان جناب محمود اسکندری و همینطور جناب باغری تیم سار باغری عزیزم شما چهار نفری که حماسه ساختید درود به شما سر من نمیخوام زیاد صحبت کنم همه شما رو میشناسن و از رشادتتون تقریبا اطلاع دارن همه دوستان از زبان خود کن بشنن یه بیوگرافی مختصری از آنچه که به شما گذشتر قبل از این که برید خلبانی و وارد خلبانی شدید و برگه برگشتید و بعد چه کردید رو بفرمایید که که هم اسیر شدید چه شد که در اصارت و بعد انشاءالله بریم سراغ اون خاطره زیبای شما و خاطرات دیگر تونید یا علی مدر
00:01:43--->00:35:47
spkr_00: بله من در هفتهومه مرماه 1332 در محاواد اسفحان به دنیا اومدم بعد دوره مدرسم رو همونجا تموم کردم دبیرستانم هم اردستان تموم کردم دیبلو اومدم تیران بعد بچه های که با هم همکراست بودیم اینا همیشه منو تشکیم میکردن که چون جنب جوش زیادی داشتیم میگفتن شما بار خلاوانی خوبی ما دیگه قبول کردیم سال 51 رفتیم وارد میروه هوایی شدیم 53 رفتیم امریکا 55 برگشتیم اومدیم تیران پرو شروع کردیم و تیران بودیم تا 57 57 اومدیم بوشه یه دو سه ماه بعدش منتقل شدیم بندر عباس در اول جنگ بندر عباس بودیم همیشه از زمانی که آجیر خطر رو کشیدن روز بیستونوی شریفر همگی رفتیم آلرد بعد همه به صاحب درخواست کننده بودن که برن پایگاه هایی که درگیری جنگ هم مثل بوشه رو اول بوشه رو همه دان بود که پر بودن بعد بچه ها رو با رکشی کردن یه سری انتخاب شدن برای سری اول من برای سری دوبام انتخاب شدم که اولین سری رفتم همه دان دو هفته بعد جنگ رفتم همه دان از اونجا مهموریت های نیروه ویره بیشتر کلوزر سپورت به صاحب زدن نیروه های دشمنت خاک خودمون بود اون دو سه ماه اول جنگ خیلی بچه ها پوشش کردن تا تونستان جلوه عراقی ها رو بگیرن چون هیچ نیروی جلوه به صاحب اون لشکرهای عراق نبود که جلوه شنو بگیره به ما به صاحب هدف میدادن جاده اندیمش احواز آبادان رد کردید هرچی دیدی در آقه ما میرفتیم همینجور تو سهرها میگشتیم میدیم بعد از زور اولین مهموریت هم من با سهرها مرشی زده بود که رفت ما شمار دو بودیم بعد من زمت راست خودمون نگاه کنیم که از زوری کنیم از زوری کنیم از زوری کنیم نیروی تجمع کرده مثل یک نام از هم روز اومده بودن جلوه صبح بعد از زور دیگه جمع شده بودن اونجا که حالا ببینند چیکار مهم بکنند گرفتیم دو پربندی بومبا من رو بیادمه از این سی بی یو بود شماره یکی من سمت راسته اون بسا فرارگار زد ما شماره دو بودیم سمت چپ رو زدیم بعد چون اولین رایده جناب مرشی زاده بود یه دفعه بومبار که تخلیه کردیم هواپه ما اختاد تو یک پیایای شدید دوازه از این مصبت چارجی مهم پی میکشتید بعد گفت منصور زدنمون بپریم بیرون گفتم نه نه پری بیرون بپری عراقی ها میکشند هیچی نخورد به هواپه ما از زبد هواپه ما بره بالا بعد همه جور هواپه ما رفت بالا بعد همه جور هواپه ما رفت بالا بعدی شیر جه کرد سبت زمین گفتم خودش شیر جه کردی گوواله دیگه دست خودمه بعد اومدیم همه دا آنکه نشستیم گفتش که اگر شما با من نبودیم من پریده بودم بیرون تنها که که میتونست امنیت بدهدی خوشی بده شما بودید و اگر کس دیگه ای بود برده بودم بیرون گفتم الان دست خراقیه بودی من رو نا بود چی بلای سرت بیرم یه از اونجا ممنوعیت های مختلف اندام زادیم چونم؟ با جناب بایده باره مرعشت زادی رفتیم تون رو بسا پارشگاه غرب مرسل در بفرستیم اونجا رو بمبارون کردیم و دو سر محول جنگ فقط نیراعوایی بود که جروع اراقی ها رو میگرفت صبح و بعد از دار بعد شما از حمدان که من اممم از اسم کردستان گرفته تا شما از دارم هروازهای روی رمشهرم انجام میدادیم و بعد از سه چهار ماه که به حساب نیراعوایی جروعشو میگرفت و بمباران زیاد میکرد این ها مجبور شدم بیرن تو سنگره بعد پیرفتم تو سنگره دیگه خدف های نیراعوایی تغیل کرد بیشتر جاهای اقتصادی در آقشو بیشتر اقتصادی در آقشو بیشتر کردیم زدن در سال شست و یک روز راپیمایی روز قدس بود که من با دادشم و خوهرامین ها که اومده بودن پردومن وقته بودیم سمت غاره حلی سعد دیدیم غاره حلی سعد بسته هست به خاطر راپیمایی روز قدس بعد اومدیم پایگاه دیدیم خیلی شروع پایگاه گفتیم چه خبر شده گفتن حقوق مای عراق اومدن شهر عامدان رو بمبرون کردن عجب بله آماری دادن حدود 400 خانم ها فقط شهیز شدن اینا راحت رو شهر میگشتن چون بدفعندی نداشت و هر جا تجمعها آدم میدیدن همونجا رو بمبرون میکردن حتی پایگاه راپیمایی مثل که ورزشگاه احمدان بود اونجا ورزشگاه رو بمبرون کرده بودن که این در وقته های فوتبال برکنده شده بود افتاده بود توی تماشاچی ها آخه و بعدش اومدن مدرسه در کرمونشا رو بمبرون کردن باید باید بچه های شهیز شدن نیرو اولی درخواست کرد از امام که ما عمله مقابله به مصد بکنیم بریم شعرها رو بمبرون کنه که امام دستور فرمودن که ما نمیخواییم این مردم بیگناه کشته بشن بعد در همین بیم بودیم که من شبه بیست و نوه به حساب تیر ماه افزار آره تپایگا بودم به طب اونجا بودیم تا صبح نخوابیدیم صبح اومده خواهده بودم تواجه زور بیدار شدم بعد دیدم شاید دوران به من تیلپون کرد گفتم اپاس چه خبر کفتش که سوات پنج بیا پست فرموده سوات یه رو به پنج مرافتم پست فرموده آقای منصور شورچه اونجا افزار پست فرموده گفتم منصور معمولیت کجاست؟ گفت بغداد آخی آخی اگر فکرم اونی مشکل پیش بیاد تو من برم به جات پروازه اینا گفتم نه این اصلا تو سرنوشت منه که انگار به ام الهام شده بود که این آخرین پروازه ده اولای جنگ به ام الهام شده بود که شما شهید نمیشی اسیر میشی بطب این شاد دیگه بارم روشن شده بود الهام شده بود که آخرین پروازه ده دیگه اونجا نشستیم ساعت پنج شد شهید دوران با جناب اسکندری با آقری توانگریان خسروشایی جناب خزرایی پرموده پایگاه و جناب شهید یاسینی هر دوتا شون شهیدن اینا اینا شهید یاسینی من مذارت اگه نمیگم شهید خسروش پرموده پایگاه شهید یاسینی رئیس عملیات پایگاه بودن اینا اومدن تو اتاق بریفین نشستیم صحبت کردن صحبت کردیم که چجوری بریم به ساق پالاشگاه و اقداد بزنیم هدف هستیمون پالاشگاه بغداد بود هدف سانعیه همون نیروگاه اتمیه بغداد بود شهید دوران پیشنهاد میداد که اول شهر را را را کنیم پالاشگاه را بزنیم بعد بگردیم به سمت ایران و من و باغری و جناب اسکندری گفتیم که اول بریم پالاشگاه را بزنیم این بد اروز شهر را را را شدیم به سمت ایران دیگه این خواسته ما به حساب براورده شد و شهید یاسنی تو اون بریفینگ گفتش که من میدانم منصول شما زیاد پرواز کردید ولی چون شما به اخلاقیات شهید دوران خاشنایی دارید به خطر هم