امیر سرتیپ خلبان آزاده صدیق قادری (بخش دوم)


00:00:00--->00:23:51
spkr_00: من از دو تا دیگه از عزیزام هم یاد کنم جناب احمد سلیمانی که ایشونم انشالله که حالشون خوب باشه در نهایت سیعت و سلامت باشن از دوستای ما و همدوره های ما و جناب میرزا الیان داود میرزا الیان هر جا هست ایشونم انشالله که در پناه خدا در نهایت سیعت و آرامش باشه بعضی از کابینجله های اون زمانمون رو من اسمی بیارم جناب فرخی علی رزا فرخی که از بیتن دوستای های لغمانی نجاد بود و یکی از عزیزایی که ما همیشه دوستش داریم هر کجا هست شالله خدا حفظش کنه جناب رشیدی جناب جهانگیر قاسمی جناب حسنی شهید حسنی شهید کت خدایی اینا کسای بودن که کابینجله ما بودن ولی یکیشون همه واسه من عزیزن ولی یکی از این عزیزا کسی که من همیه الانم تناخونوادهی در واقع من باش ارتباط دارم و آمدوشد داریم از عزیزایدی ایشون هم یکی واقعا از اون مفاخر انسانیته از لحاظ جناب عقو طالبی ایشونو خوب میشناسن من دوست دارم یه وقتی یه تونستن راجب عزیزایدی یه صحبتی بکنن یا دعوت کنن از ایشون بیا ایشون سر تا پا عشق و محبت و پاکی و صداقته یکی از دوستای دیگه ایشونم جناب قاضی بود که سه چهار سال پیش به رحمت و خدا رفتن که من از همینجا سلام میکنم به خونواده و عزیزاش و جناب سایدی کسی بود که بعد ده یازده سالم یا نه سالم به سل رئیس همین حاقمایی ساها بودن و از بزرگان بودن در افور بعد رفتن به دلائلی کارگو سی سدسی و حاقمایی دیگه و بعد نهایتا در این شده در این شده و الانم هستن در نهایت سهت و تلامه که برایشون بهترین آرزوارو دارن ما با یکی از مسائلی که اینجا واسه ما اتفاق افتاد خب ما وقتی که برگشتیم رفتیم آموزشی اومدیم گردان سی و یکی شکال توی همه دان روزی که اومدیم چهار تا دوست بودیم یکی شمین آقای میرزا علیانی که من یکی خوصوچه افری و رزا کرم بود مثل این که بعد رزا کرم علیه رنجبر شهید علیه رنجبر هم یکی از اون بچه های ناب خالص و بیشتر این چیزی که من از ایشون بیاد دارم صدای با این که قیافه بسیار نحیفی داشت و لاغرندام ولی صدایی داشت شاید بیهتر از صدای ایرچ خاننده و خاطره که از ایشون دارم یه روز در یک پروازی که در گردان سی و یک بودیم انجام شد بهتا آقای محرم نجات کابینجلو ایشون بود و ایشونو کابین اقب رفته بودیم که بریم مهموریت یادم نیست ای سی تی بود نمیدونم چی بود گانه بود حجی بود رفتیم بالا تو را که داشتیم میرفتیم ایشون برمیگرده به رنگ برمیگه که خودمون دوتا هستیم یه ایرچ واسه ما بخواه این بند خودم شروع میکنه در اوج چه چه زدنش ایشون مایک رو گرفت همه فلایت شنیدن که اومدیم پایین خب تقریبا یکم بازداشتوینا شدن ولی چه صدایی داشتیم چه صدایی داشتیم عزیز پر صورت اینا کسای بودن که با من بودن در اون جا بعد اومدیم وارد گردان 31 شکاری در همه دان شدیم همون روز اولی که وارد شدیم یه چهره بسیار تجلی بخش بسیار مهربان یک پدر یک آموزگار یک معلم نمیدونم کسی که من دیوانوار شیفتشم و همه میدونم حتی بعضی ها میگن مثل آی زرابی میگن شما بدون وضوع اسمشونه نمیاری و من واقعا اینجوریم اونم جناب فریدون سمدی چرماند بردان به این عزیزی من ندیدم من اصلا احساس کردم جزو کنواده ایشونم و هیچ وقت هم احساس دوری نکردم از ایشون بایی خیلی من شیطون بودم ایشون یه بلنگوی بود یه به اصلا چی میگن صدای بچه ها رو بشنوه از توی باشگاه و هر وقت اونجا شلوه نبود