سرکار خانم دکتر کاشف۲
00:00:00--->00:06:43
spkr_01: سلام مجدد از نواشید خدمتی شما و ما بقیه دوشتان ارز کنم خدمتی شما من دختر دوبومم که ارز کردم خلبان هستن یه روزی وقتی من داشتم خاطرات رو تعریف می کردم ایشون به من گفتن که ماما من ازد یه خواهشی دارم شما تمام این هاره بنویست و این یه کتاب بسیار فروشی خواهد شد و یادیشون خدا بیا مرزتشون آقای رسول ملاقالیپور یکی از دوستان ما بایشون دوست سمیمی بودن و یه روزی ما وقتی رفتیم من و همسرم رو معرفی کردن به آقای رسول ملاقالیپور گفتن ببین اگر این خانوم خاطراتش رو برای تو بنویست و تو فروشترین فیلم برات خواهد شد چون خاطرات جالبی از جنگ دارن آره ولی گفتم قبل از این که بخوام سر همه رو درد بیارم این رو انوان کنم خواهد شد ما در فایگاه بوشیر که بودین یادی می کنم مجدداً از شهیدانی مثل شهید محمود شادمان بخت که ایشونم فکر کنم افچاردعی بودن فکر کنم شهید فریدون علیخواه و شهید جلال دمیریان و امیر نادی شهید امیر نادی تقریباً فکر کنم دادوازده تا دوست بودن آقای کاشف با این ایکیپی که میگم حالا ما بقیرم الان حضور زهر ندارم ایکیپ با هم جمع میشدیم اکثرن حالا در روزای تحتیری که بچه ها پرواز نداشتن همه با هم بودیم خانما همه با هم بودیم شوهرشونم همه ایکیپ با هم بودیم و خاطرات بسیار بسیار جالبی ما همه ایکیپ با هم داشتیم جایی واقعا تأصفه جایی تأصفه حیف از دونه دونه این عرضش های خیلی خیلی بالا که متاسفانه ما از دست دادیم این گوهرهای گرامبه ها رو وقتی که صحبت میکنیم توی اون جمع متاسفانه متاسفانه همه از جمع رفتن و شهید شدن هیچ وقتی بودم نمیره آخرین دوستشون که تو ایکیپ دردوازن نفرهی که بودن شهید بود که ایشون سانهه دادن مثلا دو روز قبلش ما حمدان بودیم و ایشون پایگای بوشیر بودن و با همسرم صحبت کردن و کلی با هم گفت زدن و شادی کردن گفتن تازه خدای فرزندی به ایشون داده بود به نام آرش به آقای شهید علیخواه گفتن من افثانه با آرش رو بر میدارم میام همدان پیشی شما چون الان هوای همدان خوبه ما ما بیشیم بیاییم اونجا و فردا صبحش بود که خبر شهادت ایشون به ما رسید و من هیچ وقت فراموش نمی کنم که آقای کاشف این آخرین دوستشون بود یعنی همه دوستشون هستن همه با هم برایده گریه میکردن که چرا من همه دوستام رفتن چرا هیچ کدوم از دوستام از الان نیستن و گفتم یه یادی کنم از اینا یه خاطره دارم از آقای کاشف که یه روزی میخواستن برم پرواز و نگران من بودن منم در همه حالت همیشه میخندیدم و میگفتم همه چی خوبه با اصلا هیچ جایی نگران نیست ولی خب بیشون ناراحت بودن گفتن من دارم میرم پرواز و شما اصلا من هیچ وقت حالا یا از خوششانسی یا از بدشانسی آقای کاشف پشت هیچ وقت تناش نمیذاشتم هر جا که میرفت میگفتم که ستایی با هم هستیم هر اتفاقی قرار بیافته ستایی با هم هستیم و خیلی برام جالب بود که آقای کاشف خیلی تقافو میکردن که شما برو پرو خانواده تو خدا برو من نگرانم من دلم نمیخواد شما با بچه اینجا تک تنها باشیم حالا چه در بوشه چه در حمدان خیلی نگران بودن و یه روز به من گفتن من دارم میرم پرگاز و دارم میرم گردان یه سر کارها هم میکنم میام و بعد دارم میرم پرگاز اما برمیگردم حتی به من گفتن یه چای تازه با هم درست کن من الان میام با هم یه چای میخوریم و بعد من میرم پرگاز آقای کاشف رفتن گردان و هیچ خبری از اشون نشد از خونه تا گردان اشون ده دقراب بود ولی اصلا هیچ خبری نشد من یه کم سبوری کردم و بعد از تقریبا فکر کنم یه نیم ساعت زنگ زدم به گردان و گفتم که ببخشی من میتونم با جابسرگرد کاشف صحبت کنم گفتن که نه گفتم چرا گفتن ایشون رو زنبور زد و الان راهی بیمارستان شد به همین راحتی بردیمش بیمارستان من سعیدی جان خیلی کچک بودم شاید همون دو سالش هم نبود من این رو بذاشتم تو ماشین و رفتم تا در بیمارستان و زمانی که رفتم اونجا دیدم که تمام دوستانشون جلوی در بیمارستان مثل یه زنجیر بار دستوشون رو تو دست هم حقی کردم که بیمارستان
00:06:37--->00:06:42
spkr_00: جلوی در بیمارستان مثل یه زنجیر بار دستوشون رو دست هم حق میکرد
00:06:44--->00:09:39
spkr_01: خانم کاشف کجا داری میری؟ کجا داری میگرتم دارم میرم بیمارستان؟ گفتن اصلا نمیشیرم چی چی رو دارم میرم بیمارستان؟ شما همینجا خیالت راحت باشه ما اینجا هستیم شما برو خونه ما بچی کچی گویا اینقدر آقای کاشف گویا رو اون زنبور حساسیت داشتن و طبی سر و صورتشون برم کرده بوده دست پاها برم کرده بوده و وقتی میرسوننشون بیمارستان دکتر میگه این اگر من دوسته تا همپول هست که برای این نوع گزندگی ها و حساسیت ها میزنم اگر که عمرشون به این دنیا باشه میمونن در غیر این صورت که متاسفین و در اون حالت من داشتم میرفتم بیمارستان هیچ کدوم از دوستانشون نزداشتن که من برم تو بیمارستان و همهشون میگفتن به خدا کاشف خوبه شما برین خونه ما شب میاریم شو یادشون به خیلی که دکتر بابایی فکر کنم خودشون ساعت ده شب ایشون متخصص قلب هستن ده شب آقای کاشف رو آوردن خونه و خیلی آحال آقای کاشف برد بود میرزا بابایی میگه بله دکتر میرزا بابایی بله بله دکتر میرزا بابایی وقتی اومدن خونه وقتی داشتن برای من تعریف میکردن که خواهم کاشف ما ایشون رو در چه شرایطی از مرگ حتمی نجات دادیم خودشون گریهشون گرفته بود که ببینید که من همون لحظه دوست دارم بگم برای