امیر سرتیپ خلبان آزاده محمد علی اعظمی


00:00:00--->00:01:17
spkr_01: سلام علیکم بحبت سلام درود ما شه الله یعنی کیف کردم براتونها به خدا قشنگ همیشی تنظیم عالی درود در شما جناب ازانی عزیزم ببخشید اولا که دیرتش بردید یه مقداری ما خب من یه بار به شما درخواست دادم رد کردید درخواست منو تو همون لایب قردید ونی درهاد بردید که الان نخواهشون الان دیگه تایم دارید قشنگ ما درخیمتون هستیم به خانواده محترمتون و به دل آور مردیاتون که پردیش کسی پوشیده نیست انشاءالله که خداقن به شما سلامتی بده و ممنونم که دعوت ما رو قبول کردید و تشریف رو اردید ما سراپا گوشیم روال برنامه رو میدونید خود دوستان ما گفتن ما فقط این رو خدمتون اولاق کنیم که اولا که مطمئنن غیر از این هم نیست فقط این یه مرامنامه هست میگن لاجب هم همکارا و اگر که حالا رازی نیستن محتوی رو ما نگیم نمیگیم و انشاءالله همین چیم این همونی که هست که شما واقعا برحال قبلا جماع هیدریانم بایدون صحبت کردن میدونم ما شما وارد هستید یه خودتون رو معرفی میکنید کتاب بعد چه سالی وارد شدید چه سالی خارج شدید چه حقمای پریدید چه ساعت پرواز دارید و دیگه بعد ما دقیقه در خیلات شماییم

00:01:23--->00:03:13
spkr_00: محمد علی اعظمی هستم متولد 1330 برودی سال 48 در نیروی هوایی پنج سال منتننس هلیکوبتر خدمت کردم و بعد اومدم دانشکدی خلبانی سال 53 سال 55 اعظام شدم به امریکا خب مثل بقیه دوستان که اونجا سه تا هواپلما را پرواز کردیم و سال 56 برگشتم برای هواپلمای افکار گذینه شدم پروازارا در موقعید کابلما اقب آموزش دیدیم پایان آموزش ما همزمان شد با انقلاب و قبل از فیروزی انقلاب ما فراو تحصیل شدیم این گردان آموزشی به دلیل همین مسئله انقلاب دیگه کلاس بعدی شروع نشد و رضا ما در بوشر که آموزش میدیدیم همونجا تقسیم کردن افراد را تقیدادی را فلسولان پایگایی دیگه من در پایگای بوشر موندم وارد انقلاب شدیم برای هزمان شدیم چه سالی فهمدیم بودیم؟ سال 48 48 وارد شدیم بله سال 48 وارد نیروهبایی شدم و اواخر فکر کنم یک دوازی 53 وارد دانشگاهدی خلابانی شدم هم دوره جان میغانی هستین شما؟ نه خیرشون بعد از من هستم با امیر پیروان هم دوره هستم با جان پیروان بله درست با ایشون هم دوره هستم که هم تو دانشگاهده با من بودیم و هم امریکا و بعد هم که تا الان ما در خدمتشون هستم و احرادت داریم خدمت

00:03:14--->00:03:23
spkr_01: جناب خانی به شما سلام میرسونند. مرتضا خانید. اون بالا نوشگا همین بهشون سلام میبیجه برسوند.

00:03:18--->00:03:24
spkr_00: مرتزا خانیدیم اون بالا نوشگا همین انان بهشون سلامی بیجه برسون بات بیشون سلامی بارن داشت

00:03:24--->00:03:34
spkr_01: با خودشانم صحبت می کنیم

00:03:33--->00:04:19
spkr_00: من فکر کنم جوان کنیم من فکر میکنم اگرچه از نظر سال ختمتی حالا زیاد جوان نیستم ولی تو دوره خلبانی فکر میکنم بدلیل شرایط خاص تو گردان های پروازی من دور نزدم که حالا تعداد زیادی از دوستان را باشون و برخورد بکنم و آشنا بشم خود من بعد از این که دوره کابیناقوی را تموم کردیم وارد جنگ شدیم و بعد اصارت و بعد از اصارت ما را بازنشست و دوباره دعوت بخدمت شدم سال 72 بازنشست شدم با بقیه خلبانی آزده هممون با هم بازنشست شدیم سال 72

00:04:18--->00:04:25
spkr_01: چند سال تو اصارا تو بود؟ چند سال تو اصارا تو بعدا تحریف میکنین دیگه خاطره رو دیگه؟