میدونست که من جیم شدم رفتم میگو باز این قادری رفت یا بعضی وقتا ما سکوت میکردیم میشون میگو باز قادری جیم شده که من میرفتم میگو تم بله عمری داشتید من هستم بعد میخندید میگو خوب بلدی کاراتا انجام بینیم برحال تولدشون میدونید دیگه من اطفاقا قبل از این که لایف شروع بشه من متوجه شدم تولد ایشونه باستم برای چونگه پیام میبیدم که یهو دیدم که شما اعلام کردید قرار برن نفر آخر باشم نفر اول بسنید من الان خدمت این عزیزم از سمیم قلب خودش خونوادش اون دوتا دختر نازش و پسر گلش تولدش رو به اونا تبریک بیگم که یه همچین پدری دارن و به خانم مهربانش که یه همچین شوهر عزیزی رو ایشون واسه ما به این سلابت و سلامت حفظ کردنه و قلب پاک و دستشو میبوزم از اینجا و سمیمانه بهش تبریک میدم دوت بشرفت و یکی دیگه از عزیزایی که الان میدونم در کنار این خونواده هست و از دوستای بچیار خوبه منه بهمن سلیمانیه کابتان بهمن سلیمانی ما اختلاف شاید یکی دو ماهه داشتیم با هم اومدیم تو نیروه هوایی ولی همش با هم بودیم و روزی که من در بغدادم اصیر شدم ایشون و جناب لغمانی نجاد یکی از اون چهار حوافی مای بودن که کنار ما بودن و همش داد میزدن به پریل بیرون حوافی ما تون آتیش گرفته و وقتی هم من برگشتم فهمیده یعنی حسن لغمان رو دیدم در سارت و وقتی که ما برگشتیم شما نبودید خب پرسنل فنی ما فرا اومدن اللا و اکمه چون میرسن از بغداد برگشتیم ایشون هم ناراعت شما داد و بیداد را انداخت و برحال یکم ناراعتی کرد منم به دوستان گفتم که بابایشون بهترین دوستش و امروز از دست داده بحمن سلیمانی واسه من و واسه تمام خلوانا شخصیت بسیار وعرضشه و من یه تبریک خالصانم به ایشون دارم به خاطر مطلبی که دوست ندارم عنوان بکنم اشالا تبریک منو میپذیرم برحال ما پروازا رو در اینجا شروع کردیم تاشت که من با اجازه جناب سمدی به مناسبت تولدش میخوام یه خاطر از داشت بگم چون حیف هم میاد میدونم ممکنه راضی نباشه بین ولی من با اجازه خودشی نمیگم تنها کسی که نمیدونه خاجعافظ شیرازه بذار تو لعبم همه بدونم بند سال پنجاش پیش قرار بود ازدواج کنم از همون ابتدای سال که گفتن که کی میره مرخصی نوبت اول نوبت گفتن من هر دو نوبت میمونم گفتن چه گفتن من فلان تاریخ بایستی ازدواج کنم من هیچ مرخصی نمیرم ایشون ها گفت باشه رسید تاریخ مقرار 6-7 ماه بعد من گفتم که من مثلا دارم میرم همزمان او آرای شد یعنی بازسای شاهنشونه اینا ریخن توی پایگاه سبوم و ایشون گفتن که به هیچ کش دارید بله ایشون فرمودن به هیچ وچ حق نداری بری گفتم ببین برای من فرق نمی کن و آرای چی هست نیست من میرم من نمیذارم بری گفتم باشه رفتم برگی مرخصی در پنج صفحه نوشتم یکیش گذاشتم رو میزه یکی رو میزه موافنشون یکی رو احملیات یکی کارگزینی اصلا یکی کم دادم دفتر فرماندری خودم رفتم رسیده بودم میدون قزوین منظور شهر قزوین اولین میدون ورودی یا دیدم که من بودم با جناب میرزا علیان اونم با اومده بود که برگرد تهران دیدم که جناب سمدی پیچیدن با یک کامورو آبی رنگ حالا ما خودمونم ماشینمون ترانزم بود تا اونجا سرات 174 رفتم ببینید ایشون چجوری اومده بود که ما رو اونجا گیرم دور میدون پولیس هم اون طرف باست داده بود یا پیچید دلو من پولیسم دویی اومد اونجا ببینه چه خبره باید گفتش که برگرد گفتم من میخوام برم ازدواج کنم باید برگرد من گفتم جناب سمدی بنده شخصی هستم شما رو نمیشناتان خداحافظتون افسر