همه دوستان یکی از چیزهایی که من درسی گرفتم من شاید در ظاهر جناب همزهی مثلا یه جوری واکنش نشون میدادم که من خیلی در محکمیم من اصلا نراحت نیستم نه اصلا هیچ واکنشی نشون نمیدادم اما در باطن خیلی موقعی که آقای کاشف میرفتن من خیلی حالم بد بود و همش دعا میخوندم گریه میکردم خدایا چون هر بوز خبری یه نفر رو میابوندن و شاید دو سه نفر آه زمانی که من فقیدم ایشون با زنبوری همچه اتفاقی براشون افتاد بلو فاصله گفتم خدایا من درسم رو گرفتم من درسم رو گرفتم میخوای به من بگی که اگر قرار من جانی رو بگیرم فرقی نداره که در آسمانه یا در زمینه ایچه نه تو که تبک کل به من بکنم خدای شاید من هیچ بقیه یادم نمیره که دقیقا من همون لحظه گفتم خدایا من درسم رو گرفتم میخواستی فقط به من بگی اگر من بخوام کاری بکنم فرقی برام نداره که در زمین هست یا در آسمانه اگر قرار نگه دارم که نگه میدارم و اگر قرار ببرم فرق نداره کجاست و این خیلی جالب بود برای من که این اتفاق افتاد و من تونستم درسی بگیرم و من تونستم درسی بگیرم سبویدهای هست امیدار این نگه در
00:09:41--->00:10:48
spkr_02: خاطره یه شایی رجایی و باید شایید بهشتی هم بگی چش نه نه نه نمیخواد دیگه هم بخواهم کاشفه بگیم مرسی خدافز خدافز ببخشید شرمنده خواهیش مرحبا این دوست ما آقای شکری مذردهایی کردن نتشون تو باغ هستن نتشون ایراد داره بند خدا یه دوستی دیگه هم داشتیم ما دیگه دوسته تا مهمان داشتیم امشب به همراه شما منطقه اونا خب بهشون گفته بودیم کتا ما خواستیم بیان صحبت کنن در حالت با جنر کاشف شما و متاسفانه نمیدونم چرا این روزا نتا یاری نمی کنه میذاریم لایب بعد از ارباشون یا قروب یا دم علا ولی بعد یه دفعه اینجوری میشه مال شما میم بلایش یه ذره خراب شد بلی الان خوب شد خدا روشون
00:10:49--->00:12:10
spkr_01: خدا رو شد. این از شانس منه که بتونم با قولا مزاهم شما بشم و شرمنده از این که عزیزان ازیت میشن یا مزاهمشون دارن میشن. ارز کنم خدمت شما من یکی از خاطرات آقای کاشف که بعد از ثانهه ایشون به خاطر این که ضربه شدیدی به مهره های کمرشون خورده بود ایشون رو مینوگرافی کردن. اون موقع خب دستگاه های سی تی اسکن و اینا نبود و داروی مینوگرافی هنوز توی اون به اسطلاح ستون فقرات آقای کاشف بود. حتی رسمتی از دو خواه فکر میکنم. گفته بودن حد اقل باید شیش ماه ایشون استراحت کنن. ابتدای ماه دوم بود که گفتن خب ما نفر کم داریم و ایشون باید برم پرواز. و آقای کاشف هم گفت باشه اون موقع که پرواز همه پرواز های مسافر بری همه کنسل بود. و آقای کاشف با اوتوبوس گفتن من میرم شیراز. اینجوری خانوادم هم چند دقیقی میبینم و بعد از اونجا اوتوبوس میگیرم میرم برون شیر که برم برای پرواز.
00:12:02--->00:12:09
spkr_00: اینجوری خانواده هم چند دقیقه میبینم و بعد از اونجا اوتوبوس میگیرم بیرم بوشیر که برم برای
00:12:11--->00:15:35
spkr_01: من به آقای پاشیم التماس میکردم مثل همیشه تو رو خدا بذار من رو سعیدم با آد بیایی میگفتن نه شما کجا میخواییم پاشیم بیاییم با اوتوبوس من برم شیراز از شیراز برم گوشیر اصلا درست نیست شما ها بیاییم تو پرلون مامان اینا بمون تو اسواحان و من میرم های تونتون بهتون زنگ میزنم ولی حال خوبی نداشتیم جاب همزیبه کنم شما تا حدود متوجه شدیم سعیده جان دختر بزرگ من بسیار بسیار دختر آتفین خیلی و خیلی سبور خیلی خانم خیلی توکار خیلی آروم و من موقعی که این بچه بود همیشه میگفتم که ای خدا تو چقدر منو دوست داری که این بچه فقط میخنده اصلا گریه بلد نیست انگاه نیست جناب همزه زمانی که همسرم آقای کاشف رفتن با اوتوبوس سانیه سعیده گریهش من نمیامد سانیه من فکر بکردم دلدرد داره نمیدونم دارویه که دلدرد داره اصلا میدونم این بچه آروم و قرار نداره و حالش اصلا حال خوبی نیست به فاصله تقریبا شاید بگم یک ساعت دو ساعت بعدش به ما زنگ زدن خانم پرستاری بودن از یه بیمارستان به من گفتن که خانم کاشف گفتم بفرماییم به منزل مامان زنگ زدن گفتن که آقای کاشف اومدن از این بره خیابون برن اون بره خیابون ماشین زده به پاشون گفتم اوتوبوس از اسواحان که را میفته که تو شهرزا نیه همیداره خانمم به من بگو چی شده خواهش میکنم به من بگی چی شده گفت که اوتوبوس آقای کاشف اینا چپ کرده و آقای کاشف خیلی حالش بده خودتون رو برسونه بیمارستان شهرزا من طبق معمول که همیشه تو اتفاق بعدی که میفته این لطف پرودگار هست بسیار بسیار محکم و اصلا این گار حواستم اون موقع بیشتر جمع میشه بلا فاصله گفتم خیلی خوب من اول برای سعیده چند تا شیرخش بردارم شاید صحنهی ببینم که من دیگه نتونم به این بچه شیر بدم و میخواستم برم خوهرم به من گفت که من نمیذارم تو رانندی که کنی من با هات میام ما مارد اونجا که شدیم اوتوبوسی رو که ما دیدیم جناب همزهی خدا شاید این یک موتی کبرت لک شده بود من اونجا دیگه بغزم ترکید و به خوهرم گفتم که تو فکر میکنی باستم از توی زنده اومده دیگرم یعنی هم اونجا دو سه تا جاندارم اومدن جلوی ما و حالا نمیدونم از کجا چجوری به من بلافاظه بودم شما زن خلبانی هستی که تو اوتوبوس بود گفتم بله رو کرد به اون یکی دیگه دوستش گفت آخی بچم داره پفی آخی یعنی ما باقا آله توحی کردیم و بگوست که شما چیز
00:15:33--->00:15:39
spkr_02: شما چقدر بهتون خبر و شکای بد وارد میشد؟ من دقیق کردم.
