تیمسار خلبان یدالله شریفی راد (2)
00:00:00--->00:00:35
spkr_01: خواهش میکنم منو با یدی تنها بسر مادرم رفت بیرد ما فکر کردیم خود وسیعیتی چیزی بکنی چیز خاصی میخواد به من بگید نصف بدنش لمس بود یک نیم لبخندی از این چهرش میزد بلی به من نگاه نمی کرد برای اینکه یک چشش به طور کلی حس هم نداشت و اون جایی که ما بودیم از این نمیدونم تا ده رفتید یا نه از این کیرهای تبریزی چیه میبروگردن یعنی سخت گرشداری نیست
00:00:36--->00:00:39
spkr_03: ستیب چوب یا درخ تبریزی
00:00:39--->00:02:18
spkr_01: بله هنچه چیزهایی که قدیمی بود خونه یه جایی خیلی کچک و قدیمی بود چشش چست خونده بود بود و من نگانه می کرد دست من رو گرفت و گفت بسرم می دونم که هنوز جوانی نکردی خیلی زوده من این مسئولیتی که می خواهم بدم به گردنت ولی چارهی نیست می تونی نکنی می تونی بکنی ولی من دلم می خواد اینو بهت بگم گفت که من دارم میرم دارم حس می کنم ایگر نفسهای آخر دارم می کشم ایکی دلم می خواست عروسی تا رو ببینم که فکر نمی کنم صورت بگیره و ایکی دلم می خواد این مسئولیت این بچه ها رو بدم به تو و خب فکر می کنم همون جا بود که من عشقم در اومد و احساس کردم که همون نیمه صورت بابا که لمس بود همینطور گوله گولهش و عشق بابا ما نایدهد در اومد داره همینطوره میادو و این دست من رو نگر داشت نتونست حرفشو تموم کنه و این رو فشار داد و دیگه چیزی نگفت منم دیگه نتونستم حرف بزنم و رفتم همون بعد از رو رفتم تهران سر بیمارستان سر خدمتو و هفته دیگه که به من اونجا بودم هنوز هفته تموم نشده بود یکی از بستگانمون اومد گفت که بیا بریم تالغاند فهمیدم که پدر فرد کرد وقتی من رفتم من رفتم سر خاک ببرم
00:02:22--->00:03:16
spkr_03: هی جانمه الان من برای فقط همینجوری خدمت شما بگم یه آبی چیز میل کنید لطفا همشهری های محترمتون از طریق کانال طالقان طالقان یه کانال داره یه چنل داره توی واتساپ و اینستاگرام الان همشهری های گرامی شما یعنی شاید اکثرن طالقانی ها الان اونایی که برحال با دنیای مجازی عاشنا هستن دارن لایف شما رو میبینن و از قبل اشون اطلاع داده شده از طریق حسن عزیز که نمیدونم حسن بچه کجای طالقان کدوم دهه ولی شما لطفا یک کچولو بفهمید اگر اونا اونجا هستن روح مادرتونم شاد باشه من فکر میکنم مادرتونم به رحمت خدا رفتن اگر اشتوان نکنم بعد از این که به ناری خورکی وی بیشتر Lynd pay بحلا بیشات که بiefندگی بحلا بیشتر این باهیم کنم دارے این مما لطفا رشکی تیکید داره این از قبل رفت این بیسد خدا نکنم تجเลย سکو پغیر متو آكمانا این بغیرگ دارها بليک Bing
00:03:20--->00:03:49
spkr_01: من ارز کنم که آره، حالا این قضیه پدر و قضیه مادر هم به یه نوعی خیلی دردناکتر از اینه. بعد به اونو هم میرسم. منتها به من باید اجازه بدید اگه بخوام مادر را بگم باید این وسطی قسمتش را نگم. و خب دلیلش هم شما میدونید. نمیخوام بگم. و شاید در یه فرصت دیگه. فکر نکنید دارم سانسور میکنم. دارم ملاحظه میکنم.
00:03:51--->00:03:54
spkr_03: برای طالقانی ها اگر پیغامی دارید توی لایف هستند و فهمید.