پولیس اومد جلا گفت جامسرگو ایشون لباس پروات تنش بود ولی من شخصی بودم جامسرگو چی شده در خدمتتونم من دازد افسرش گفتم وقتی ما صحبت میگم تو حق دخالت نداریم برو بینم ایشون رد کردم و سمدی هم گفت پس همینطور نمیگو گفتم نه من باید برم ازدواج کنم اومدیم و بالاخره سه روز سه روز هیچ تمدید کردیم از پاست فرم برده 16 روز که مراسم ها تمام شد برگشتیم و اینا گذشت تا من از اصارت اومده بودم یه چند سالی بود از اصارت اومده بودم اومده اومده هم همی شهرک غرب پردیسان داشته میرفتیم بیرون من و همسرم یه با جناب سمدی و خانمش و دختر خانم کچیکش با هم روبرو شدیم بعد ایشون ما رو بغل کرد مثل یک پدر مثل یک برادر بزرگ اصلا شادی در کلمات این میلرزید وقتی بیان میتنم من هم دیدم خودم هم احساساتی باید گفت خانم تبریک میگم به خانم ما من هم دیدم دارم خودم حالی بالی میشم گفتم خانم ایشون داره خلاف میگه آقای سمدی به حرفی دوش نده گفتم ایشون میدونی که همونی که تا قذوین من دنبال که که من نیم با تو ازدواج کنم حالا اومده داره تبریک میگه و هر حال اینم یه خاطره بود از جناب سمدی عزیزم که بهش خیلی مدیونم باید سمدی آنوان می کردم در گردان سی و یک ما خلوانهای بسیار خوبی داشتیم مخصوصا جناب اسکندری خدا روش غیرین رحمت کنه اون روزی هم که ما در بغداد افتادیم ایشون لیدرمون بود ولی نمیتونم از تمام اشخاصی که اونجا بودن رسم ببرم ولی فقط یاد دین محمدی و رامینفر افتادم جناب دین محمدی مفصر عملیاته جناب سمدی بود یکی از نیک مردان بود که متاسفانه با جناب رامینفرم روز سهوم یا چهاروم در منطقه بسر زدنشون و وقتی اومدن گویا به حسیلی نیروهای عراقی احتمالا اعدام شده بودن یا هرچی هیچ وقتی هیچ اثری از این عزیزان ندیدیم بعد از این که این ایام گذشت ما رو برای دوره کابینجلوی فرستادن بوشهر اولین زمانی بود که یازده آموزشی حالا به شست و یک تغییر نام پیدا کرد و رفتیم در بوشهر که از خواهی میکنم جناب فاتح شعر عزیزمون فرمانده بودن و یه معاون بسیار نازنینی داشت به اسم جناب قهستانی جناب قهستانی واسه من یه علبو بود این شهید بزرگوار علا برای این که سمت استادی و بزرگی داشت و به گردن من خیلی حق داره در فلکه اول نیروی هوایی خیابون 4 ممیز 23 این برای خیابون 4 ممیز 23 بود اون طرف میشد 5 ممیز 23 که ایشون خونه پدر مادرشون جا بودن اگه یادم باشه یا خونه آده همترشون برحال ما بعضی وقتا ایشون لطمی کرد من رو میرسوند یا من ایشون رو میرسوندم این شهید بزرگوار یک عارف بود یک آدم مذهبی به تمام کمال و من نمیدونم چرا اولین پاکسازی که در نیروی هوایی شروع شد متاسفانه از نیروی هوایی شروع شد و اولین دیستی که اومد اسم جناب غیستانی نفر اول بود من نفر سوم بودم تو اون دیست که وقتی که به ایشون رسیدم گفتم چرا گفت خودم اون نمیدونم البته من میدونم خودشم میدونست ولی از بیان علالش الان محضورم چون نمیخوام یه واقعیت هایی هستش که میتونیم بگیم به این شکل بگم از ماست که بر ماست پاعث شد که جناب غیستانی اسمش برد پیه اینگلیست ولی ایشون هم خیلی از اون مردان بزرگ و عزیز بود یکی دیگر در عزیزهایی که در اینجا استاد ما بود چامسروان محمد حاجی اصلا این شخص احوال قدر دلاور بود و با محبت بود من البته اینجوری میتونم بگم بسیار لوکی مسلک بود بسیار لوکی مسلک بود یعنی هر کی هر جا گیر میکرد ایشون به دادش میرسید ایتونم و کسی بسیارم سروتمند و