این من شما را گذاشتم با ایشون پرواز کنم خطرم مشکل این این مهر پروازی باشه شما خود دون میدانید که با جون دل دوست دارم انجام بگم دیگه بریفینگ تموم شد شاید دوران در اومد به من گفتش که منصول اگر مشکلی با را حاوپ ما اتفاق افتاد خاک احراق شما خود تنایی بفر بیرون و من نمیخواه از این احراقی ها بشم گفتم باشه ارسی شما دستور بدید که دیگه رفتیم روز سیه تیر ماه سیه ماه مبارک رمزان هم بود یه اونگه شک بود ما بلند شدیم تو کنمم شروع کردیم سهری خوردم دیدم جناب با آقری هم با لباس شخصی ساکه لباس پروازش لباس پروازش دوشه اومد خونه ما گفتم شما اینجا چکرم امینه؟ من مهمون داشتم و خانوادم نمیخواستم متوجه بشن که من پرواز دارم به خاطر همین اومدم اینجا پل شما بعد داشتیم سهری میخوردیم شاید دوران هم به ما ملحق شد سهری خوردیم سوار و ماشین شدیم رفتیم یعنی چند جا لباس همونو برداشتیم به سمت احوپه ما که من داشتم میرفتیم گوتم خدا 99 درصد میدونم برنمیگردم یک درصد دیگه به آقا هم برنمیگردم مرفتم پای احوپه ما یه اشکال جزی داشته باشه آخه عزیزم اره به احوپه ما برق وعث کردن شاید دوران به من گفت شما داخل چک کن من دور احوپه ما رو چک میکنم بحقی برس شد به حوکمو من رفتم دیدم حالت نمامون و سم نمامون همینجور باست خودش داره میچن به میکانیکا گفتم که این یه اشکال جزئی داره اومدم بالا هر کاری کردم نتونستم درست کنن گفتن حوکمو باید عورد کنه و پرواز نکنه بعد من با شهید دوران گفتم پاس چکار کنیم گفتش که حیفه این مموریتت دست بدیم حالا میریم سر بان تا لب مرز میریم اگر دو تا اوپ ما سالم بودن اون دو تا وارد مرز شدن ما از اونجا برمیگردیم برابط سه فرم بلنشیم بریم تا لب مرز اگر که همه اوپ ما سالم بودن شماره یک و دو شماره یک شهید دوران بود با من شماره دومون مرحوم اسکندری بود با جناب با غیر پس شماره سهمون توانگریان بود و بس روش شده روشون شما باشید بله رفتیم سر بان ما به عنوان شماره سه بایستدیم شماره یک اسکندری شماره دو تا وانگریان وقتی شماره دومون رو باندوید یک دفعه گفتش که هاوپ ما من اشکال بود من عبارت میکنم بعد ما شروع کردیم رو باندویدن حتی هنوز شماره دو باندو تخلیه نکرده بودیم ما منطقاله سمت چپ گرفتیم که وقتی بلند شد من گفتم الان ممکنه بخوریم تو تیل هاوپ مای جلویی ما اقل نزدیک رو هم بلند شدیم شماره یکمون مرحوم اسکندری گفتش من فکر کردم شما از باند رفتید بیرون رفتیم جویناب کردیم به شماره یک تا نزدیک کرمونشا پونزه هزار پا پرواز میکردیم شماره یک اسکندری بود شماره دو ماه نزدیک کرمونشا جامون رو عوض کردیم ما شدیم شماره یک شماره یک مرحوم اسکندری شماره دو از جنوب ایلام وارد خاک عراق شدیم به مرز این که وارد خاک عراق شدیم یه موشک سام هفت به سمت شماره دو ماه پرتاب کردن که من گفتم شماره دو یه موشک بره به سمت دو میاد که سورتمون خوشبسر پنجهتا بود دو موشک سام هفت سام هفت بسید و با یه پاروز پونسد چیه یه زمین پرواز میکردیم رادار عراق میخورد به اوپه ما عباس یه عادتی داشت که پرواز یه بار باش صحبت میکرد حصبا نمیشد دوران خواستن که لیدی بگیرن آها، آکه لیت شدیم از جنوب ایوان وارد مرز شدیم ورود به مرز یه موشک بساند هفت مای شماره دو ما پرتاب شد که من به