00:04:21--->00:06:10
spkr_00: اصاراتو بعدن تحریف میکنین دیگه خاطره رو دیگه باید سال هفتاد و چار زمان که شهید ستاری برحمد خود دارف شهید شد امیر بقایی تشیور تحمید نیرو شدم از من خواستم که برگردم نیرو و مسئول اصارگرام شدم که تا اون زمان جناب مازندرانی بودم و بعد من منصوب شدم به اون مسئولیت و تا سال هشتاد و سه هم در اصارگرام خدمت میکردم سال هشتاد و سه بازنشست شدم مجدد سال نوود و چهار از طرف دفتر متعالیه ها دعوت شدم برای این که خاطرات اصارت را آزادگان را به سبه بنیرسن هیچده نفر از دوستان آزادگان تشریف بوردن تاریخ شفایی زبط کردیم و بعد من به سلا سخن محاوری را به کتابت تبدیل کردم و سه جرد خاطرات هیچده نفر آزادگان چپ شده است که الان به سلا توی نماشگاهی که نیره هوایی برگزار میکنه اونجا به نماش در میاد آخرین کتاب هم جرده چهارم هم یک کتابی هست که در رابطه با مساحل اصارت و قوانین بینون ملی قوانین جنیب که در ارتباط با مساحل اصارت هست اینا را جمعوری کردن حدود سیست سخن کتاب شده و از شود که اون جایی که اراقی ها تخلف کردن از اون مقررات جنیب در ارتباط با بسرا اینها را سبت و زد کردن فکرمونم مجموعی خوبی شده اگر بیارن بان بان ایک مسئله

00:06:09--->00:06:15
spkr_01: نه بفهمیدیم اسم کتاب رو بفهمیدنه اعلان کنید این دوستان که دارم میشنوند اسم کتاب چی بود؟

00:06:14--->00:06:28
spkr_00: کتاب چی بود؟

00:06:28--->00:06:33
spkr_01: نرشه نوه آزامی ترسه

00:06:34--->00:08:11
spkr_00: جلد چارم آموزه های جنگ و اصارته که بیشتر حالا من برگشتم به گذشته در تاریخ گذشته ایران که گذشته ها با اصار ها در جنگ ها چطوری رفتار میکردن و بعد از چه زمانی قوانین جنف را شروع کرده منوشتن تاریخ چشم من اینا را آوردن واد کردم و از چهت که عدیان نسبت به مسائل اصارات چطوری چه نگاهی داشتن چطوری رفتار میکردن از چهت که توی جنگ های سلیوی سلیویان با اصار های مسلمان چطوری رفتار کردن و مسلمان ها با اصار های سلیوی چطوری رفتار کردن اینها را جمع کردیم و بعد والد جنگ خودمون شدیم و اصار هایی که افرادی از ما بچه های ما که اسیر شدن اراغی ها چطوری رفتار کردن کجا قبانی لجنگ رفتار کردن کجا نکردن که هیچ وقت نکردن و بعد هم مسائل اصارت توی اون بازجوی ها تمام زبایی ها از گفتی دوستانمون جمعوری کردیم که چه سؤال هایی میکنن و چه جواب هایی باید دادن دوستان ما و چه صورتی میرا هندل کردن این هم جلد چاران بود که من نوشتم همین پایان سال گذشته سال 97 تمام شد دادم به دفتر مطالعات که حالا بیراستاریش را انجام بدن و بعد چاب بکنن و انام داختن چون واسم