پولدار و بازاری آبم بود چون با این که خلبانی میکرد محضر ما تو روی هوام با تلفون خرید و فروش میکرد چون خودم باش بودن تو آب ما که این کار رو میکرد این رو با شجاعت میگم و هر صورت من هرچی از مردی مردانی به این شخص بگم کم گفتم و الان ایشون یه فرزند برومندی دارن که واقعا جا پای باباش گذاشته و یه کشتارگاه بسیار خوبی در منطقه جا جرود دارن و به خیلی ها ایشونم دارن دست خیلی ها رو میگیرن و من از همینجا سلام و درود میفردتم به روح این شهید والا مقام برد به روح بزرگ پسر ایشون که اینقدر قدر پدر رو میدونن که باعث افتخار منم هست استاد خودم هم در گردان آموزشی دوران کاوینجلوی که همیشه علاقه وافری بهش داشتم چون احساس میگم یکی از خوشتیبترین ها و یکی از خوش اخلاقترین ها و یکی از باسوادترین هاست جناب فریدونی بودن جناب سعید فریدونی ایشون الان میدونم در آلمان اصلایم و میدونم یک کسالت های داشتن انشالله که خدای بزرگ بهشون عزت مزاق سلامتی و آرامش بده و بدون شاگرداش هیچ وقت به آموشش نخواهی کردن همون جوری که ارز کردم تصفیه اولی نیروه هوایی شروع شد منم جزوان لیست بودم و ما رو بیرون کردم ببینید بیرون کردن مهم نیست مهم اون سن و سالی که ما داشتیم مهم اینه که من احساس می کردم به اندازه بچهی که از مادر متعلق شده من گناه ندارم چرا باعث اسمم توی این لیست باشه جور من فقط کرد بودنه نمی دونم حالا به هر دلیلی من اخراج شدم ولی ولی این زمان چار پنج ماهی که گذاشت تا من برگردم باور کنید زجرهایی که بیدم که روز من خوابم نیم بود که دلیل این که من رو بیرون کردن چی باست هم میگم از ماد که بر ماست با این کلمه من سعی می کنم به اصلا دیگه با وارد جزیات نشم در این در لیست دوم چون من بعد از این که اینجوری شد با جناب چمران خدا روی تقریب رحمت کنه که اومده بودن پایگاه یه بحثی داشتیم چون با ایشون جدلی داشتم ایچون فکر می کردم باعث شده در سوید که ایشون نهارش نخورد تا من باش خوردم وزیردفاع مملکت بود و خیلی برای من ارزش قایل شد من انقدر بیغلغت و ساده بودم که بعض این که بیرونم کردم مستقیم رفتم وزایردفاع رفتم دفتری ایشون اعتراض کردم اعتراض کردم که ایشون گفتش که من این کار رو نکردم حالا در یه موقعیت خاصی من وقتی رفتم تو دفتری ایشون ایشون جلسه با 23 تا نیروی نظامی کشورد داشت و من همجورد درباسی هم رفتم تو با این که ایکی از دورستای خود اونم ایکی از رئیس دفتراشون بود شهید خزرایی محمود خزرایی خدا روش ایشون رو همقلی نه رحمت کنه دستشون از این دنیا کتا شده بر صورت به حرف ایشون هم تاجه نکم در باسی هم رفتم تو ایشون تا منه چهانا منه دید چنانا باش من میام بیره گفتم من نه شما باید بیری بیرون ببینید من چقدر خام و ساده بودم که به وزیر دفاعی میگم و اون چقدر مردمی و با آلایش بود و پاک و شریف بود که اومد بیرون منه مات کرد نشون روی سندلی گفت بیادستم تمام شده باید هستم که بعدم ایشون گفتش که شما بر میگرید تر کار هیچ که اقل نداره به شما یکی بالای چشه تفرد که من دفعه اول اینجوری برگشتم من از اصلا از قبل از این که من بیرون کنند یعنی میشه گفت این نه ماه قبل از جنگ بود که دفعه اول من رو بیرون کردم من یک خوابایی دیدم ساعت چهار صبح چهارمی مثل معمولا قبل از از اون چون با صدای از اون من بیدار میشدم که میدیدم در این خواب که من مردم با چطر داره جسدم میاد پایین و میبینم و بعدشم میدیدم که من