جناب اسکندری گفتم موازه باشید یه موشک داره بساندون میاد خوشبختان سورتمون بالای چهار ست پنجهتا بایده بگیرن اونجا موشک سام هفت به ما رساب خدود پونسد متری اقوه به ما شماره دومون منفجر شد ارتفاع من بین ده تا پونزد متری زمین بود گواهن یه موج رادار به حساب عراق به ما میخواد من به شهید دوران گفتم که عباس یه موج رادارشون داره به ما میخواد شاید دوران تو پرواز ها اینطوری بود که یه بار مثلا یه تذکری بهش میدادی اگه دفعه دوم میدادی ناراحت میشد که چرا میگید دوباره به طب من یک چیزی نگفتم بعد بعد چند ثانیه آی اسکندری گفتن که موج رادارشون دیره داره موشد داره بایده دوران میخوره به آقا به ما بعد در اومد گفتش که من حالا میفرماید برم زیر زمین پرواز کنم صحبتم اون قد شدم اینجور من سمت بهش میدادم و گفتم بپیچ براس بپیچ بشم وقتی نزدیک های برداد شدیم به من گفت بیشتر حواسط به هوا باشه یه وقت حقا به ما یراقی نیاد ما رو راگیری کنه ما را از جاده به حساب از بغداد به سمت جنوب میرفت من نگاه کردم دیدم مردم اینگار آمادگی دارن مثلا حوابه مایی داره میاد به سمت بغداد ملت اومده بودن کنار قرار بود جاده که راحت کنیم یه جاده کوچیکی برد از این جاده یه پلی بود اونجا برسیم بچرخیم به سمت شمال که ما رسیدیم روی پل من گفتم عباس بچرخ به سمت شمال گوبنوش نرسیدیم به پل گفتم چرا پل رد کردی؟ به پیچ در همین صحابت بیدیم مرحوم اسکندری گفت که پل رد کردید من میپیچم شما به پیچم شما به بعد اونجا مرحوم اسکندری شماره یک ما شدیم شماره دو گاهن توی افاق که میمد بالا من هوافرمای اونا رو میدیدم چون هوا هنوز تاریک روشد ساعت شیش روبر صبح بود ما رستیم رو بغداد مدود بیس کلومتری جنوب شرق بغداد گشتیم به سمت شمال قراب بودم به سمت شمال ادامه بدیم ساعت دو یا سمون پلاشگار دیدیم بچرخیم به سمت پلاشگار بومامون رو تقلیه کنیم و همون مسیر ادامه بدیم روشهر توی این فاصله هر پنج کیلومتر یه دیوار آتش جلو ما روشن شد یعنی ما این ست دیوار آتش که رد کردیم شاید دورام به من گفت که منزور مطور راستمون آتیش گرفته گفتم الان که کاری نمیتونیم بکنیم سبت پلاشگار که بزنیم بعد الان یه مطورمون رو خاموش کنیم بریم به سمت ایران بعد همون موقع گویا مثلا هواپه مای ما آتش گرفته شماره یکمون ما رو میدیده و ما دیگه راژیو اونال ما رسیدیم رو پلاشگار بمبار تخلیه کردیم من تو آینا های هواپه ما نگاه کردم پلاشگار آتش گرفته خود هواپه ما از قسمت دوم تا پشت سر کابی نقب داره می سوده همینجور الان این صحبتی که میکنم شاید مثلا یک ثانیه طور کشید نگاه کردم اومدم داخل اوپه ما انجینین استومنت چک کردم دستم رفت باست ایجیکشن سید که بذارم روحالت دو نفره و به شعید دوران بگم که آماده باش بفرین بیرون در همین بین یه دفعه دیدم دستگاه های اوپه ما جلو چشم سیاه شو همون بوقع بود که من دشتم از هواپه ما میرفتم بیرون ایشون کشید احتمال قوی یا یا ایشون کشید تویگه بقول آقای آشمی رفتند یعنی میگفت خداوند شما را تو آتیش نجات دد من پرده من پرده بیرون دیگه از همون موقع که داشتم از هواپه ما میرفتم بیرون بیهوش شدم و حدود ساعت هشتانیم به هش اومدم تو بذارت دفاعشون داشتن لبم بخیه میکردن اولینجا یا آدم که مثلا به هش میاد گوشه گوشم