00:08:09--->00:08:13
spkr_01: نمید

00:08:16--->00:13:41
spkr_00: خب ما در بایگاه بوشیر بوشه بودیم که انقلاب شد و بلا فاصله بعد از انقلاب به صلاح ضد انقلاب شروع کرد به فعالیت کردن تحریک کردن و به صلاح اون مسائلی که مطرح می کردن که ارتش باید منحل بشه خیلی دامن می زدن خب یک سریم تحریک شدن ما تحت شرایط خیلی بدی وارد جنگ شدیم یعنی واقعا غیر عادی بود به صلاح وضعیت پایگاه ما یه گروهی بودن که تو پایگاه بوشه تظاهرات می کردن یه گروهی تحصان کرده بودن حالا جناب هیدریان جناب نمکی اونجا تشریف داشتن میتونن اگر من جایی را اشتباه میکنم اصلاح بکنن صحبت های من ها برحال مرحوم دادپه اومدن فرمان پایگاه شدن از زمانی که ایشون اومدن خب رفتن بگینن که مشکل این پرسونلی که اعتصاب کردن تظاهرات می کنن چیه اینا فهمیدن که یکی از مشکلاتشون این است که فرمانده هانشون قبول ندارن می گفتن من مثلا سرهمافر هستم یه مهندس کامل هستم یک جوانی دیروز دیپلوم گرفته اومده توی دانشکده یک سال دوره دیده الان اومده اینجا فرمانده من شده ایشون چی می دونه از کار من که بتونه فرمانده من باشه حالا در گذشته سیستم شاهنشایی برحال زور بود و اینا مجبور بودن تعمل بکنن حالا که آزاد شده بودن این خواسته رو داشتن که مرحوم دادپی اومدن تدبیر کردن از خلبان ها انتخاب کردن بردن فرماندهی این یگان ها گذاشتن امیر نمکی در اون موقع با گرهجی سربانی شد فرمانده گردانی نگهداری امیر سفید موی آزر فکر میکنم فرماندهی روجستیک شد خود امیر خیدریان اون زمان فکر میکنم راهنمای راندگی پایگار مصموعی ازش رو به احتگرفت دیشار اگر زنان دیده کشید مصموعیت ترمینار پایگار رو به احتگرفتن دوستانی دیگه بودن که حالا من تو زهنم نیست هنوز چیزی نکزشته بود که امیر نکی بران اونجور سامان داد جنگ شروع شد ما قبل از این که امیر نوکی به فرماندهی گردان نگهداری منصوب بشه قبل از این که ایشون فرماندهی گردان نگهداری بشن وقتی که عملیات هواپیما میخواست که برای این الزامات بروازی قلبانات پر بشه وقتی دو فرمان هواپیما شماره میدادن یکیش سربان عورت میکرد یکیشون میرن بالا عورت میکرد برمیاش میشهست ولی از زمانی که امیر نوکی رفت اونجا انسجام به موجود و من از زمانی که جنگ شروع شد خب دیگه همه گفتن شاهد هستیم که فول پایگا تمام ظرفیتشا به کار میتونست بگیرد و پروازارا انجام داد و من تا پایان سال پنجا و نو در پایگای بوشر بودم موفق شدم چیز حضورد فکرمونم چلو یکی یا چلو دو تا پرواز سم داشته باشم و حدود 150 تایی هم پروازای دیگه که تابکابر بودست و شباید که پروازای اسکراملون این مسائل بودم سال شست منتقل شدم تهران به خاطر این که دوری کابینجلوهی را تقیی بکنم که امیر زرابیم تشریف بردن اونجا فرموزی برده ها شدن اولین کلاس تشکیل شد که مرحوم نقدی بیک با سه نفر دیگه چهار نفر بودن و قرار بود کلاس بعدی ما رسولا بشنیم سر کلاس که به خاطر عملیات هایی که در جریان بود که ارتباع چهزار پا بود و سال شست و یک در عملیات بیتور مقدس حضا موام F4 دیپلوی شدن پایگاه چهارمشگاری خلاوانا به نوبت میرفتن اونجا معمولیت یک هفته اونجا بودن برمیگشتم من فکرون هفته دوم بود یا تاریخ پونزده همه پونزده همه اردی بهشت پونزده همه خرداد پونزده همه اردی بهشت سال شست و یک معمول شدم رفتم پایگاه چهارمش کاری هیچده همه اردی بهشت یه پرواز دو فربندی داشتیم امیر توانگریان بود با امیر اکبر زمانی امیر زلفغاری حسین زلفغاری و من کابی نقردش بودم از چی وقت که رفتیم یه ستون زریحی در حال اقب نشینی بود اون را اون بارون کردیم هفته کمارا زدن موتر آتیش کرده و مجبور به ترک هفته همه جان بس شد

00:13:46--->00:14:09
spkr_01: شما رو از زمانی که تلفنتون زنگ میخورد بله بله داشته صفحت میکردید صدای شما رو دیگه نگرفتن دوستان از یه بخشیش راجب کتاب ها صحبت کردید حالا اون تموم شد از بخش اصارتتون از لحظه تحقافتون که اسیر شدید و اون قسمت رو یه بار دیگه توضیح بدید بری دوستان اگه میشه روزی که اسیر شدید و اینها

00:14:13--->00:15:43
spkr_00: ۱۰۰ عردیبشت سال عشر۱ امیلیت به اتمنواق دست در جرایان بود. اما این چارت دیپلوی شده بودن. پایگای چارم شکاری قلبان ها گروه گروه میرفتن و معمولیت رو برمیگشتن. من پونزهان عردیبشت معمول شدم. به اتفاق تعداد یکی از دوستان و رفتیم. پایگای چارم شکاری اون تپ تیمساری که دوستان صحبتش رو میگدن شبهای قبل. اونجا مستقر شدیم و امیر بقایی را من اونجا زیارت کردم فبلا ندید بودم نمیشناخته میشه سخرم شنا میکردین دیگه به شنا نرسید اصارم شما رفتین ترباز بله من پونزه هم که رفتیم شب رسیدیم اونجا عصر حرکت کردیم رفتیم شب رسیدیم و شما زمان هفته هم دوستان دیگه پرواز کردن روز هیچده هم یه ستون زرهی در حال عقب نشینی بود معمول شدیم که اون ستون را بزنیم خب امیر طوانگریان شیش تا بوم داشت هواپمایی ما را بیست و چار تا بوم به دویس پنجاه پوندی نصب کرده بودن بیست او چه هیوی ویت خیلی و علت این که ما اونجا هواپمایی را زدن و اسیر شدیم همین درگ زیادی بود که اجازی سرعت گرفتن به هواپمایی را ندار ان زمند وست ولیچ که شدیم که