00:15:40--->00:23:49
spkr_01: آره و من گفتم که خب الان کجا گفتن بردنشون بیمارستان شهرزا خیلی بنده خدا حالش بده خانم برایش دعا کن گفتیم چشت دعا میکنیم دیگه ما بلند شدیم رفتیم بیمارستان وقتی رسیدیم اونجا چند تا پراستور اونجا بودن و برگشتن گفتن که من گفتن خانم آره آره اون خلبانه رو میگی ما یه جا تجهیزاتی نداشتیم که این رو نگه داریم و این رو با آمبولانس اعظام کردیم به بیمارستان بامداد اسفحان و حالا خدا میدونه که ما چجوری با چه اصلا عجیب باقید ما با خوهرم داشتیم توی جاده میامدیم دیدیم یکه ماشین اصلا این جاندارم ها دنبالمون هست و هی بوق میزنه هی اشاره میکنه ما زدیم کنار و گفتیم که جریان چیه گفت که خانم تو رو خدا این اینا ای امانتی ها رو از من بگی یه سری عکس به من داد که تو جیب آقای کاشف بود گفت همسر شما موقعی داشتن میبوردنش خیلی حالش بد بود اینا رو با یکم پول داد به من گفت اگه همسرم اومد بهش بگو من تا الان زنده بودم و اینا رو بده به همسرم و ما خلاصه اونا رو گرفتیم و اومدیم بیمارستان امداده اسفحانو وقتی که رسیدیم اسفحان و رفتیم در بیمارستان من دیدم که اصلا آقای کاشف نبودن رفتیم اونجا سؤال کردیم و یه آقایی که اونجا توی قسمت به اصطلاع ارژانس بودن تا من گفتم همسرم اینجوره بله بله با همون لحجه شیرین اسفحانی به من گفتن که اون ته حیات بیمارستان یه آمبولانسه ما گذاشتیمش همونجا تموم کنه بعد ببرینش قطعیم یعنی چی؟ آخه یعنی چی که گفتن کارش تمومه این اصلا نمیمونه و شرایطش خیلی بده دیگه به اتفاق خواهرم و یکی از دوستانشون مایه این خاطره جزو خاطراتیه که من هر وقت تعریفش میکنم حقیقتن حالم بد میشه من هیچ وقت یادم نمیره موقعی که من رفتم دم اون آمبولانس که همسرم رو ببینم سعیده چماکان تو بقل من بود جراب همزی این بچه زجه میزد هیچ کس نمیده زجه میزد من همینطور که داشتم هی به آمبولانس نزدیک میشدم دختری که اینقدر همیشه سبور بود اصلا گریه نمیکرد من خوهرم اومد کفتم تو رو خدایینو بگیریم بچه اصلا آرومه قرار ندار بذار من بخوام برم همسرم رو ببینم در آمبولانس این بچه نرفت بقل هیچ کس نرفت با من اومد در آمبولانسو که باز کردن من فقط آقای کاشف و خونین و مالین دیدم اینقدر صورتش خونی بود که من اصلا نمیتونستم اصلا آقای محسنی بقل دستیشون بود فقط تشخیص دادن که این که جوانتر هست خدا آقای کاشفه قیافه ایشون کاملا تغییر کرده بود و با لکنت زبان که اصلا بخوام بگم کلیتون بکشی که چقدر گفتن من من من من دادادارم میمیرم و خیلی گفتن فقط بچه رو به توس فردم و دیگه خبری از ایشون ناشد و حالشون بد شد و یکی از دوستان ما گفت دکتری هست بنام دکتر مظاهری که ایشون فکر کنم رفتن آخرم سوئیت فکر کنم به من گفتن که ما درستش میکنیم اینو میبریم یه آمبولانس آگردن و آقای کاشف رو در اون ماشین آمبولانس قرار دادن و ما بردیم دن در متعد دکتر مظاهری ایشون اومدن تو آمبولانس ایشون رو همسرم رو به اصطلاح ماینه کردن و رو کردن به من گفتن خانومم شما خیلی جوانی من باید خیلی قصیل قلب باشم که این حرف رو بزنم ولی این آقا در واقع الان مردن ایشون زنده نمیمونن ولی به حرمتی که میگی خلبان هستن و این همه زحمت و الان هم راهی باز پرواز برای جنگ بودن من با مسئولیت خودم ایشون رو میبرم بیمارستان کاشانی فکر کنم میبرم اونجا و دستور میدم که بستاریش کنم و آقای کاشف رو فرسته به من گفت آقای کاشف نمیمونه چندین بار به من گفت این آقا نمیمونه چون شما نگاه کن از تو گوش این مرد داره همینطوری خون میزنه دیرون از دیر من پزیش پزیش که مغزه اصاب ایشون همیه الان فوت کردن و اگر که حالا به حرمت ایشون و این عشقایی که دارین اینجوری میریزی و زار میزنی من اینو به مسئولیت خودم در اون بیمارستان میگم اتا خصوصی بهش بدن و بسترش کنم ولی از الان دارم میگم این الان یه جورایی تو کماست وقتی هم که میخواد تموم کنه این حالتش تغییر میکنه امکان داره حتی مثلا فریاد بزنه و حرکات چیز نشوده ولی بدون که این تا نهایتش چلاش ساعت دیگه تموم میکنه من سه روز و سه شب بالای سر آقای کاشف بودم و براش دعا میخوندم و بعد از سه روز من همینطور که تو اتاق بودم و در حین دعا بودم من یه جورایی این بار بیهوش شدم روح همون موبری که خوابیده بودم فقط دیدم صدای آقای کاشف میاد که زل زل زل فقط داد میزد و هی من دو ایدم رفتم دو قسمت پرستاری که بگم من همسرم حالش بد شده دیدم تمام پرستار همدیگر بقل کردن و دارن جیغ میتنن و اون موقع پوشه ها اگه یادتون باشه پوشه های بیمارستان همه فلزی بود اینا مخچم به هم میخورد و زلزله داشت میامد آقای کاشف بهوش اومده بود داشت به من میگفت که بی بارو بیرون زلزله اومده ولی چون زبانش خوب نبوده میتونی صرف بزنه فقط میخواست به من بگه فرار کن برو که زلزله اومده فردای اون روز دکتر مظاهری که هر روز میامد خدا شاید آقای همزه اینو شاید خیلی ها فکر کنن اقراقه دکتران میامدن اینجوری ساعت رو نگاه میکردن میگفتن یک ساعت دیگه نمی ساعت دیگه چیزی دیگه نمیمونه نه میشون سریع تمومه یکی دو ساعت دیگه تمومه یعنی به همین راحتی و بعد سه روز دکتر مظاهری اومد خدا میدونه عشق تو چشماش حلقه زد گفت من پشت در این اتا موجزه خدا مند رو دیدم و این زنده میمونه اون ماغه تازه دستگاهه چیز آوردن بالای مثلا راژیولوژی آوردن بالای سرش تکونش ندادن آوردن بالای سر آقای کاشف تازه فهم میدن استخونه دینی شکسته گونه شون شکسته بود کتبشون شکسته بود پاشون شکسته بود دنده شون هفته دنده شون شکسته بود و وقتی که بعدها حالشون خوب شد و تعریف میکردن گفتن اتوبوس اول جاده شهرزا چون بارون اومده بود لغزنده بود و اتوبوس چپ کرد و همه رفتیم تو سخف خیلی ها از تو دور دوبون که من لغزد ما همه افتادیم شهرزا اگر خاطرتون باشه یه حالت بولبار مانند هست یه حالت گودی اومده