00:03:55--->00:04:41
spkr_01: فقط عشق همون بهشون می رسونم همیشه دوستشون داشتم همیشه در کنارشون عشق کردم لذب بردم اون سادگیشون اون صداقتشون اونایی که پیرن میگم امو جانانم اونایی که خانومن میگم خاله هایم جوانن میگم جوانان که نمی از هم حتما ببینم نمیشتنشون ولی همه تون تو قلب من جا دادی و من روزی نیست که چشم باز بکنم و یاد تالقان نباشم حتی باور کنید دلم برای قبر پدر مادرم هم تنگ شده ایشانه اگر اونایی که می دونن و می دونن برن سر قبر پدر و مادر من خب سلام منم و اونها برسن
00:04:42--->00:05:45
spkr_03: الان از میراش طالغان از نسا اولیا همین الان برای شما پیغام فرستادن و سلام فرستادن و الان من نمیدونم یعنی واقعا چقدر اشقه به شما وجود داره همه طالغانی ها شما افتخار میکنن واقعا اینو میگم به خدا من خیلی ارادتمند شما هست اگر که آدرس مزار مادر و پدر رو به فرمایید طالغان حتما حتما اولین پنشنبر هست که حالا یعنی شاید برحال اواخر سال حتما خواهند رفت اکس میفرستن من هم برای شما میفرستم از مزار از برحال اونجا جمع میشن حتما حتما یه مراسمی از طریق این دوستانمون حتما در آخرین پنشنبه سال برای مادرتون و پدرتون خواهند گرفت من اینو قول به شما میرم یعنی من حتما حتما اینو اطلاع میدم ما با این دوستانمون همه همه می کنیم
00:05:45--->00:07:12
spkr_01: خیلی ممنون ده ما اسمش ده نسای اولیا است. چون تا لقا ده دارم. تا اونجا که من خبر دارم اونقری از سال که من میبینم سی خورده ای سال شاید هم من دکی بیشتر من ندیدم اون چرا ولی خب میبینم چقدر زیبا و قشنگ شده دیگه اون ده قبلی نیست. من زمان بچگی یادم یاد از همون نسا اونای که هم نسایی هستند نگوش میدن از بالا پشتبون و خونمون از بالا پشتبون به بالا پشتبون پرشم خیلی خوب بود. میپریدم تا به آخر ده میرسیدم. بچون این قبل برف بود نمیشد رو برف برید و سختم بود رو برف رفتن. خب بالا پشتبونمون پارون میکردم برف نبود و منم خوشم ایمد. بارها به من گفتن نپر میمیری میفتی پناینا. البته افتادم هم بارها ولی خب زنده مودم. منظور من این شیطنت های اینچنانی داشتم. ولی در زند اینکه شیطان بودم به این صورت کوه میرفتم از خیلی جای خطرناک رتم شدم فدائنا. ولی معدد بودم و آدم ها را بزرگتر ها را همیشه دوست داشتم. یعنی یک احترام خالصانه نسبت بهشون داشتم. شاید به همین دلیل هم اونهایی که حتی تو نسا خوهرم بگه هر وقت بیریم امکان نداره. اونهایی که تور میشناسند نپرسند. حاجی آقا چطوره؟ حاجی آقا حالا چرا میکرم بگه؟ حالا اونم خودش داستانیست. داشتانیست.
00:07:13--->00:07:22
spkr_03: محضور جناب هادیان رو بگم همین رو جناب هادیان پایین طالقون هستن حالا من نمی دونم
00:07:20--->00:07:29
spkr_01: من نمیدونم مالا گلینک هستم مثلا حادیان باید گلینکی باشه
00:07:25--->00:07:40
spkr_03: تیمسار هادیان از خلبانهای عالی فر هستن و معاون همه همک کننده نیروی هوایی هستن الان در حال آزر رئیس ستر
00:07:46--->00:23:27
spkr_01: بزرگی بله بفهمه از کنم که آره اینجوری شد که من در این جوانی در سن 22 سالگی شدم پدر و سه تا بچه بی پدر را باید بزرگ می کردم خب پدرم نسبتا وضعیت ما بد نبود چون خیات بود کارش هم خوب بود ولی خب تابستان برای این که من همیشه آرزوی پدر بودنم داشتم من اول این که مسافرات می رفت و هر وقت می رفت اون موقع هم اینجوری نبود که هر ماه یه نامه رد و بدل می شد و همیشه هم نامه شید بود نور چشم عزیزم این نور چشم عزیزم امکان نداشت نامهی وجود نداشته باشه و خب متاسفانه ما عمر تولانی نکرده و من نتونستم هیچ خدمتی بهش بکنم و همیشه جای تأصف برای من و به همین دلیلی که اشاره کردم قبل از این که مطرح که بچه ها جمان ها عزیزان من به پدر مادرتون یک دونه پدر یک دونه مادر عزیزشون بدارین گرامیشون بدارین و زناتون هم دوست داشته باشید ولی نذارید ارتباطتون را با پدر مادرتون قطع کنند و هم کنار بیان صحبت بکنین در دل بکنین حفظ کنینم دیگر زندگی هیچ کس برای عبد نیست یه روزی همه ما خواهیم رفت منظور اینه که میگم خالا بگم که خب همسرم چی کار کرد دو تا وقتی که من در نیروی هوایی بودم این بچه ها هم مسئولیتشون اومد به احده من دو تا اتفاق بسیار مهم در نیروی هوایی برای من افتاد یکی