00:15:47--->00:15:50
spkr_01: توی نورمال آره اشتیوان امکانه هم

00:15:55--->00:16:05
spkr_00: شیش تا هفصد و پنجه تا و ما اوپون بست و چار تا دویست پنجه پندی زده بودن

00:16:04--->00:16:12
spkr_01: ازیر پس کم گرفتیم دیگه آره؟ روی تاکف، تو تاکف بنزین کم گرفتیم؟ فول نبودیم بنزین، بنزین گرفتیم سرم از؟

00:16:12--->00:22:27
spkr_00: نه نه نه ببینید اصلا این که هواپن بایی افچار را دیپلوی کرده بودم اونجا به خاطر این که نزدیک به جبه باشن و آت بورد نداشته باشن واقعای خارجی را برداشته بودم به جاش بام می زدن از صحب نگردیم لبیم از اطفان که نه ما کلن بیس تقیقه پروازمون بیشتر نشد بعد مستقیم بلند شدیم به سختی هواپن بایی از زمین بلند شد حالا بعد از سالات من به امیر توانگریان سوال کردم ازش که آقا چرا اون پرواز اینقدر ما سرعتمون کم بود چرا نمی رفتی جلو می گوم آقا شما نایمدید من مجبور بودم سرعتمون کم بکنم که شما بریسید به من خب اگر ما ای بیان می زدیم به سرعتمون از اون جلو می افتدیم نمی تونستیم این 24 تا بوم باید شد که درگ اوپنوهای ما زیاد بشه سرعتمون از 400 تا بیشتر نشد می رفتیم بالای 550 نات سرعت می گرفتیم و بعد ای بیان می زدیم 600 نات و سرعت جنگان می گردیم فرار می کردیم خلاصه این سرعت کم ما باعث شد که هواپنوهایشون ورین یک شاک را کردن دومی را هدف قرار دادند و زدن هواپنوها هر دومتنش آتش گرفت من به محض این که با رگبار زده هوایی توب زده هوایی به صورت رگبار خورد به هواپنوهایش شدید لرزید بعد باقای زلفه هاروی گفتم که آقا زدنمون اونم تایید کرد من همطوری در حال گردش بودیم بعد از بمبارون بود در حال گردش بودیم برای این که بتونیم از منطقهی که روی نیرهایی داشت من بودیم خارج بشیم در حال گردش که بودم سایی هواپنوها نگاه کردم دیدم که دود قلیزی ساییش افتاده روی زمین توی آینه نگاه کردم دیدم که داره فعواره میزنه این دود از پشت سرم از روی مطور نگاه کردم داخل هواپنوها دیدم که سمت چپ روی سی درصد سمت راست هشتاد درصد و داره کم میشه سرعتم سی سد و هشتاد ناد و سرعتم به شدت به سرعت داشت کم میشد به آقای زلفاری یه صحبت کتایی کردم و خلاصه آقای زلفاری ایجک کردم منم پریدم بیرون و من از اینکه پریدم بیرون ارتفاعمون خیلی پایین بود و من از اینکه چت باز شد من نواه کردم ارا یه پروسیجر داریم برای اینکه ما بتونیم سالم زمین بشنیم بگه که بعد از اینکه چت باز شد شما چت رو چک بکنید که کامل باز شده باشه اگر ارتفاع داشته باشی این چت به سرعت بند بهش چسبیده باشه خوب باز نشده باشه اینو به سرعت بندهایی که می کشید کاری بکنی که بتونی چت رو بازش کنی ولی من به مازی اینکه چت رو نواه کردم دیدم که چت باز شده اومدم زمین رو نگاه کنم که انتخاب کنم جایی رو که باید بشنم پانفورد روزمین نشستم روزمین رو یه بعدی میمد چت رو خوبون من رو دنبال خودش میکشون تا اومدم این گیروبند رو باز کنم تا چت بخواه یه مقدر روزمین کشیده شدم بلند شدم نیروهایی راقی دورم رو گرفتم دورم رو گرفتم شروع کردم حالا کلاه هلمت رو برداشتن و چت رو باز کردم اینا دو تا گردان نزدیک هم بودن من به محصی این که از زمین بلند شدم دیدم زلفقاریم با چت نشست روزمین من جرو یکی از گردان ها فرود اومدم آیه زلفقاریم جرو یکی دیگه از گردان ها از اون گردان اینکه آقای زلفقاری جروش فرود اومد نشست روزمین از اونجا یه گروه اومدن که من رو ببرن اینهایم که من رو گرفته بودن خب اینا اسیر گرفتن مقصود خلابان براشو خیلی به صلاح امتیاز دارنشت اینا درگیر شدن با هم دیگر روی اینکه اونا میخواستن من رو ببرن اینو میخواستن نگه دارن یه گروه دست راست ما گرفته بودن میکشیدن یه گروه هم دست چبا هم گرفته بودن میکشیدن تا یه سرگرد اومد اینا رو اصلا جدا کرد اونایی که از اون گردان اومده بودن اونا رو فرساد رفت من رو جدا کرد و برد توی وانت پیکاپ نشون فلفوری پزشیار اومد حالا احوال کرد گفت چیزه نیز من این ایجیکت که کرد بودم به خاطر اون سرعت پریدن از کابین فشار اومده بود و مهره کمرم یه مدرم درد میکرد گفتم مورد خاصی ندارم فقط کمرم یه مدر درد میکنن یه مدر دست مالی دید ورومر که آلا به سرحه اینجا درد میکنه اونجا درد میکنه فقط مهرهم یه مدر فشار اومده بود اون سرگرد اومد یه همین فکرونه تو همین پیکاپ بود وانتبار بود که اومد من را بر جلو نشست بغیر رانده خودشم کنارم نشست دوتا فرد مسلح هم پشتر نشستند و حرکت کردن به سمت داخل عراق رفتان جرا توی مسیری که میرفتیم این میستاد از افرادی سوال میکرد یه سوال میکرد خب عربی سوالت میگرد من متوجه نمیشد رفتیم جلوتر از دور دیدم که یه جایی به صورت دایره افراد مسلح استادن و وسط این دایره سنفر نشستند این ماشین را برد کنار این سیرکل مسلح استاد پیاده شدیم رفتیم پیشه این سنفر ست و سلدشگر بودن فرمانده های لشگر بودن رو سندین نشسته بودن نخشی منطقه جلوشون باز بود داشتن مطالعه میکردن من به محصی این که رسیدم احترام گذاشتم و شروع کردم نگاه کردم به این نخشه که روی اردان رود ما کجا روی کارون کجا ما پل زدیم سه چار تا پل صحبت بود قبل از این که هستیه بشم صحبت بود که ایران پل زدست و رد شده از اینجا اینا نخشه را جمع کردند و بلان شدند با من دست دادند احترام گذاشتند و گفتند یه سندیلی آوردند من نشستم کنارشون یه چندگی نشستم حالای حواری کردم یه لیوان آب برم دادند حالا من میران که افراد شانس خدمتی بعضی جا شانس خدمتی دارم من تو اصاره شانس خدمتی دارم شانس خدمتی دارم من تو از اینجا