به هش اومد بیدم اینجا صدای عربی داره میاد خدای اینجا کجاست من تو عبه ما بودم اینجا نکنه ما مردیم اینجا اون دنیا است اومدن سوال جواب کنن از ما اینا دیگه کنس پشم باز کردم دیدم دوتا سرباز عراقی یه در جدار عراقی و یه قزشی ها داشت لبم بخیه میکردن به اونش بودم لباس و عواز هم دارو بودن این لباس دیشتاشه بش مگن عربی بردن بیمارستان عرشیدشون این کارشون خوب بود ولی چون اگر ما رو با همون لباس و عواز میبردن بیمارستان عرشید ممکن بود کسانی که تو کلاشگاه زخمی شده بودن شهید شده بودن و برده بودنشون اون بیمارستان خانواده هاشون به ما حمله کنن و این لباس عربی رو که به من پوشنده بودم ولی باز هم من دیدم مردم به صورت مشکوک دارن به من نگاه مکنن ما رو بردن توی اتاق دستگاه بیمارستانشون هم خیلی خوب بود جانه توی اتاق خوابیده بودی دستگاه های مختلف میمد رو بدن اکس برداری میکرد میرد میگفتن شما شکستگی ندارید این پای راست هم کامل کبود شده بود دو سه تا مورایی کمر هم شکسته بود دو تا مورایی گردن هم شکسته بود ولی اونا تو اون اکس برداری متوجه نشده هم اتنا باید امارای میکردن که نکردن وید ما رو برگردن دن وزارت دفاعشون پونزده روز وزارت دفاعشون بودیم که اونجا هر روز میمدن بازجوی و من گفتن شما آمدید کنفرانس بهم بزنید واقعا من نمیدونستم اصلا اون موقع کنفرانس چیه هست و اینو خدا بایم کمک کرده بود که واقعا ندانم چیه من میگفتن اصلا کنفرانس چیه ما باز چی بیام کنفرانس بهم بدنیم ما اومدیم بودیم به صبح پلایشگار بزنیم و خیلی سوال میکردن راجع به این کنفرانس و من هم اصلا رو بی اطلاعی میکردم پونزه روز اونجا بودیم بعد من رو فرستادم استخباراتشون اطلاعاتشون اونجا یه ساختمونه بود در من روزیم ساختمونه بود ترمه من پنج طبقه طبقه یک و دوش اداری بود طبقه چه و چهار و پنجش سرلود هایی که بودن که بقیه بچه همون قبلا اونجا بودن فکر کنم اتاقای بالاشون پر بودن موقع از زندانی های خودشون من رو طبقه دو میگردشتم تی اتاق یه متر در دو متر اونجا درش باز میشد تی راه روی که صبح و زور و شب که بار من غذا میگردم من بخاطر این که چند قدم را برم میگردم مخوام برم تا دستشویی همینجور میرفتم تا دستشویی برمیگشتم بعد میگردم میگردم ایجا عراقی ها رو به هم بستم و پستر و دروه در اتاقا منتظرن نگاه مثلا بازجویی بشن و تو اون به حساب انفرادیه که بودم قواهن صدای شکنجه صدای سرگوشت صدای زم صدای بچه گریه کردن هاشونو میشنیدم اینا مو گفتم الان دیگه نوبت من فرده ها نوبت منه که ببرم منو ازیاد کنم به همین صورت بود این فقط روز اول یه خود منو شکنجه کردن یه دستگاه برگی میذاشتم دویشونم و اونم بخاطر کنفرانس بود مو گفتن شما اومدید اتمن کنفرانس رو به هم بزنید مو گفتم بابا اصلا من نمیدارم کنفرانس چه ما چکار داریم به کنفرانس ما اومدیم هدف نظامی زدیم بعد اونجا بودم حدود بیس روز گذشت جناب کریمینیا رو اغردم پر اومن جناب حسین کریمینیا ایشون اولی جنگ به حساب اسیر شده بودم روی کیران قرب بعد اردوگا مثل اینکه عراقی ها اومده بودم مثلا در اتاق سرگرد عراقی معمولا مسئول اردوگا ها سرگرد بودن اومده بود جلو در بحچه های خلبان جناب کریمینیا در اومده بود بهش گفته بود که همین روزا سرباز های ایرانی میاند