داره داره یه دخمه شدم نمیتونم تکون بخورم و یک کسی میاد یه چیزی به من میدونیشان یک روز دو روز سه روزی خواب پشت سرم تکرار شد به طوری که خانم من دیگه وحشت کرده بود وحشت کرده بود میگوه انشالله لیکن خوابایی کنیست تا بعد از این که من برگشتم دوباره شهریبره پنجا و نو بیست و سه شهریبره باز هم دیدم لیست دیگه اومد این لیست رو من نگاه کردم دیدم یازده نفریم که از اونا من الان چندتایشون اسما یادمه یادمه که شما بشناسید یا دوستان میشناسن مثل قید خاکنگار خاکنگار با هم دوره بودیم ایشون از اونای بود که دوره بعد از ما ایشون که کابین اقبی من نرفتم کابینجلو دوره بعدی ایشون شاید اول شده بود ولی ایشون گفتون نه من میرم کابینجلو که اومده بود حالا کابینجلو بود تو همون گردانی که من بودم و بر صورت ایشون بود یکی مسعود تفضلی بود که مسعود تفضلی جناب سمدی بهتر میگن تو گردان ایشون هم بود یکی از با سوادترین و پروازی که ایشون داشت تقریبا میشه گفت ردخور نداشت در هر زمینه و نو نفر دیگه یا هشت نفر دیگه جمعا بشیم یا زنفر من این دفعه اصلا دیگه برم بر نخورد که بیرونم کردم فهمیدم که جای من در نیروه هوایی نیست اومدم رفتم و کارهایی رو که لازم بود انجام دادم از پرسنلی تمام پرونده اینا رو دروردم بردم پیش فرمانده پایگاه دیدم فرمانده پایگاه واقعا نمیدونه چی کار کنه رفتم پیش این آقای اسمش آخوندم یادم رفته رزوان حاج آقا رزوان رفتم پیش ایشون گفتم حاج آقا تا مدتی دیگه حالا این فکر کنید 23 شهری و در گفتم یه هفته ده روز پونزه روز دیگه جنگ شروع میشه اینا دارن نیروه هوایی رو از بین میبرن که نتونید مقابله کنید ببین شاید هموله ها رو کشیدن بیرون اونا که پروازهای خوبی دارن رو کشیدن بیرون نذارید اینو گذارش کن به بالا فلان اینا ایشون هم گفت حالا که شما رو نخواستن خوش اومد و روزی که من برگشتم اولین نفریشون از من استقبال کرد برادر خوش اومدی که من گفتم به خاطر شما بر نگشتم من به خاطر دوستام که بایستی من در کنارشون باشم با هم بمیریم برای دفاع از این وطن و به خاطر این برگشتم که از بچهی از من از جنگ عرب اسرائیل چیزه عرب و ایران همون چی میگفتن بهش خودشون حالا یادم میاد میگم چیزوزه؟ نه نه نه نه جنگ عرب اسرائیل منظورم نیست جنگ صدر اسلام که عرب ها اومدن با حالت خاک کشورمون شدن قادسیه قادسیه میگفتن قادسیه از این قادسیه من وقتی میامدم داخل ایران میبیدم چه جنایت هایی شده؟ از هرچی عرب بود بیزار میشدم نه از عرب های خودمون عرب زبان های خودمون اونایی که حمله کرده بودم برحال از چند تا چیز بدم میامد هرچی بدم میامد توی سارا بسرم اومد متاسفانه خاطرات بسیار بدی رو من از همین زمان ها داشتم الان میخواستم یه چیزی رو بگم که متاسفانه از مغزم گذشت و رفت که چی میخواستم در این رابطه بگم بر صورت این آقای خون گفتن به من که برون منم وقتی برگشتم ماجه آقای بعد از اصارت داشتید بله بله همون یادم افتاد و هر حال

00:23:46--->00:23:50
spkr_01: برگشتم ماجاقه بعد از اصارت داشتیم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

تیمسار جلال آرام -چرا خلبان های اخیر شهید شدند-؟ بررسی صندلی های ایجکت هواپیما و سوانح اخیر اف 5

مرجع حمله به اچ 3 - با حضور بیش از ده تن از دلاوران حاضر در عملیات - قسمت اول - تیمسار ایزدستا

سری مصاحبه های ناگفته های جنگ تیمسار علیرضا نمکی (قسمت "اول" از شب " دوم")