این که من شانس آوردم به دلیل همون نظم و ترتیبی که تو کارم بود و قدرت یادگیریم و توجه هم با اون چیزی که به من معمولیت میدادن انجام میدادم خب خیلی زود مورد با این که وظیفه بودم خیلی زود مورد توجه مقامات بیمارستان قرار گرفتم و به همین دلیل اونام به من خیلی خدمت کردن مثلا من باید تا سطح دونیم خدمت میکردم یه روز خانوم تیمسار کمپانی اومد خیلی دوست داشتم انگلیسی یاد بگیرم و ازش خواهش کردم که میشه من برم مرکز آموزش ها انگلیسی یاد بگیرم گفت فردا به من زنگ بزن که من با رئیس مدرسه باسم سرگورت فردوسی صحبت کنم که شما این کار بکنید البته من این کار کردم مثل تیمسار کمپانی گفت تو کی هسته که میخوای با زن من صحبت کنید ترسی درمی گوشیدی گذاشتم و ایشون که من برای مجددن من ایشونو دیدم گفتم من دیگه جاراد نمی کنم زنگ بزنم تیمسار بر میداره که بعد اصابا نمیشه به هر حال سر تون درد نیارم من رفتم کلاس زبان مرکز آموزش ها زمانی که وظیفه بودم از صبح ساعت پنج میرفتم تا ساعت یک بده زور در نیروی هوایی کارایی که مسئولیتش داشتم انجام بدم اونجا بودم دو میرفتم سر کلاس مرکز آموزش ها کلاس زبان البته یه روز لاب بود بسرار لابراتوار ود کتاب ها رو تمام بعد یه دکتری بود دکتر سوا متخصصیت خل بود این برای یه تذریغات هم بقل متبش داشت دنبال یک کسی میگشت که این تذریغات رو بگردونه من گفتم خب من از من بهتر چه کسی نمیخوای گفت دو تا تذریغاتی خیلی چیزی دارم کاراشون همه هرچی میگیرند خودشون ور میدارن فلان از این حال من میخواهم بیایی سرپرست گفتم نه من میگردونم میشه اصلا خلاص رفتم پل چوبی بود متبش از مرکز آموزش ها میومدم میرفتم متب باقای دکتر سوا قسمت تذریغات رو اداره میکردم این دو تا تذریغاتی هم دیدن که نه من ایه آدم منذبه تو مرد تبو سر ساعت برو سر ساعت بیا با من نمیتونن شوقی کنن خلاص گیوابت کردم رفتم من شدم تنها بنابراین لازم بود که یک همچین ریسکی که کردم خب این داره بگردونم دیگه باورتو میشه من از ساعت هفت تا ساعت دوازده اونجا کار میکردم حتی گاهی دعوت میکردن مریضا میرفتم آمپولاشون رو تو خونه میزدم خب پول بیشتری میدادن من هم احتیاج داشتم چون بچه ها رو طالقان مدرسه خوبی نداشت آورده بودن تهران برای همین مدرسه و اینا خب عشنا نبودن داهاتی بودن از تهران ندیده بودن آدم ها عذیت میکردن لحجه ها طالقانی بود فارسی صحبت میکردن ولی خب لحجه داشتن عداشان رو در می آوردن خیلی سخت بود ولی خب در هر حال من دلم میخواست اینا تحصیلات خوبی داشته باشن و آوردن به شون تهران خواهی در جایی کچیک در همون حدود خیابان شهباز و عدیب المرلک و کچه مسجسنگی و اون حدودها که تقریبا بازار نشین بود اونجا زندگی میکردن خب این درامد من درامد سربازی و فیلام این همه مشکل کافی نبود دیگه این تذریقات یک مقداری کمک کننده بود ولی کاباز هم کافی نبود نهایتا تصمیم گرفتم بیام دوباره گفتم تنها راست که یا برم بانک سادرات که حقوق خوبی میدادن یا برم دانشگرده خلبانی که دوستش دارم ویچه دیگه اومدیم دانشگرده خلبانی منتحا انحراف بینی داشتم ولی خب چون پاحتی داشتم توی بیمارستان دیگه دکتران منو میشناختن کارم خوب بود مرتب و منظم بودم همه یه جوری علاقه شما به من نشون میده همون روز که رفتم همون روز دماغ من عمل کردم یه باندی بستن رو رفتم خونه میخواهم مادرم دیگه این چی رو پلاینز رفت گفتم میخواهم برم خلبان بشم گفت آخه ننه جان اون طالقانی آخه چی گفتی؟ یه چیزی گفتی؟ یادم رفته برگشت گفت که آخه این که ماشین نیه هم میخوایی بشی طالقان اگه خراب گردی بذاری بقیل جاده منظورش این بود که تو که این ماشین نیست خراب شد بذار بکشی کنار بقیل جاده میفتی؟ گفتم نما در اینجوری هم نیست اونه که تو شنیدی الان دیگه خیلی بهتر پیشرفته تاریه خلاص رازی نبود ولی من ناچارن رفتم رفتم و خیلی سخت بود رفتم چهار نفرم بیشتر نبودی من هم خدمتم تموم نشده بود نینه بیشترش گذشته بود که رفتم دانشکت خلبانی تاریخ فکر میرم چهار البته از عدد خواهش میرم از اینجا به بعد از من هیچوقت نپرسید من ریاضیاتم بسیار بسیار ضعیفه بهترین قسمت ریاضی که من تخصص دارم روش منهاست حالا چرا میگم منها؟ به دلیل اینکه همیشه به دهکاری های من به اضافه بوده و دارای منها و هنوز هم همونجوریه به همین دلیل من به منها خیلی علاق مندم من فکر میکنم این قسمت چهار مهر تیر 1348 رفتم دانشکره خلبانی بعد هم خب جدیدی بودیم چهار نفر کلی میدوندن یک چیز خنددار هم اینجا بگم یک خلبانی بود که یک دوری دانشکره بود که اون اول میرفتن میگفتن شراب دانشکره در خورده میگفتیم شراب مگه اینجا میگم کشور اسلامی فیلا اسلامی فیلا یا چیم این میگفت دماغتون رو شخصتون رو بزارید دماغتون رو بگردید خب سرتون گیش میرفت میفتاده دیگه میگه خب باید مست شده دیگه بعد به من گفت که اسمش بود چیه داوری حسن داوری علی داوری پلاصه یا یاوری داوری احتمالا داوری احتمالا داوری به من گفت که خود تا معرفی کن دانشکره من هم گفتیم که یادالای شریفی راست و همشهری خانم من بود در قطعی میگم همشهری برای این اداره میخوام به اینجوری صحبت کنم من خواهد من ترک تبریزیه فکر نکنین که مسخر هست من حق دارم از حقی خودم استفاده کنم و از این لحشه صحبت کنم و من گفت دانت جو این تازه معرفیه گفتم بس با چجوری معرفی کنم یا اکس صدای بلندشون رو کرد دانشوی سال اول خلابانی محمد یا حسایی هرچه محمد داوری یاد گرفتی؟ گفتم بله من هم گفتم دانشوی سال اول خلابانی محمد داوری بعد گفت تو محمد داوری هسته خلاص سر این حسابی نفس من اون روز گرفت به هیچ وقتی یادم نمیره که تا یک هفته من این شن ریخته بود تو پوتینای من این پای من درد میکرد و این هم یکی از اون خاطرات دانش منتها من شانس ها بردم برای اینکه دیگه کلاس فرستادن گفتن کلاس برایش کافی نیست یک کلاس یه درس اضافه گذاشتن دو نفر بیشتر نبودیم گفتن احتیاجی نیست خلاص من فرستادن قلم مرغی دفتم قلم مرغی یه معلم شخصی داشتم بسم سیفه نه سیفی سیفه خیلی خوش دیوت خوش صحبت بود خیلی خوش اخلاق رفتم اونجا و هنو سردوشی هم نگرفته بودم دیگه میرفتم اونجا پرواز میکردیم سر هشتومین جلسه بود من گفت برو سلو یعنی چی؟ بعد خلاصه ما رفتیم پرواز همون سلو اول ما سانهه دادیم سوانه هشت همون این بود که من اومدم موقع نشستن آفتاب روبرو بود خای رانداد کردم و این رفتیم استعال کرد و با چرخ و زمیگ چرخ شکست منتها بدون تجربه من گاز دادم و دوباره با همین چرخ بلند شدیم و رفتیم یه دور زدیم و دوباره اومدم نشستم خوب نشستم ولی اینجوری نشست و از باد خارش شده بود از باد خواهد و بعد بعد یه جناب سرهنگی بود اونهایی که قدمی هستند مثل من پیرن میدونم میشناسند اشون را خلاصه ما رفتیم بردن جلوه دفتر به من گفت که تو سوار اولاغ هم نمیتونه بشیم اومدی سوار هوا پیما شده این من فکر کردن میدونه من تعلق اونی هم بهش گفتم شیرم بسانه این من اولاغ سواریم خیلی خوبه شما از کجا میدونی من نمیتونم سوار اولاغ شامینام برو نمیخوام دیگه ببینم این خلاصه ما از همونجا آمدیم خونه و رفتیم دیگه قرد کردیم و رفتیم تو خونه گفتیم دیگه نمیخوام ما رو دیگه نرفتیم یه دو سر روز دیگه دیگه دیگه دو سو دجبان اومدن و با یه سری کاغذ ماغذ رو گفتم باید بیایی قلمانقی پرواز کنیم گفتم به من گفتم برون برون برون بخوام برم همون ده همان اولاغ سواری کنم بعد گفت مگه اینجا خونه خاله است یا باید بیاییم یا باید مخارج نروعوایی رو بدیم ایچ موقع پول نداشتیم مخارج بدیم خلاص برگشتیم برگشتیم یه روزی دیدم یک جوان خوشتیپ سروان جنتلمن خیلی سنگین و رنگین قشنگ هست میزنده معدد که همون دیدنش به من روحیه داره خوشم آمد دوباره گفتم من نمیخوام مثل سرهنگ واسقی شکر و گنده اینجی من میکوام مثل این خلابان بشم همون سروان ناصر زلالی که بعدا گفتم که فرماده گردال من و من رو برد و چکارت کرد با بیگل پاپ ما پرواز میکردیم استیک داشت در همون باند اتفاقا اون روز باند هم عوض شد هوا خراب بود سه دفعه بلند شد نشست که این هواپرمون خیلی ساده است بلندشی به همین رو میشینه نشستو بلند شده یه دور زدو لندین کردو خودش پیاده شد که برو مانه میگید یعنی چی؟ ابل فکر کردم رو بود خوب نبود خلاصه ما بلند شدیم و دوره تموم شد مانه میگید یه دوره تموم شد تقریبا؟ مانه دوره تموم شد و ده ماه هم من رفتم امریکا رفتم امریکا مانه میگید زمان ترینینگم رندولف بودم البته بعد مثل همه خلابان ها دیگه نمیخوام تکرار کنن لکلند و زبان و دوباره تکرار و خب مسلمان من بد نبود انگلیسی نسبت به دیگران خب بیمختار جلوتر بودم چند نفر هم تازه عبدانشگری افزاری اومده بودند همین آقا خضرائی و رستگارفر و کیانجو و اینا و بعد ها اومدن اونجا من دیگه اونجا زیاد نمودم رفتم رندولف و رندولف تفتی و هفت را کتمون کردیم رفتیم وانس یعنی اونجا شد معلما را رندولف شد تعلیم خلابانه مؤلمی که میخواستن برای آینده معلدم بشن ما هنم فرستانم وانس وانس هم تو اکلاهاما بود شهر کوچیکی بسم اینی رفتیم اونجا بود یعنی اوریج بودم یعنی تاپ نبودم ولی خب پروازم خوب بود حالا خیلی جالبه که من شدم آکروژیت بعدم برای اینکه من اینقدر میترسیدم مخصوصا از اشولام وقتی که هواپیما برم و من سینه هواپیما باره میدنم اصلا وحشت آره واقعا وحشت میکردم اصلا فکر میکردم داندم که بخورم به این هواپیما ولی خب به هرها دوره تموم شد دوره تموم شد حالا مثل اینکه یه توری شد که من در اون کاتروژی قرار گرفته بودم که میتونستم هر هواپیمایی رو انتخاب کنم مثلا شکاری که ما که دوتا بیشتر نداشتیم یا اف پنج یا اف پو من به دلیل اینکه دلم میخواست سینگل سیت باشه خیلی دوست داشتم اختیاری نبود و تو اون موقع ها یعنی بستگی داشت ستات شما رو کجا بفرسته من خوششانس بودم که اون آرزوی که داشتم رسیدم و رفتم به پنج و بنابراین این که شد گفتم من خیلی دوست دارم اصفند و اینا یه دوره اومده بود بسم نجات خدمه یا سووایون میگفتم باز هم من تونکورس بودم که من و یه دو نفر دیگه از ایرانی ها بودیم رفتیم اون دوره رو دیدیم بلا فاصله به من گفتن که باید بری گانری رو همینجا ببینیم حالا ما دلمون تنگ شده خسته و فلان اینها هیچ رفتیم دوره گانری رو همونجا دیدیم حالا اینجا رو نگر دارین من براین اینجوری صحبت میکنم من گاهی دوست دارم هی جلو و اغب برم تو نوشته هام هستند برای اینکه یه چیزی بگم خسته میشی بنابرای شما رو میذارم اینجا ببین تالغانی ها اونقدر هم چیز نیستن ها تاحتی نیستن ها بعد دوباره بر میگردن که.-
00:23:27--->00:23:37
spkr_03: نزدیک پونست نفر بالای پونست نفر دارن میخکوب شدن برای لایف شما برای صحبتات
00:23:39--->00:30:01
spkr_01: بعد بر میگردم ایران بیمارسان نیروه هوایی ما این خانم امونو دیدیم تازه از مدرسه پرستاری فارغ تحصیل شده خانم ما مخلص شماییم بلا میخواهم اینو بگم پرستاری فارغ تحصیل شده اومده بیمارسان نیروه هوایی بسیار خجالتی وقتی حرف آدم میزد بایش اینجوری میکرسدش پایین میانداخت اونه که میشناسند میدونند هنوز اون محجوبیتشو داره که بعدن میشه البته زن آینده من ما یه خود شیطون هم بودیم به یه پیام فرستادیم که ببینیم میتونیم بایش صحبت کنیم به ترکی گفته بود که یعنی چی ما از اونا نیشیم که ایشون فکر میکنه قلب داره فکر میکنه بعد به اون پیام رسان خودش که بایش جورت نمیکرد بایش صحبت کنه اون پیام رسان گفتیم بابا ما قصد بدی نداریم قصد ازدواج داریم بعد به من گفته اوه واح واح من برن زن داحتی بشم البته بعدن بهش گفتم اینکه پیام میداد خودش در جرش گیر کرده بود در رخ گفتم حالا به هر حال بعد که تازه تمایل پیدا کرد بابا صحبت کنه وقتی فهمید که من سرپرست برادر و دوتا خوهر کوشیک هستم وازد کفت که من متاسفم من نمیتونم قبول کنم منتا شب آخری که من میخواستم برم امریکا بودا به من گفتم ما من میایی بریم من یه شیزایی مخوام بخارم میخوام از شانه باید بیارم. گفتم چیه میترسی؟ میگرد آزربایی جنیا که خیلی شجا و فلان از این افراد. مثل اینکه بهش برخورد. تنها اومد. ولی وقتی خواستیم بریم بیرون من سعی کردم این انگوشتشو بگیرم فلان اینا دیم هی خودش کشی دو دیم نه به این افروش نمیشه کرد. خلاصه بیدید که حساب کار خود نمیشه کرد. خلاصه بیدید که حساب کار خود نمیشه کرد. بعد روز موعید گفتم که مثلا فردا هم بخواییم بریم به چیز. یازنه اردی بهشت فکر منم چل نو اینا بود که چل هشت نمیشه کرد. یا چل هشت نمیشه کرد. بعد رفتیم به فرودگاه. فامیل اومده بودند. خواب مادرم مسلمان گریه میکرد. اینم با یکی از دوستش رو مادرم قدارم میخندند. میکرد این مجرد دلسوزند. در این قدرم ما رو میست میکنند. خلاصه تمام شده ما رفتیم که چند وقتی هم مکاتبه کردیم. حبتا مکاتبه خیلی دوستانه بود. یعنی من حواستم جمع بود که این نمیشه بایش شیز کرد. یعنی باید حواست جمع باشه چی میگیشه. بعد آخر صدت گفتم خب فایده نداره که چی بشه