این غفلارو میشکننم ما رو آزاد مکنن اونا ناراد شده بودن اینو آورده بودن به صورت تنبیه اطلاعات شده خلاسه ایشون بار ما داستان از اطلاعاتشون تا اردوگان رو وازمان تعریف کرد گفت یه سری بچه هامون توی زندان ابو غارب هم یه سری بچه هامون توی اردوگان که اردوگامون 120 کمت از بغداد به سمت قرب میرفت به سمت اردون اونجا اطلاعات اطلاعاتشون اونجا هست دیگه یه دو ساعت ایشون پر ما بود ما نارم یادشون رفته بود بار ما بیارم هرچی بیارم ایشون بگفت بگو نار بیارم من بگو تم نار بیارم چیکار؟ پیش این صحبت کنیم دیگه صحبت کردیم ایشون به من بگو که معاذب باشت دو این دیوارا ممکنه بلنگو کار بذاشته صحبت هایی که میکنیم صحبت خاصی که ما نمی کنیم ما فقط در این وضعیت شماها رو داریم بپرسیم چطوری چطوری هست چطوری نیست دیگه دو ساعت بعد گفتم شب اگه بخواهی اینجا بخواهی چطور بخواهیم توی یه متیاد دونه براده چطور بخواهیم بعد دو ساعتی که گذشت اینو اومدم بردنش بردنش بردن و ما را یه ناراحتی عجیبی قانع عجیب من اونجا گرفت که چرا اشون رو اپردو من بردن و خلاصه پنی روز ما تو اون اتاق بودیم بعد روز چل پنجام من اومددم بردن طبقه بالا اونجا چشمانچون بسته بود من حس میکردم تو را رو روی آدم ها دارم قدم میزنم اینگار معلوم زندانیانشون زیاد بودن ما رو کردن توی اتاق و گفتن امروز میره اردوگاه بعد گفتم پس چرا ما رو ابردید اینجا از همونجا ما رو میبردید اردوگاه دیگه گفتش که نه تو این اتاقه اتاقه اتاقه ترون دومت در دومت بود آجرای غیرمز داشت اون بالای اتاق یه پنجره باریکی داشت که مشبک بود مشبک هاشون روب هوا بود که مثل خرشت همت این خرشت نمیتونست بیاد داخل داخل دیوار هم به اندازه حدود نیمت سراخ کرده بودن یه لامتر دیوار هم به اندازه حدود نیمتر سراخ کرده بودن یه لامتر چل زب اون تا بود جلوش هم مشبک بود و توری اینا که کسی نتونه مثلا خودشو خودکشی کنه اونجا بعد من با زور هوا که مثلا یه مقدار روشم میشد رو دیواره هم میخوندم که شش ماه من اینجا بدون دلیل بودم عربی خدا نوریست در آسمان ها و زمین بعد یه جایی اتاقه هم نگاه کرده هم اسم ششتر بچه های خودمونه دیگه من اونجا بودم تبایی زور اومدم منو بردم بیرون بعد سوال یه اونجا اطلاعاتشون پاترول های سفید داشتن یعنی پاترول سفید مختص اطلاعات بود بعد یه روز عزیزه که از سربازاشون پرسیدم گوتدم اینجا چه تره ماشین های است که اختصاصیهه که قباره اینجا ببین ابسر ها و اونایی که مجبسی است مثلا همه هایی که مجبسی است دیگه ترهی زور هایی که اخ مجبسی است اونایی که مجلسی هستن مجلس چون میتونم بنز داشته باشن تمیجور رده رده میاد پایین تا مثلا درجه دارها ها مثلا تیوتا میتونم داشته باشن بالاتره میتونم داشته باشن برای که من یه روز که داشتیم میرفتیم به حساب زیارت دیدم یه ماشینه اومد را و پولیسی که سر چار را بود بشه پرام گذاشت گفت این چرا بشه پرام گذاشت گفت این حتما یا افسره یا مجلسیه بعد ما رو سوارو پاترول کردم رفتیم تو شهر من دیدم رفت در زندان گفتن ای وای کریمی ها که میگفت بچه های زندانند یه سری اردگاه ما افتادیم جز زندانی ها بعد همراه من یه دونه عراقی هم بود عراقی هر پیاده کردم من رفتم پیادشم گفت نمیخواد تو پیادشی تو بشی اونجا هم دیگه