00:23:49--->00:23:52
spkr_02: ندارم، جاده اصلی داره کنی خواهد به شیراز اسمان برد
00:23:51--->00:27:03
spkr_01: شیراز اسفانوندن اونها فقط دو نفر زنده بودن همشون فوت کردن آقای کاشیف با اون آقایی که میگن موسمونده اونشون هم بند خدا اخوزی بودن زندهشون هم بالا بود اون آقا هم زنده مونده بودن که دوتاشون رو منتقل به امارستان کردن و متاسفانه اون آقا هم تا شبه همون روزی که بردنشون همون تو همون آمگولاست اشون تموم کردن اون دا آقای کاشیف و بعد از این که دیگه آلا کلی جراحات و اینو از بین رفت یک ماه آقای کاشیف بستری روی بیمارستان اونجا بود و بعد بیمارستان نیرو گفته بود منتقلشون کنید به بیمارستان نیرو و مدت تقریبا میشه گفت چندین ماه آقای کاشیف در بیمارستان نیرو هوایی تهران بستری شدن و نزدیک چار پنس سال آقای همزه آقای کاشیف یک طرف بدنشون لمس بود چون عصب دنده هاشون رو فلش کردن تا ایشون بتونن راخ برن بتونن زندگی رو بگذرونن اون موقع آقای کاشیف 28 سالشون بود و واقعا خیلی خیلی خیلی شرائطشون برده زمانه که این معلومه تموم شد به آقای کاشیف خواستم برگردن به کار گفته بودن به آقای کاشیف که نه چون شما شرائطشون اینجور هست شما میتونید با همون حقوق و مذایع بری و یه پوست دفتری بگیری و دیگه کار نکنی پرواز نکنی آقای کاشیف هم گفته بودن اگر قرار من خلبان باشم و نتونم پرواز کنم اصلا دیگه تو نیروهوایی نمیمونم بهتری که من برم از نیروهوایی بیرون و اینقدر تکافور کردم رو ایناد خلاصه آقای کاشیف رفتن ترابری دفتن روی سی سد و سی پریدن و موندن دیگه تو نیروهوایی موندن و سالیان سالم با اون درد ساختن خیلی خیلی عذیت شدن خیلی آقای کاشیف بعد از اون سانهه اوتوبوس خیلی آزار دیدن و عذیت شدن ولی خب لطف خداوند یواش یواش خوده دست مهربان خداوند یکی یکی مرهمی شد روی دردان و زخمای آقای کاشیف و شکل خدا ایشون بعدش دیگه رفتن رو سی سد و سی و ایواشین و بعد هواپیمای آسمان و بعدم که دیگه چندین و چند سال در ماهان بودن و بعدم وازنشست شدن به لطف خدا خیلی میگم به قول فرمایشی شما خاطرات عجیب و غریبی یعنی تمام اینها رو و من واقعا همه رو تحمل می کردم گشه
00:27:05--->00:28:23
spkr_02: کمیتر بخونید که این دوستان ما چجوری دارن پا به پای شما توی تمام سختی های شما دارن میان و می نویسند زهش کشیدید شما ماها چی فکر میکردید شماها چی کشیدین و یه خانوم وارسته و فرهیخته و نجیبزادهی مثل شما که هم سخنبر و صحبت هم بسیار آروم که الان فهمیدم که سعیده بکی رفته و هم به شما هم به آقای کاشف جفتتون آروم جفتتون واقعا نظر شخصیتی در نظر بسیار دولا من شکنم که شما تازه یک دهام اون چیزی رو که کشیدید چیه؟ یک صدام اون چیزی رو که کشیدم نگفتید هنوز چون که معمولا خاطرات یک جوریه که دونه دونه یاد آدم میفتید خاطره تو خاطره یاد آدم میفتید که من فکر بیکنم آره فکر بیکنم که الان بسمت اعظمش رو باید برید الان چون که شما قرار باشید توی برنامه ما مرتب چون انقدر قشنگ صحبت میکنید من نظر من نیست نظرم یک دوستی به من میگن این چیز سالی؟ اتفاق افتاد این حادثه چون که شما قرار باشید
00:28:22--->00:31:38
spkr_01: چون ما سال پنجاب و هشت با آقای کاشف ازدواج کردیم و سال پنجاب و نه سعیده جان به دنیا اومدن من فکر میکنم که بله سال شست شست و یک باید باشه شست باید نه سعیده من سالش نبود سال شست بود بله سال شست بود سال شست بود دقیقا این اتفاق ابتدای سال شست بود که افتاد و خیلی بد من جناب همزهی خیلی آدم شاد و چیزی هستم من همیشه دوست دارم حرفای شادی بزنم همیشه حرفای به قولن مصبت بزنم متاسفم از این که در این لایبه امشب مجبورم که چون خاطرات جنگ رو میخواییم بگیم من حالا دوست دارم توی این خاطرات یه چیز خنده دارم بگم که خیلی جالیس زمانی که آجیر میکشیدن خب من میدیدم دیگه مابرگی خانمه خلبانه رو میدیدم که خیلی هاشون خودشون انقدر میترسیدن که من تکنم بچه هاشون باید میمدن گفتم مامانتون خدا آروم باش خبری نیست یکم آروم باش من برای که این ترس و استراب و ناراحتی برای بچه هم پیش نیاد خب همیگی دوستان و بزرگان که الان در لای پسن میدونن خانه های پایگاه ها در هر حال شهرهای مختلف یه راه رای کچیک داره که اتاق خواه در اون منشب میشه و اونجا قرار داره اون راه روی که مثلا نور نمیخواست من ترسیدن داشتیم که حالا نور میره بیرون من تمام مدت در اون راه رو که تمام درها بسته میشود و دیگه تاریک مطلق بود من یه دونه چراق نفتی گذاشته بودم که سریع اون رو روشنش میکردم و یه تنبک گذاشته بودم کنار اون راه رو به محصی که آجیر میزدن میگفتم بچه ها زنگ زنگ رقص رو زدن من دو تا بچه هامو میبردم تو اون راه رو شروع میکردم به تنبک زدم به بچه ها میگفتم باید برقصیم ما تا نرقصیم این آجیر خاموش نمیشه حالا بیان ما من میزنم شما ها برقصیم تا این آجیر تمام بشه برای دو تا بچه ها برای بچه های من جناب خمزه ای آجیر قرمز یک تنبع بود یعنی مثلا یه روز که آجیر کم میزدن دختر کچیک من خیلی کچیک بود سنیای من میگفت مامان چرا این روز آهنگ رقص هستم نزدن برای ما این آجیر حکم آهنگ رقص داشت برای بچه های من شکر خدا سعیده جان و سنیا جان بزرگ شدن هیچ کدامشون هیچ ساید افکتی روی مغز و اصحاب اینها زدن آجیر و فلان اینا نداشت من این یه خاطره یه حد دقیقا از اون خاطرات هلکی کم آمار این بیرون