00:22:26--->00:22:29
spkr_01: از سیر خوششانس بدید

00:22:29--->00:31:17
spkr_00: حالا علتش این بود که اینا شکست کلده بودن در حال فرار بودن تو علیمی امالیت به اطول مدده است اینا داشتن عقب نشینی میکردن دیگه فرصتی این که بیاند حال سر به سر اصیل بیزنی اینا نداشتن شاید این ها این سه تا سلشکر که من را بردن پیشون برحال گفته بودن که اگر خلابان اصیل بود بیارینش پیشون ما وگرنه همینطوری که نمی کردن که یه سرگوت برحال شد این کار انجام بده خبا سه یه واقعی نشستیم چند تا سوال معمولی کردن و گفتند که خب شما سوارشید برید به طرف بسره رفتیم کنار بسره توی دسک بسره که فرمانده سپای سبون بود من را بردم پیش این فرمانده سپای سبون تو اتاقشون احترام گذاشتیم بلند شد دست داد خوشمدگویی کرد نشستیم و حالا عبار کرد از شد که ازانش زه شد رادیو شروع کرد به ازان گفتن من گفته میخواهم نماز بکنم صدا کرده یکی از بیرون اومد گفتشون رو بر راهنامی کن نماز بکنه رفتم بزرگرفتم اومده نماز کندم برگشتیم پیش این همین حالا سپه بود و زهرم اسمشون خاطرم بود الان یادم نیست موقع نهار نهار برای شما پیشبینی کردم داریم اتاق نهار بخوریم رفتم نهار خوردیم من به شدت سرما خوردگی داشتم و اصلا نمیتونستم قضا بخورم دو تا سربان اومدن کنار من نشستم توی اتاق قضا آوردن قضا شما یک چیزی مثل کفته بود من یه نظره مزمزه کردم بلند شدیم بعد از نهاری که خوردیم اتاقی دیگه من را برا بازجوی بردن وقتی باردوم اتاق شدم دیدم یک سربان با لباس نیروزمینی نشسته این پهنای سینهش به اندازه عرض این میز بود اینقدر حیکلش بزرگ بود که من گفتم که این یک مش به من بزنه من کارم تمومه نشستیم و شروع که سوال کردن یه سربازی را خواست که بیاد به فارسی ترجمه بکنه این وقتی که سوال میکرد سوالش را من با سوال جواب میدادن این یکی مادری تطبیده میکرد این سربانه متوجه نمیشد گفت برو بیرون یه سربانه دیگه بود که اونجا نشسته بود میشهش اون به انگلیسی شروع کردیم مادری سوال کردن و من اطلاعاتی را که میگوستی که میتونستم بدم دادم و اونایی که نمیتونستم بدم بلند نیستم و فنان نمی کنم این سربانه خیلی ناراحت شد که گفتم که بلد نیستم نمیتونم اینا جواب بدم بلند شد از و سندریچ بلند شد خیلی ناراحت حاله تا عصبانی بود اینا من دیگه اشاد ما گفتم تو درم گفتم که یعنی چک به من بزنم کارم تمومه یه مادری قدم زده اومد نشست و هیچیزای نوشته و گفت بلند شده برم بلند شده اومدیم با همین جد سربانه که باشون ناخرده بودیم با یه ماشین ما رو سوار کردم یه استیشن بود رو سندری اقب نشستیم من وسط نشستم دوتا سربانه طرفایی نمی نشستن راننده با یه فرد مسلح هم سندریچ جرو نشستن حرکت کردیم به طرف بسره این نیروهای اراقی در حال اقب نشین بودن تمام ماشین هایی که پشتیبانی کننده بودند همین رو در حال فرار بودن به پشت پلی که میرفت داخل بسره و تمام راه ها بسته شده بود من فکر میمونم ساعت دونیم از اونجا راه افتادیم چون من یازه بسیر شدم تا این مسیر رو تیه بکنیم و پیش اون سه تا سلشکل رفتیم پیش اون سفر پوده رفتیم و بعد نار کردم اون باز جوی انجام شد حرکت کردیم فکر کنم حدود دونیم بود وقتی که رسیدم داخل بسره هوا تاریک شده بود یعنی راه نبود که ماشین بره همهش راه بندون بود برها رفتیم داخل بسره و تا این توی پایگاه نیروهوای پایگاه شرایبی بسره هم که رفتیم من چشم باز بود این ها بقلی منشسته بودن دستامام نبسته بودن شروع کردن تو این مسیر که میرفتیم شروع کردن با من بحث سیاسی کردن خب من هم تو بحث سیاسی کم نمیوردم شما جوابشون رو دادم بعد دیدم که اینا ول نمی کنند و خسته شدن واقعا اصلا اعتراض کردم گفتم آقا چه بحثیم با آمن می کنید من نظامی هستم اومدید داخل کشور من من هم جنگیدم با شما حالا اسیر شدم و اسیر شماستم این بحث سیاسی به من مربوط نیست که چقدر قشنگ آب دونیمش؟ خلاصه ازخایی کردم که عذیت روی کردم و دیگه قطع کردم رفتیم داخل پایگاه نیره وای رفتیم قسمت گردان خلبان ها من را بردن توی اتاها نشوندن چند تا سربازه نشسته بودن از شبت که اخبار شروع کرد تلویزون شروع کرد به اخبار گفتن یعنی داری که گفت سربازه به انگلیسی شگست بسه گفتش که راجبش تو دارن صحبت می کنن من یه وسیع زدم که بگونم که چی میگه گفتم چیه؟ میگه من کشته شدن گفت نه نه نه میگه شما اسیر شدی ولی نگفته بودن تو اخبار نگفته بودن که ما اسیر شدیم گفتن هواپی ما را زدم ولی راجب خلبانه چیزی نگفته بودن شام آوردن باز بیانداری مزدنازی کردن و بعد سه چار تا خلبان اومدن سه چار تا خلبان اومدن باز صدفان یک بودن دو سربان بودن اومدن سربازه را بیرونشون کردن و نشستن حال اوال کردن خیلی دوستانه یه سربانه قلم کاغذ دستش بود گفت اصخایی کرده و من مجبور استم یه چند تا سوال از شما بکنم گفتم بفرمی یاد داشت که نام نشان و اطلاعات اولیه و وقتی که رسیدیم به اون سوالهای حالا تقویبنده شده میگفتم نمیدونم میخندید همش میخندیده میگفتم خب ما میدونیم که میدونی تو صدفان یک هستی چند سال پرواز کردی میگه میشه اطلاعات خیلی جوزی را ندونی حالا میخوایی که هواب ندین نده ایم نداره بلا سه یه مداری سوال کردن رو نوشتن رو خلافزی کردن رفتن بعد اومدن دیگه از اینجا چشه ها رو بستن دسته رو بستن و بردن سوار هواپنگ ها کردن توی هواپنگ که نشستیم سربازی که حالا محافظی من بود میگفت یواش صحبت کن من متوجه شدم آقای زلفواری هم کنار رو نشسته تا اونجا ما از هم جدا شدیم دیگه دو مسیر رو رفتیم متوجه شدیم که توی آقای زلفواری هم هست اینو میخوایم ما صحبت نکنیم که متوجه هم دیگه نشین رفتیم بغداد نشستیم که شب شده بود هر شبت که پیاده کردن روی سندلی ماشین سندلی عقب ماشین خوابوندن با چشه بست یا دست بست ماشین از توی فروتگو خالج شد رفت داخل شرط صدای ترافیک و ازدهام جمعیت مشخص بود که داخل شهرم رفتن رفت از وارده یه منطقه شد که مثلا اون سرصدا خوابید مشخص بود که یه منطقه نظامیه توی اتاق بردن منو خوابوندن رو تحت دستمون رو از پشت باز کردن با دستمن پایی تخت بستن و در رو بستن رفتن یک نفرم پشت در نگه ما مصده بودم من به قدری خصه بودم که سرم ها گذاشتم رو متقا دیگه نفع میدم صبح بیدار شدم با صدای عبدالباسیت که قرآن میخون بیدار شدم خب چشم بسته بود دستمون که به تخت بسته بود صدا کردم از بیرون اومد گفت چیه؟ میخونم نماز بخونم دستمون باز کرد با چشم بسته برد دستشوی وضعی برفتم برگشتم برگشتم نماز کندم دوباره چشم بسته دستمون بست به تخت رفت ساعت هشت عرض شده که اومده من رو بردم برای بازجوی پنج شش روز بازجوی اطول کشید حالا راه های مختلف سوال های مختلف من حالا از مجموع سواله هایی رو که از دوستانمون تو این حالا تاریخ شفایی که جمع بری کردن بیش از بیست و پنج مورد بود که اینا حالا به تواتر از افراد سوال کرده بودن و حالا برحال افراد هم شکنجهی که شده بودن که میگفتن زدن ما آقای اسکندریمون رو بسیلا برگ بهش بس کردن آقای لشکری رو برگ بس کردن و حالا با کابل و مشت و لگت و اینام که دیگه فراوان پنج شیش جلسه صبح بعد زور دو جلسه بازجویی بود و هر دفعه هم حالا تنبیم میکردن تحدید میکردن تشبیق میکردن اگر با ما همکاری بکنید شما شما تشبیق میکردن شما