چشمه ها رو نبرسن بعد تو شهر میگشتن و اینا اونو تحویل زندان دادن دوباره تو شهر گشتن اینا نزیگ غروب آفتاب بود ما رو گردن تحویل دجوانی دادن بعد تو دجوانی یه سهرباز یه مقدار انگریسی بلد بود گفته شما همون خلبان نیستی که دو ماه پیش رو بغداد عواب ما دادشی گرفته بود گفتم چرا شما چی دیدی از اون عواب ما گفتم من دیدم یه دونه چطرد توش اومد بیرون و بعدش عواب ما چند ثانیه بعدش شیر چکرد داخلشن گفتم شما مطمئنی که یه دونه چطرد بود دوتا چطرد نبود گواره من مطمئنم که یه دونه چطرد خلاصه ما یه شب دجبانیشون بودیم فردا سواریه ماشین کردن ما رو بردم نسانت اردوگا حوالیه زور رسیدیم اردوگا اردوگا ممنون اینجری بود صبح تا ساعت از ساعت هشت صبح تا ساعت دوازه هوا خوری داشتن بچه ها قدم میزدن بردش میکردن بعد دوازه میکردن داخل اتقا تا ساعت سه و چار سه و چار دوره میمدیم بیرون تا نزدیک قروب آب دار قروب آب دار دوره ما رو میکردن داخل اتقا داخل اتقا اونم نه آب داشتیم نه به ساب دستشیهی داشتیم ایچی نداشتیم و سربازا از به ساب اردوگا توری بود که یه قسمت افسرا بودیم قسمت زیرمون به ساب بیمارستان بود که بچه هایی که تو جبه زخمی بودن میگردنشون اونجا اردوگاه به ساب بین موجه سیم خاردوار بود اون قسمت اردوگاه بچه های بسیج و سرباز و سپایی اینا بودن درجه دارا بودن اینا بعد من رفتم ما رو به ساب بردن داخل اتاق بچه های خلبان رفتیم بچه ها رو دیدیم خیلی خوشحال شدیم و اونا همیشه میپرستن از ایران که ایران چطوریه که بکنید جنگ تموم بشه اینا من اون موقع که به ساب اسیر شدم داخل هر جایی که میرفتم یه نفر بگم میگفت که شما مثلا چند روز اینجایی حتی رفتم تو اتاق به ساب استخباراتشون یه که انگار بگم گفت چرپنه روز اینجایی بگم الهام بشد چرپنه رو در نوشتم که من اینجا درست سر چرپنه روز اومدم منو بردن ای جایی درست بردن دوگاه که رفتم بچه ها گفتن بکنید جنگیت همون میشه گفتن هشت سال دیگه بار خودتون بیدن چی؟ هشت سال دیگه بار خودتون بیدن ای چیم درم مشهر آقای قادری تیمسا قادری هم من با من همدوره رفیق هم بودیم به ساب روز اول هم من دوت هم بودم یه پنیر به ساب پولشی بعد من داز کرده و دیگه پنیر از این کرفته خریده بود و بعد که غذا رو گردن زورا معمولا برای میدادن یه میادار خورش خورششم یاد اونه بامیه بود بعد پنیره رو برید گذاشت بار من گفتم شما هم اگه پنیر رو با برای میخورید که اونتش شما انوز انرزی هایی ایران تو برند ده و حالای از یه ودت بزن بگذره اینجا همه چیز با همه چیز مجبوری بخورید
00:35:47--->00:35:51
spkr_01: پنی رو من دیدم جنوبی ها پنی رو با برنج میخورن دیگه نمک نمیزنن
00:35:52--->00:36:32
spkr_00: اینا از این پنیر هایی کرفت و تحجیب کرده ایشون به سابق به من خدمت کردن بعد بعدی ما هشت سال دیگه ما اینجاییم یه چند روزی اصلا با من صحبت نمیکرد بعد که هشت سال من گذشت گفتش که روزای اول یاده گفتی هشت سال گفتم آره گفت یاده یه مدتی باید صحبت نمیکردم گفتم آره دلیلش چی بود که من انتظار داشتم که تو بگی که هفته آینده یا دو هفته دیگه جهره تمومه آف چه عزیز شوه عزیز هشت سال و اصلا قهد حیات هم شد
00:36:27--->00:36:30
spkr_02: من دونیم این امید را شواهر
نظرات
ارسال یک نظر