00:31:39--->00:31:42
spkr_02: خانم تحصیلاتتون چیه اگر دوستاییت بگید؟
00:31:42--->00:32:21
spkr_01: بله حتما من ارز کنم خدمت شما در دانشگاه پهلوی شیراز سرپرست و امور رزیدنتی بودم همونجا هم درس میخوندم تصدیل دانشگاهی من در عصب بیره به قول دوستان مدرکیش فوق دیکلوم حسابداریه اما من از همون سال به شما ارز کنم پنجاب و هفت پنجاب و هشت در دانشگاه پهلوی شیراز با اساطیر مجرب مثل دکتر خورمزاده و خیلی دکترهای دیگه من روانشناسی پار کردم از همین زمان
00:32:20--->00:32:26
spkr_02: همه حد زدم همه نوشتم ایشون یک روانشناس کامل
00:32:28--->00:37:45
spkr_01: و بعد چنان به همزه دوست دارم که این رو واقعا به همه ی عزیزانی که الان پای لایب هستن این رو عرض کنم من زمانی که این بیماری رو گرفتم بعد از کما اومدم بیرون شکای خیلی شدیدی به من دست می داد و من حالم خوب نبود من یه روز رفتم پیش استاد خودم پیش دکترم رفتم و بهش گفتم که دکتر من اسمم جیلاست نمی دونم خاطرتون باشه یا نه ولی من اصلا الان جیلا نیستم من حالم خیلی بده و براشون توضیح دادم که چه پنکای شدیدی به من بارد می شه و من شرحه خوبی اصلا ندارم خیلی جالبیشون به من گفتن من شاید هر بیماری دیگه برام می اومد من اینو می بستم به قرصهای شدید که شرایطش عادی بشه ولی به تو قرص نمی درم به تو بگم خودت رو خودت کار کن و برو درس بخون فقط این روانشناسی بخون فقط برو درس بخون و من حرفیشون رو گوش کردم و تو اون شرایط بیماری سخت که من چند سال منو با ویلچر می بردن می آوردن قضا دهنم می کردن همومم می کردن من همینجا باید اول از آهای کاشف تشکر بیجه کنم و از سعید جان که زحمت بسیاری در بیماری من کشیدن با سبوری با سبوری فرامان و می گم لباس تنم می کردم قضا دهنم می کردم هیچ اصلا من یکی که گوش شده بودم قید حالم بده و الان که می گذارین همه سال خدا رو شکر می کنم وقتی من همم می کنم وقتی قضا درست می کنم وقتی مثل اون موقع هم می دومم کار برای هم می کنم می آم خدای شد که من دوباره جیلا شدم و همین درس خوندنم و همین رواشناسی خوندنم و این که رفتم و درستش رو خوندم که بیماره من چی هست من چه کار کنم حالم خوب می شه چه کار کنم شرایطم بهتر می شه و این باعث شد که خیلی راحت تونستم بر این بیماری تا امروز شکر خدا فایق بشم و خیلی جالبه من توی صحبتان قبلا عرض کردم که من شبکه چشمم رو عمل کردم وقتی رفتم به دکتر صحبتانم گفتیش که نه خیلی الان عمل خوب بود و عالی بود ولی متاسفانه باید بگم که بنایه شما بر می می گرده قسمتی که زایی دیده دیگه بر می می گرده جناب همزهی فقط خود خدا شاهده بود دکترم من با یه لبخنده گفتم اونم بر می گرده اونم بر می گرده دکتر من گفت خاروزایه داده این شبکیه دیگه بینایی بر می گرده نمی گرده اونم بر می گرده و همیشه دکترم به من می گه چقدر خوبه که تو همیشه می خندی و همیشه با مسبست به همین ها نگاه می کنی آره من واقعا خدا رو شکر می کنم و عرض کردم خدمت همگان من اصله اصله به اصلا این حالتی که الان دارم مدیونه اون درستاییی که خوندم پیش اصلافید مجربی که رفتم برای روانشناسی و واقعا خدا رو شکر می کنم می گم من آخرین پوزیشنی که داشتم در دانشگرده پلوی شیراز سرپرست امور رزیلتی بودم ولی بعد از که ازدواج کردم آقای کاشیب تا چند ماه کار می کردم هنوز تا پنج شیش ماه آقای کاشیب به من گفتن خب می خواهی ادامه بده گفتن یعنی من شیراز باشم شما بوشیر باشی هنوز جنگ نشده بود و بعد گفتم نه من دوست دارم شیش نونی در خدمت زندگی باشم و بعدم دوتا بچه هم ولی الان فعالیتم خیلی زیاده الان هم عضو حیث مدیر کانون باروان هستم و توی کار ورزش درمانی هستم و خیلی خوشوالم حتی تا یه مدتی که قبل از این برنامه کورونا این سعادت رو داشتم که همکاری داشته باشم با انجیوی آنزایمر که بتونم اونجا کمک کنی زیادی به شون بکنم چون کار ورزش درمانی رو میدونستم و در کل اصلا آدمی نیستم که بگم و من دیگه بازنشست شدم من اصلا دیگه خدا رو واقعا شکر میکنم و بخاطر روحیه که به ام داده و فکر میکنم آملش خوب بودن همسرم جنابه ایجوانم ایجوانم که این همه عشق و برهم میدونم و عشق به دوتا فرزنده گلم ایجوانم که بگم ایجوانم که بگم خواهی شکرم جانه دیرم
00:37:46--->00:38:31
spkr_02: آهی جدی میگن که از همسر شهید جدی خاطره ای دارید؟ بله بله بفهمید اگه دارید من این شعر رو براتون بخونم دوستمون نوشتم سپهر از ازل رزگاه من است این شعر رو تقدیمی شما کردن یک دوستی این رو من بخونم بعد بریم سراب خاطره آهی جدی سپهر از ازل رزگاه من است بلند آسمان جایگاه من است من را در هوا پرکشیدن خوش است که این بیکران زادگاه من است پناهی نخواهم از این چرخ دون چو ایران سراسر پناه من است
00:38:33--->00:38:43
spkr_03: خود جوانا
00:38:49--->00:40:36
spkr_01: خاطره که از همسر شهید جدی دارم یکی از افرادی که ارز کردم ما کماکان هنوز که هنوز با خیلی از این خانمهای شهیدی که خدمت رو نرسدم خانم شهید شاد منبق خانم شهید علیخا خانم دمیریان تا تقویم دو سال پیشم با هاشون در تماس بودیم و خانم شهید امیرنادی یکیشون هم خانم شهید جدی هستن بله ایشون چون شیرازی هم هستن خانمشون من اصلا اینجا نمیدونم ببینن این برنامه رو خودشون و پسرهای گلشون خدمتشون سلام عرض میکنم من اتفاقا خیلی دوست سمیمی هستم مورین جان و حتی چند سالی که من در امریکا بودم ایشون در روسانجلس بودن ما ساکرمنتا بودیم و من یه قراری گذاشتم و رفتم سان فرانسیسکو ببخشیم روسانجلس در سان فرانسیسکو رفتم سان فرانسیسکو و رفتم مورین عزیز و دوتا پسرهای واقعا درجه یکی ایشون رو از نزدیک دیدن و واقعا لذت بردم روح شهید جدی واقعا شاد باشه و خانمشون واقعا دوتا پسر گل دوتا پسر گل تربیت کردن و وارده این جامعه کردن بسیار بسیار پسرهای با شخصیت با عدب و تحصیل کرده دارن بسیار روح شخصojاشات و یکیینم