بزن بند خدا بره و دنبال کار خودش رو اینم خواست کار رو اینا خودی خواد دنبال کی من الان خودم پدرم و مسئولیت رو فیلان از این اطلاع خوهر و برادرها رو هم هم که به صلاح به مادر گفتیم که تو باید نگرشون رو دیگه میدادم یه وکالت هم دادیم حقوق میدادم نسبت اون حقوقی که دانشوی میدادم بیشتر از پولی بود که من از این سجا کار میکردم در میابود. که مادر قبول کرد و مسئلیت بچه ها رو که من خیالا تقید راحت بود و خلاصه رفتم و امدیکا. خلاصه کنم بعد از که دوره تموم شد من به عنوان خلبان شکاری برگشتم میجام. ستواندوی جوان شارپ مغرور بعدم نبودم البته که حتی در چک آخر هم اینه همه میدونم. وقتی که استادهای دیگه شاگردهای اون یکیری میبردن چک میکردم. چک من چند تا چه که پشت سرهم باشتم آخرینش اینسرومنت بود. هوا بسیار خوب بود. پوت کشیدن. اون روز من فکر میکنم بهترین پروازم انجام دادم. هرچی خراب میکردم روزهای قبل و پیشین و من بید تا دیگه. اون روز همه چی اینقدر درست تر اومد که من رفتم یه پایگاهی نشستم. اصلا واقعا پی وقتی میگم من باور ندارم پرفیکشنیست رو ولی پرفیکشنیست رو. بعد پیاده شدیم اون واقع به من گفت که هرکسی که خلبان شکاری میشه یا باید عاشق این ماشین باشه یا باید دیوونه باشه تا هر دوشید. این پیام میشوند. چقدر جالب گفتیم. بله. خلاصه با این تایتل ما برگشتیم ایران. برگشتیم رفتیم اول پایگاه همهدان رو. فامیله دیدیم مادر دیدیم خب اینو هم مثل لمن خوشحال میشن دیگه. برای هر کدومشون هم گشید خریده بودیم. بزرگ کچیک. به نسبت به صدقه همون روستایی خود هم دیگه. شنفتم همهدان که گردان همین جناب ناصر زلالی که براتون گفتن. یه روز باشگاه افتران بودیم شوهر یکی از دوستان خانمم که دو تا برادر بودن. به اسم موگوی. خسرو با موگوی خلبان اترو بود که خانمش با خانم من دوست بودن. مثل اینکه مدرسه پرستاری رو با هم گذارم دو بودن. به من گفت که یدی تو که اومدی؟ گفتم اینجوری. گفت بابا این بنده خدا رو اینجا منتظه نامردیه. اومدی اینجا خبرم ندادی؟ این دو ساله هی میرن خواستگاری و فران میگی من به یکی قول دادم باید تا اون نیاد به من بگه نه و فران از این حرفا من هیچ تعهدی به کسی ندارم. گفتم نه بابا من روابتم تاکشم. گفت چی چی روابتم؟ خیلی جدی قضیه. اینجاش خیلی جالبه. بعد رفتیم من زن زدم. بخش قلب بود. به سلاد کارش کاردیوگرافی نمیدونم چی بیشه. نادیه.
00:30:00--->00:30:04
spkr_03: اینجوگرافی
00:30:07--->00:30:34
spkr_01: من زنگ زدم اونجا و تا صدای منشنید اسم کوچیک ها نگفتم گفتم من شریفیراد هستم بعد سلام علیه گفتم من میخوام ببینم شما رو میشه نگفت نه گفت من شیفتم اینجوری تمام شیفتم گفتم فردا خیلی خوب باشه فردا قرار گذاشتیم تو رسوران چاتانانگا تو
00:30:34--->00:30:37
spkr_03: باید رو برو پاکمه لیت
00:30:34--->00:30:40
spkr_01: برن برن بامید روبرو پاک کمیلت البته اون موقعی چیز دیگه بود اللہ شده شهید بلی اصمید
00:30:43--->00:30:47
spkr_03: نه اون موقع پهلاوی دیگه خیابون پهلاوی
00:30:46--->00:32:03
spkr_01: درسته درسته حالا الان آده دیگه اونجا بود و خیلی معروف بود و موقع ما رفتیم اونجا بود و بله بله بله البته خانمم این رو بشنبه خیلی از من دقیقه میگه چرا این رو گفتیم ولی دیگه گفتم دیگه من گفتم من دارم برای فامیلم تعریف میکنم برای برادرها خوهران بنابراین باید بپذیره بهش گفتم گفتم این بیوگرافی من بیوگرافی تو نیست که بعد خلاصه رفتیم اونجا دیدیم یک چند یروبی منتظر موندیم دیدیم یک عروسکی از ماشین پیاده شد شیک و پیک و مرتب همونجور خجالتی همونجور سر بزیر اومدیم نشستیم فقط من پرحرط بکردم اون فقط گریه کرد بعد گفتم که هنوز هم نظرت همون بود که من بخواستم برم برگشت کف که در این مدت قیبتت من صادختر از تو ندیدم خیلی ها خیلی کارهاشون رو می پوشونند تو سعی میکنی اون چیزهایی که دیگران عیب می دادن و بگی که بعدا چیزی پوشیده نمونه من مسئولیت نگهداری برادر و دوتا خوهرت هم قبول میکنم برادر و دوتا خوهرت هم قبول میکنم برادر و دوتا خوهرت هم قبول میکنم
00:32:04--->00:32:09
spkr_05: ایجانه درود بشرفشم درود بشرفشم
00:32:10--->00:34:02