00:31:19--->00:31:22
spkr_01: تشفیق شکار می کردم تشفیق

00:31:21--->00:34:39
spkr_00: باید بعده می دادن بعده می دادن آقا اگر با ما همکاری کنید شما وزیفتون نسبت به مملکتون رو انجام دادید حالا واسیر ما باید با ما همکاری کنید اگر همکاری کنید شما رو جای خوب می بریم جای می بریم نگه می داریم که عذیت نشید در طول اصالت اینا ولی هرمش درو بود اینا ایچ وقت چین کاری نمی کردن یا تحدید می کردن که آقا اگر همکاری نکنیم بد جایی گرفتار می شید بد بخیه می کشید فران می شید برحال همین بچه ما رو عمدالله این جوربازه رو داشتن که اون شکنجر رو تعمل بکنن ولی جواب ندن بعد این که باز روی ها قد شد پنج شیش روزی که من تو همون اتاقه زندانی بودم بعد اومدن گفتن که بلند شو می خواهیم ببریم پیش دوستانید خیلی خوشحال شدن گفتن خوب خودارشو با جویه تاموه شد می رویم شد دوستانوان سوار ماشین کردن همون با چشم ورسته دواره رو سندری اقب خواهوندن و ماشین رفت تا وارد محبته شد احساس کردم که این محبته مثلا مثل پارکینگ پارکینگیست که روش پوشیده است یعنی داخل پارکینگ شد پیاده شدیم یه محیطی بود فقط سرسوایی سروزا می آمد واقعی آهن به آهن می خورد مثل میله های آهنی بود حالا این کریدهایی زندانا که دست این سروازو بود می زنن به این آهن ها سرسوا بود من خب چشم بسته بود سعی میکردم از طریقه حسدش نوایه یاد داشت کنم برای خودم که چه مسیر رو دارم تیم میکنم وارد یه اتاق شدین اونجا با همون حالتی که چشم بسته بود لباس پروازون در بازن یه شلوار و بی جامه باز حرکت دادن بردن از آسانسور بردن بالا تا خیلی آسانسورش که شدن گفتن اجام اینا خوصرار چی جای خوبی نگرم می دارن با آسانسور رو بالا پایی می برن که یه موقع پاشون در نگیره این آسانسور رو حالا چند تبقیل سه چهار تبقیل رب بالا درک باز شد صدای زجه و ناله فضا رو پر کرده بود من تا این صدای زجه و ناله رو که شنیدم گفتم این نواره حالا این نوار از کجا تو ذهن من جاری شد من تو گردام یه کتاب چی بود این رو پیدا کرد داشتم من افسر نشریات بودم داشتم نشریات رو داشتم به صلاح سر و سامون می دادم یه جوزوهی دست مفتاد جنگ عرب اسرایل تو اون کتاب نوشته بود که اسرایلی اطلاعان عرب را برای این که بازجوی بکنن اطلاعات ازشون بگیرن تو زندانی که بودن زندان بقیل نوار شکنجی می داشتن تا اینا تضیید رویه بشن و جواب بدن آقا ما تا این که این در آسان شد باز شد و صدای زجه و ناله رو شدیدم گفتم این نواره این تحدیدهایی که اون می کرد حالا دارم عمل می کنه این اوگرده اینجا من تضیید رویه بشن و چکا بکنم پاسوه سوالشو بدن خلاسه ما به حساب همون نوار رو گذاشتیم و این خیالمون نبود گفتم خب نوار دیگه گذاشتم رفتیم باز سبتن هم کردم رفتیم نبود