00:40:32--->00:40:38
spkr_03: بسیار تسرای با شخصیت با عدم و تحصیل کرده دارم ایچانه
00:40:37--->00:40:52
spkr_01: اشک بودم خیلی خیلی خیلی اشک بودم جز به افرادی بودم که خیلی سختی کشیدن خانم شهید جدی میشوه الله که سالم باشن
00:40:52--->00:44:41
spkr_02: زنده باشیم یه دوستی آقا محمدم یه شعر به شما تقدیم کرده است اشخه است برای آسمان پریدن چون شما هم خانواده خلبانی دختر خلبان پدر خلبان اون یکی دختر مشالله تو عویشن اشخه است برای آسمان پریدن ست پرده به هر نفس دریدن اول نفس از نفس گسستن اول قدم از قدم بریدن من دارم همزمان پول این پیزایه که ایلیا سفارش دارم ایلیا وقتی که من لایبم میاد پیزا سفارش میده میدونه من حرفی ندارم میگه قضا سفارش بده بیرون میگم بده بعد نامردی نمی کنیم بعد دو روز بعد هم سفارش میده یعنی اینقدر میگیری اول نفس از نفس گسستن اول قدم از قدم بریدن نادیده گرفتن این جهان را هر دیده خیشت را به دیدن گفتم که دلا مبارکت بعد در حلقه آشغان رسیدن ایشون میگه در حلقه آشغان رسیدن من میگم در حلقه آشغان پریدن دورد بر خانوم کاشف عزیزم یک سخمبر یک خانوم به خدا خانوم کاشف شما اومدید توی لایب اثراتشو الان تا روزهای آینده خواهید دید زیر این کامنت ها برید بخونید از شما چی می نمیسن بانوی فرهیخته همسر یک خلبان دلاور مثل یک خانوم ببخشید شاید این جمله الان جمله چیزی نباشه که واقعا سخت کش کار کردید کنار اینا بودید همدمشون بودید حس خوردید یک خانومی نجیبزاده که تمام فامیلتون امریکا دارن زندگی میکنن من می دونم شهاب تیام کیتونه داماد خوهرم هستم شهاب تیام این استوره آواز داماد خوهر تونه و من می دونم ماشاءالله به خانواده فرهیخته شما همه یکی یک قصد دیگری صاحبه به قول معروف اسم و رسم در جایگاه های مختلف ولی این چنین خودتون رو متوازانه در اختیار به حال جنگ قرار دادید و رفتید در دست بوشه در اون آقای مهنتی سعید مهنتی تیمسال سعید مهنتی به شما سلام و درود می فرستند می شناسیم از بچه افتادن بله بله ارادت دارم خدمتشون قربونتون من ندارم حرفی بزنم در قبال این همه زحمتی که شما کشیدیم تمنام میکنیم اگر که شما دیدین به هر حال این بزرگان صحبت میکنن و همه همه همه همه همه همه جمع کاشف راجع به ایشون گفتن ما دیگه شما خودتون متوجه شدید که چقدر دوستتون دارن چقدر با عش از شما یاد میکنن امیدوارم که خداوند به شما سلامتی بده خانم کاشف بزرگواری کردین آهی آدر جدی میگه آدر جدی برادر شهید جدی میگه بزرگواری کردید و که در مورد خانم خانم جدی و اصلیت شیرازی بودنش رو گرفتید خیلی ها روغ میگفتن که همسر شهید جدی امریکایی هست من از شما تشکل میکنم میگن خانم کاشف بزرگواری کردین که مورین خانم رو اصلیت شیرازی بودنش خانم شهید جدی مورین بوده اسمش
00:44:35--->00:44:45
spkr_00: اطلیت شیرازی بودنش رو خانم شهید جدی مورین بوده اسمش بله بله اسمشون مورین بود بله من الان ارز کردم مورین بود
00:44:44--->00:45:03
spkr_02: چقدر زیبا شهید جدی یعنی در واقع آدل جدی میخواست این شایههی که در رابطه با شهید جدی برحال گفتن که همسر شهید جدی امریکایی بود چون حالا اسمش مورین بوده شما تعیید میکنید که ایشون شیازی هستید
00:45:02--->00:45:45
spkr_01: شیرازی بودن؟ بله شیرازی بودن میگم از دوستان هستین و حتی ایشون تقریبا دو سال پیش فکر کنم دو سال پیش بود مورین جان تشریف آوردن ایران اومدن و ما همه با هم بودید اینو که از دوستان سمیمی ما هستن و من افتخار میکنم که دوست همسر عزیز شهید جدی هستن و پسر گلشون که میگم دو تا پسر گل با عدب با شخصیت و بسیار بسیار فهم من این برام افتخار هست حقیقت
00:45:45--->00:45:58
spkr_02: دوستمون میگه که یادتون نره که سعید جان خاطره شهید رجایی و شهید بهشتی رو خواستن.
00:45:58--->00:46:06
spkr_01: بعد من این رو ارز کردم. شهید رجایی و شهید با هنر. سعید جان میگن بهشتی.
00:46:05--->00:46:09
spkr_02: شهید رجایی و شهید با ایند
00:46:07--->00:46:13
spkr_01: و شهید با اونت گفتیم
00:46:10--->00:46:38
spkr_02: گفتیم. نه شهید بهشتی دیگه نداشتیم دیگه. شهید بهشتی دیگه نداشتیم. شهید بهشتی تو برنامه همون نبود. روحش رو شاد باشه. روح همه شاد. روح شهید رجایی شهید بهشتیی شهید بهانه هم شاد باشه. بهترین ها رو برای سنیا جون و سیده جون آرزو می کنم. خانم سهیلا شهیدی گفتن.
00:46:38--->00:47:17
spkr_01: سلام من رو خدمت ایشون برسونیم. ایشون هم همسر جناب اقدام هستن و از دوستان بزیار سمیمی ما در پایگای حمیدان بودیم. من محبت و لطف و اون عشق اینا رو هیچوقت فراموش نمی کنم. هم خانم آقای اقدام و هم خانم شهیدی بسیار بسیار با محبت خود آقای اقدام همینطور از دوستان عزیز ما هستن و من اینجا عرضه هده و احترام داریم. در هم بوشیر بودن و هم همه دان. و واقعا از جانب من بهشون سلام برسونیم. میرسیم.
00:47:10--->00:47:19
spkr_00: احترام داریم در هم بوشهر بودن و هم همه دان و واقعا از جانب من بهشون سلام برسونیم این چالا که میرسیم در ساحت و سلامت باشن
00:47:23--->00:47:38
spkr_02: کپتن علی پیرووان میگن سلام برسونید. مادرم سلام میرسوند خدمتشون. همسر تیمسال پیرووان این همه قلبم از طرف مادرشون به سرکار خانم کاشف حدیه کردن.