spkr_01: و حالا با این خصوصیات که دارم میگم من وقتی برگشتم این داستان تمام شد بعد هم رفتیم یه فیلمی که من اصلا نفهم بعدا رفتیم این فیلم قرص کردیم نگاه کردیم این سالها پیش یک فیلمی بود به اسم تابستان 42 شما حالا فتیم خیلی هنوز با دانگاه نایمده بودید رفتیم تابستان 42 ایشون گریه کرد ولی ما جرعت نکردیم حتی به مبانی که آرامشی بهش بدیم دستی بهش بزنیم یک خودمونو بمالیم به این صورت نشود بعد ملاحظه کردم گفتم این آزربایجانی و خطرناک تا اینجا که اومده دیگه پشیمونش نکنم و الان اون روز تموم شد و خیلی زود خب من همه دام بودم ولی هفته یه دفعه برمیکشتیم صحبت میکردیم ولی در حد خیلی محترمانه این روابط را یه مدتی که بیشتر با هم آشنا بشیم روحیات بیشتر که هر روزی که گذشت ما دیدیم برای همدیگه مناسبیم و اخلاقمون روحیاتمون صداقتمون و همدیگه مچ میکنه و مخصوصا یک روزی به من گفت که من بقید خواهش مونم اینقدر راست تند یک چیزی که راست هم اینقدر تیز نگو بعضی مردم نمیتونن راست را اینجوری بپذیرن دلخور میشن گفتم ولی وقتی فهمیدن شخصیت منا دیگه با من دوست میشن برای همیشه بشکردم گفتم همطوری که تو پذیرفتی تمام مسئولیتها را بپذیری به خاطر شاید همین اخلاق من باشه من البس ما ازدواج کردیم شب ازدواج شمون که تموم شد من همون روز صبح باید میرفتم شارقی سر صبحگاه خودم رسونم یعنی شبی را هم با هم نگذروندیم و تقریبا یکی دو هفته طول کشید و میخوام اینو بگم این زن
00:34:07--->00:34:14
spkr_03: ای جون دلم برگونتون پی و وای خدای من بعد از این همه سال
00:34:16--->00:41:27
spkr_01: و با این تعهد و با این قبول مسئولیت کردن این ستا بچه را با خودمون زمانی که میخواستیم مثلا بریم ماه اصل آوردیم همه دان پیش خودمون مادر چیه؟ ای چونتنم و مادری کرد برای اینا به تمام معنا یک بار شکایت از اینا نکرد یک بار به من اجازه نداد حتی احو کنم به شیطنت هایی که اینا دارم انجامیدن هر وقت خسته بودم اصابه نیخواستم بشنم تلویزیون میشکستن درشه میبستیم درس بخونم نمیکردم ولی اجازه نداد من به این بچه ها حرفی بزنم چیزه بگم و تا آنچه که میتونست این بچه ها را محبت کرد و دوستشون باشد و سمیمانه جلبت فرزند اول ما هم حمدان به دنیا آمد ولی ما تقلب کردیم شناسنامش رو از تهران گرفتیم بعضی دوستان که همه دانی هستن ناراحت نشند چرا ولی خب اون موقع این کار رو کردیم منظور بعدم که رفتیم تبریز بازن بچه ها با ما بودن و بعد خب هر کدامشون خوهرها ازدواش کردن و این خب مادر بود دیگه باید براشون جهازیه درست میکردیم پول نداشتیم ولی خب اعتبار داشتم فرش گرفتیم و سال اولیه رو برای شما خریدیم قصی و به خاطر همین میگم من منها رو دوست دارم خب اینا باعث شد که منهای منهی زیاد بشه و به اضافه های از این بر خیر قابل پردار منظور برای جفتشون در حد قابل قبول نه آلی در حد طوان جهازی درست کردیم برادرم مدرسه خوب رفت مدرسه فردوسی که بهترین مدرسه ها بود رفت و حوش و حافظش هم خوب بود البته بعدا اومدونم خلبان شد زمان انقلاب و تمام شد و اخلاح شد الان همه شون ما شالله زندگی هاشون بسیار بسیار خوب و زن من تنها برادر زن برادر نیست مادرشونه امکان نداره روز مادر این بچه ها این مادر را فراموش کنند اولین کسانی که به خانوم من زنگ میزدن ارتباط برقرار میکنن این بچه ها و مخصوصا برادرم و یک بار خانم ما تنها دعوت کردن دوبی نزاشتن ریالی خرش بکنیم یک بار جفتمو دعوت کردم وی آی پی کره جنوبی همه چی رزر شده آماده شده راه نماق رسطوران کجا باشالله وضعش هم خوب شده یعنی داشت میگفت که به من اجازه بدید که من یک گوشه ای از اون وظیفه که دارم انجام بدم یعنی در این حد میخوام بگم بنابراین این مسائل را چرا مطرح کردم به خاطر این که بگم خوبی از این دست بدی از اون دست میگیری اینه و من خوشحالم که یک این نعمتی بود برای من و روحیه و دلگرمی و در زمان جنگ وقتی که مسائل پیش میامد پرواز پیش میامد بابر کنی نمیخوام قسم بخورم میخوام بگم به همین احساساتی که ما را به هم دیگه نزدیک بکنه از راه دور ما به هم پیوند داریم من فکر میکردم هیچ وقت برای من اتفاقی نخواهد افتاد و خب شاهدید که سقوط من یک سقوط یک در ملیون بود یک در ملیون بود و نجاتم را من فکر میکنم حتی اونهایی که به هیچ مبدعی باور ندارن ولی من به یک مبدعی باور دارم اون مبدع انسانیتی وقتی