00:34:38--->00:34:49
spkr_01: یک پنج دقیقه دیگه زمان دارین که صحبت کنید چون تایم ما تموم میشه اگرم این شاید ادامه داشت که توی حالا سریعی مختبت این شاید خدمتتون است

00:34:51--->00:35:44
spkr_00: من دو ماه انفرادی بودم بردن توی سلولی دو ماه انفرادی بودم ولی دوستان راجبه این سلول ها صحبت کردن شرایطش من چون پرسط نیست دیگه شرم نمیدم بعد از دو ماه بردن تو سلولی دیگه که آقای زلفقاری اونجا بود چارمان و آقای زلفقاری با هم بودیم از شبت که گوشی منم شارجش تموم شد گوشی منم شارجش تموم شد یه بله یه سو تنیسه دیگه بله بعد چارمان ما را بردن ملحق کردن به دوستان دیگه که توی ابو غرایب بودن افرادی که مخفی بودن و با سلیب سرخ ملاقات نداشتن تا پایان اصارت و عرشبت که بودیم دیگه یه مدت یه دو سالی توی ابو غرایب بودیم بعد اومدیم تو زندار الرشید و تا پایان اصارت توی الرشید بودیم و آخرین گروه از اصلا بودیم که آزاد شده ما برگشتیم

00:35:45--->00:36:50
spkr_01: ایچانم. درود به شرفتون. من این چیزها رو باز میکنم. کامنت ها رو. یکی دوتا سؤال این دوستای ما رو اگر بشه من الان پیغام خاصیم باشه میخونم براتون فقط توی همینه این یه رنگی به ما میفهمید برای خودتون. آدل جدی بردر شهید جدی سلام میکنم شما. لطف شم. لطف شم. یه رنگ هم انتخاب بیکنید برای ما. سابق. برای به شما همینه منی. برای خانومتون هم بفهمید. نارنجی. مارنجی. نارنجی. آی جانم. آقای تیمسال هیدریان هم که به شما درود فرستادن و به غیرت شما آزادگان قهرمان. سلام بخور سلام. سابق. خب پس ما نارنجی و با سبز رو تقدیم میکنیم به شما و سعکار خانوم عظمی عزیزم. که انشالله که همیشه سر. ایشون بیشتر لود روی ایشون بوده. بچه هاتون الان چند سرشونه. کهامی ب אחободیونم. مانندی جانم. گرمانی میکنی millimeters هم که. جانم سرشونه.

00:36:53--->00:37:05
spkr_00: بچه هم من موقعی که اسیر شدم یه پسر داشتم دو ساله بود بعد از سارتم دو تا فرزند خدا به امداد پسر اولم داماد آقای هیدریانه یادشون باشم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

تیمسار جلال آرام -چرا خلبان های اخیر شهید شدند-؟ بررسی صندلی های ایجکت هواپیما و سوانح اخیر اف 5

مرجع حمله به اچ 3 - با حضور بیش از ده تن از دلاوران حاضر در عملیات - قسمت اول - تیمسار ایزدستا

سری مصاحبه های ناگفته های جنگ تیمسار علیرضا نمکی (قسمت "اول" از شب " دوم")