00:47:38--->00:48:05
spkr_01: سپاسگزارم خیلی سلامشونه برسونین عرض عدب و عرض احترام دارم خدمت خانوم پیرومان و ما دوران خیلی خوبی در پایگاه شیراز داشتیم خاطرات بسیار بسیار بسیار خوب بایشون با خانوم تیمسار بهدی نجاد که من یک علاقه خاصی به هر دوی اینها دارم و عرض عدب میکنم خدمت تک به تک این عزیزان
00:48:06--->00:48:28
spkr_02: محبب دارم.
00:48:29--->00:48:35
spkr_01: اگه خاطره از آقای کاشیف در زمانی که روی ترابری میپریدن رو سی سر
00:48:35--->00:48:38
spkr_02: آره بفرمید از اویشن از ترابری بفرمید
00:48:38--->00:49:09
spkr_01: آره من خیلی دوست دارم این خاطره رو بگم من فرزند دومم سونیا جان که میخواستن به دنیا بیان همسرم صبحش از پرباز اومدن به من گفتن خیالت راحت باشید ما دیگه تا بعد از زور میرین بیمارستان برای یه وزه هم رو اینو اصلا بگرانه هیچ چیز نباشید من یکی از خوهرانم ما در ذره همون شابتی ها ایشون به من گفتن که جیلو من دیلام اورو
00:49:09--->00:49:13
spkr_02: دیانه را بیارید دطفاً بعد صحبتاتون بله بفهمید
00:49:14--->00:49:20
spkr_01: اگر دیانا بیاد من حتما میارمش دیانا امشب پنزل اموش دوته اومده
00:49:19--->00:49:30
spkr_02: اومده اینا ها جناب کپتن عمزهی دیانا جان آمده خونه و سلام میرسونه و داره شما و مامان رو میبینه مگه خونه شما نیست؟
00:49:40--->00:51:41
spkr_01: عزیزم. خوهرم گفت من دلم آروم نیست چون به من گفت پاسم آقا با همون لحجه، من دو خوهران و مادرم لحجه شیرازیه. من خودم لحجه ندارم. گفتن که پاسم آقا میکرسن برن پرواز، باز تو رو اینجا تنبه بذارن. من با همون لحجه. من خب باشید پاسد اومد پرنون من با علا شد که خوهرم اومد. چون زور که ما قرار بود داریم بیمارستان جناب همزهی تماس گرفتن به آقای کاشف و گفتن که تعداد زیاد این مجروح در احواز هست و آبادان و ما اینا رو همه رو یه پرواز احواز به شما خورده و حتما باید داریم پروازی. آقای کاشف خیلی بیداراحت بود. اما دلش نمیمد که نره. من هیش وقت یادم ممیره. ایشون موقعی که داشتن بند پوتینشون رو میبستن خدا شاهده. عشق تو چشماش حلقه زد. دقیقا با همین حالتی که خدمتون رو ارز میکنم. سرشو کرد بالا گفت خدایا من به جوانهای دیگه ره میکنم. به جوانهای مردم ره میکنم. و کمش میکنم. تو هم به زن بچه ای من کمک کنم. و اینا الان اینجا تنها هستن. که حالا میخواد بره برای وزه هم. و به طرز موجزه آسای این قرار بود که در عصر اون روز این وزه هم انجام بشه نشد. و فردا صوبش آقای کاشیف خودش اون رو رسوندن. و ما رفتیم در بیمانستان و آقای کاشیف دیگه برای تولد سونیا جون دوگه اونجا حضور داشتن. آره دیگه اینه که این خاطره هم از به اصطلاح ترابری آقای کاشیف داشتن و برای خیلی جالب بود. که هم پروازش انجام دار. نیست.
00:51:32--->00:51:40
spkr_00: اینه که این خاطره هم از به اصطلاحا ترابری خواهی کاشیف داشتم و برایم خیلی جالب بود که هم پرواز می کنم
00:51:41--->00:51:47
spkr_01: همون که دلش بخواست برای وضع هم بیاد اومدن و رسید
00:51:50--->00:51:56
spkr_02: سلام خانم کاشف خانم کاشف و عزیز مریم پیروان هستم خیلی یادتون میکنیم
00:51:57--->00:52:05
spkr_01: لطف دارن عرض سلام و عدب خدمت تک تک اعضای خانوادشون از جانب
00:52:08--->00:52:45
spkr_02: یه دوستمونم میگه از اعماق وجودم از دریای خلیج فارس برای مادر مهربانم خانوم کاشف آرزوی سلامتی میکنم که اکنون ما در خلیج همیشه فارس در امنیت آن بلند پروازان وطن پرست هستیم الهی که دستش در نکنه پدر دوستم خلاوان F-14 بودن چقدر جنتلمن بودن کابتن خدایاری خیلی ممنون خب خان کاشف آرزوی خدمت شما که دیگه مطلبی دارین بفهمین ندارین بذارین که مقدارشم برای بردم بمونه
00:52:45--->00:53:25
spkr_01: خواهیش میکنم حتما من سر همگان رو درد آوردم خواهی میکنم بسیار بسیار بسیار ممنون از این که من رو به این برنامه دوت کردیم و شنوای صحبتهای من بودی من ازتون سپاسگذاری میکنم یک دنیا ازتون ممنونم و خدمت تمام عزیزان و سرورانی که الان در لایف هستن باز هم تشکر میکنم و دست همگی رو میبوسم آرزو میکنم که عزیزانی که الان در این لایف هستن سایهشون مستدام باشه بر سر خانوادی
00:53:26--->00:53:33
spkr_02: نازیلا حقیقت اگه اشتوان نکنم میگه خالجون خوشها شدم دیدمتون
00:53:34--->00:53:42
spkr_01: بزنم، لطف دارم. من دختر خالم هستن که در هولند هم. من از نسل خانوادی هیچ کسی رو نیستن. همه یا امریکان یا اروپا.
00:53:42--->00:54:01
spkr_02: هزار ماشالله که خدایا چقدر خوبه که امثال شما یعنی اینقدر زیاد بشن که همسرا اینقدر ببینید بچه خوب در امنیت آسایش فکری به خاطر اون
00:53:58--->00:54:01
spkr_00: خوب در امنیت آسایش فکری به خاطر
00:54:02--->00:55:47
spkr_02: به خاطر اون شعور و درک بالایی که از تربیت بچه شما بلد بودید و هران چی که داشتید ریختید به پایشون که الان این بچه ها بچه های سطح بالای جامعه هستن از نظر روانشناسی و برخ و من واقعا همین رو میگم الان همین نوه شما دیانای عزیزم که کاشی الان اینجا بود همه شما ها میدیدید که این چقدر قشنگ حرف میزنه اینجا من برای دیانای عزیزم هم یه عالم قلب میفرستم امیدوارم که این دختر کچولو یه بار توی لایف ما بعدا هم که میخواییم درود کنیم بیاد و حرف بزنه و همه بفهمن که نوه خانم کاشف چیه دیانا که واقعا خدا انشالله به سلامتی بده به سعیده عزیزم و به اون یکی دخترتون اسمش سوهلا سونیا سونیا سونیای عزیز به تیمسار کپتن کاشف عزیزم و عرض کنم خدمت شما به شما سعی کار خانم کاشف من خیلی خیلی تبریک میگم که اینقدر یک رنگ و خوب و عزیز هستید و عرض به خدمت شما که جناب سرهنگ حضرت عالی ایران هستید بله دیگه من نه مال من سانفراسید من دیگه من من از این بگرندم نمیتونیم بفهمین الان کجام من من بگرندم چیزه شهره حالا یه روزی بعدا میرن تو ترس لایب بذارم برحال خیلی خوشحال شدیم ما میخوایم از شما توی این تایمی که مونده تغازه کنیم یک رنگ به دیانا تقدیم کنید خودتون
00:55:48--->00:56:09
spkr_01: من برای دیانا یه مقایی به من میگه که جیلا جون من آشق رنگ صورتیم یه مقایی میگه من آره یه مقایی هم میگه من آشق رنگ قرمزم من هم قرمز و هم صورتی رو به دیانای عزیزم که عشق ما هست و نور چشممون هست تقدیم
00:56:10--->00:56:16
spkr_02: ایجونت هم دوتا رنگم به سونیا و سعیده بدید
00:56:16--->00:56:34
spkr_01: بله برای سعیده عزیزم رنگ یاسی رو تقریم بکنم اگر باشه حالا رنگش هست بله یاسی همون بله منفش کمرن و برای سونیای عزیزم رنگ سورتی رو میدم
00:56:35--->00:56:58
spkr_02: خب رنگ صورتی و یاسی حالا یکی از دوستان حسن جان همین رنگ ها رو که گفتم بزنید توی یه دونه چیز بیا این خانم فاطمه این رو زد و چقدر هم گلو چقدر هم چیز از کنم که یه رنگ با اش تقدیم کنید به این مرد جذاب زندگیتون
00:56:58--->00:57:42
spkr_01: حتما من اینجا اعلام میکنم و افتخار میکنم که این رو میتونم اعلام کنم بچه های عبیشن هم بدونن اونایی که با ما خیلی سمینین میدونن همیشه هم خیلی ها از همسرهاشون و من بگن جیلا تو بد آموزی داری تو خیلی به شوهرت زیاد احترام بذاری زیاد باش دولایی حرف بزنید و فکر میکنن واقعا این چون تو جمعه ولی من قلبن برای ایشون عرضش خواهدم قلبن دوستش دارم قلبن واقعا افتخار میکنم که همسرم مرد به این خوبی و بزرگی و نجیبی هست و یه قلب پر از اشت به ایشون قرمز به ایشون عدیه میکنم
00:57:43--->00:58:49
spkr_02: امشب من قرمز پوشیدم که دیگه کلن رنگ های مورد علاقه تیمسال کاشف و دیانات خانم مهنتی این همه رنگ ها رو تقدیم کردند همسل شهید مهنتی شما و بچه ها این هم رنگ های قرمزی که شما سفارش دادین برای تیمسال معظم ما خانم به پاس قدانی از شما پرشم ایران که نشانه واقعا تلاشه که شما برای نگه داشتن و برفراشتن این پرشم کردیم شما نمیخوام بگم 50% 60% 70% من میخوام شما هم بگم شما هم 100% است توان خودتون رو برای حمت و حمایت از این پرشم و از این مملکت گذاشتید جناب وزیری این آزاده عزیزمون که ده سال از بهترین زمان عمرشون رو در اصارت بودن این رنگ های قرمز رو به هم رزمشون تنجایم کاشف تقریب کنم ما هم پرشم ایران رو و یک رنگ مورد علاقتون چیه شما موسیقی
00:58:46--->00:58:51
spkr_01: یک رنگ مورد علاقتون چیه شما؟ من عاشق آبی هستم
00:58:55--->01:00:09
spkr_02: آبی. ای جانم. ما هم پرچم ایران رو آبی آسمان و اقاب آسمان رو تقنیم میکنیم به شما همسر اقاب که مثل یک اقاب واقعا شما هم زندگی کردید. و این پرچمان رو از کجا آوردین؟ اینجا پرچمان کیه؟ خیلی منمونم. از کنم خدمت شما که زنده باشید. الان این سفر رو رنگی میبینید شما. اینو بدونید که این دوستای ما دارن عشقشون رو در کمترین بزاعتشون دارن به شما بودن. کمترین بزاعت خانم. هزار تا قلب خانم مهنتی میگن برای جناب وزیری تقدیم کردن به این آزاده سرفراس. مرسی سرکار خانم آشف. ممنونم از تشریف فرمایتون. سعیده عزیزم هم که یه آدم قلب آبی داد به مادرش ایچانه. که قد شب خوبی با شما بود. واقعا ما اصلا نفهمیدیم تو سه ساعت کذار. پشکر میکنیم. اینشان الله بیرد که قلبتون برد. زنده باشید. به نمایندگی از بانبان فلی. سرزمینمون. بخواهمید.
01:00:08--->01:02:18
spkr_01: اینمون بخواهیم دخترم سعیده جان خیلی زیبا نقاشی میکشی چون رشته دانشگاه هم گرافیک بود خیلی زیبا نقاشی میکشی در دانشگاه گفته بودن جنگ رو بکشید طوری این جنگ رو کشیده بود یعنی یه صورت یک مرد نصفش جنگ بود و نصفش صلح بود انقدر این گویا بود و انقدر این زیبا بود که اولین در دانشگاه اول شد این کارش بعد اینه زده بود پشت در اتاقش من یه روز که رفتم تو اتاقش بودم مادر تو خدا این کار خیلی زیباست ولی برش دار گفتم مامان جنگ آدم اسمشو میاره خاطرشو بیاد میاره و شکشو میبینه واقعا خاطرش مکدر میشه و نراحت میشه و یاد خاطراتی میفتی که نباید من دلم میسوزه این کار خیلی زیباست ولی تو خدا اون کارهای قشنگ بیدیگتو بزن این رو فیلم برای من بذاری شیبوشه اینه که جنگ به هر حال این خاطرات رو داره و اصلا نمیتونیم منکرش بشیم که نه چرا حالا مثلا آدم فقط خاطره بد بگه چون این چیزها در اون جنگ اتفاق افتاده امیدوارم که همه سر به خیر باشه همه شادی باشه بره همه و سلامتی باشه و این روزهای کورونایی به لطف پروردگار انشاءالله اصلا بره و زدوده بشه این بیماری در روی زمین و دوباره همه مردم به قول معروف با شادی و خوشی بتونن با هم زندگی کنن بس قبل
01:02:19--->01:02:33
spkr_02: خیلی زیبا. مثری سرکار خانمان کاشه. سطیره. عشق و دوستی و مهربونی هستین. و اینقدر قشنگ حرز زدید. واقعا کاش که همه ماها از شما یاد بگیریم. درست بشرفتون.
نظرات
ارسال یک نظر