که شما انسان باشید حالا خدا را به هر دیدی که میتونید مجسم کنید پیش خودتون اون خدا همیشه با شما هست و من اون خدا را همیشه با خودم داشتم همین حالا و همین دلیل راحت بودم و همین دلیل از خیلی محران ها گذاشتم که گفتم یه قسمتی شو در یه فرصت هایی دیگه انشاءالله یه طوری بشه که من بتونم بگم ببینید من تا لبه مرک بارها رفتم ولی هیچ وقت فکر نکردم تمومه آره تموم شدم به خدا هیچ وقت فکر نکردم همیشه در هن لحظهی که همه فکر میکردن همه ی درها بسته است برای من همیشه یه درباز بود فکر میکردم یک دادی یک انرژی داره به من میاد میگه که نه تو هستی و ما به تو احتیاج داریم و من هم اونها احتیاج داشتم بنابراین برادرانم ببخشید روزه نمیخوام بخونم میخوام اشقم رو به شما ها بدم احترام رو به شما بدم اون زنهایی که همه زحمت کشیدن اون مادرانی که ده سال منتظر موندن حتی یه روزی خانمه میگفت من گاهی فکر میکردم دلم میخواست تو بری و بی افتی و اسیر بشی و من یک چون میدونستم بالاخره شوهر دارم و تو برمیگردی هر کدوم اینا رو فکر فکر کنه یا مثلا ایسا کنه یا شهید دیگه امیدشی نداره که ولی این زنها یار ما بودن این زنها به کمک ما بودن پشت ما بودن و ما رو کردن اینجوری که بیاییم اسممون رو مطرح کنن مجسممون رو بسازن خاطراتمون رو مطرح کنن مردم ما رو دوست داشته باشن این همون مادرانی هستن نتیجه همون مادره که ما ها رو پذر شدن نتیجه همون زنهای هستن پشت ما بودن که ما با خیال راحت بریم بجنگیم من نمیدونم و این خانم من در زمان جنگ یک بار از من پرسید که الله شما میخواید چی کار بکنید با توجه به همه احترامی که براش خواهل بودم گفتم این را همون کاری که اونا کردن ما خواهیم کرد ولی خواهش میکنم یک بار دیگه از من نپرس که من میخوایم چی کار کنم اصلا در مورد مأموریتهای من کارهای من از من سآل نکن برای این که جواب نمیگیری و ممکنه نراحت بشید و نپرسید و نپرسید اینه که همچنان هنوز ما در موارد مختلف با هم در مورد خیلی کارها مشورت میکنیم و یه دوستی را هم یاداوری بکنم که خلابانه فر بیشتر میشناسن ما چند سالی که اینجا بودیم من اخیران یه چند ماهیست شاید یک سال علی رضای فرخی بیشتر میشن
00:41:28--->00:41:59
spkr_06: این مسته برادر اکوشید این مسته برادر اکوشید
00:41:59--->00:42:30
spkr_01: قبل از البته جنگ یه مسائلی پیش اومد که من اونا را مشاره کنم که من رفتم ترکیه یک سال با اصلا بربری که یکی از واقعا دوستان بسیار مهربان و خوب من بود همیشه تا زمانی که ولی خب عمر کتاهی کرد مرگش خیلی دلم را سوزند قهرمانی بود برای خودش یادم میاد در زمان جنگ حتی یک روز مرگ
00:42:30--->00:42:51
spkr_06: با باستید
00:42:52--->00:52:18
spkr_01: رفتم باکستان البته قبل از وابستگی رفتم من را هدیه کردم جایزه دادم به ما بریم مکه شهید یاسینی خدا را امتش کنه رزا سعیدی محمود زرابی که من احترام زیادی برایش خواهلم اینا هم راه من بودن حتی تو مکه هم دیگر را پیدا کردیم و چون هرکه توی یک کارگان بود ولی امکان نداشت ما هر روز یه جوری بردامه میزیقی این کم دیگر را ببینیم و صحبت بکنیم میخوام بگم خلبان ها در هر شرایطی و در هر جایی اینقدر به هم وابستن و اینقدر هم دیگر را دوست دارن این خاطرات اون بود و وابسته نظامی هم که شد هم سال دوم شهید یاسینی که محبوب دلهاست ایشونم یک سالی اومد به عنوان سرفرست دانشویان خلبانی در پاکستان اونجا بودن خب خانواده بسیار مهربون خب بچه همون هم سن و سال بودن بچه هم خاطرات بسیار خوبی دادن ولی خب به دلائلی بعد از این که من برگشتم ایشون معمولیت های مختلفی داشتون من هم در ستاد مشترک بودم نشد یعنی به هر صورت مخصوصا خانوم هم خیلی اصرار داشت بعد از اون اتفاق افتاد تماس بگیده اگر تو این لایف هستند خانوم هم مخصوصا سلام رسون برای خانوم یاسینی و تسلیت گفت و واقعا جفتمون اشت رکھتیم بعد از اون اتفاق ای که افتاد ولی خب احساساتمون رو نتونستیم منتقل کنیم به خانواده یاسینی بعد ارز کنم که آله دیگه از پاکستان که برگشتم ستاد مشترک من رو نگرد داشتم یک معمولیت به من دادن در ارتباط با تحییه صدا میاد بله صدا میاد بله غربان بله ارز کنم به من معمولیت دادن که یه دستور العمل برای وابستگان نظامی بنویسن برای که من یه دستور عمل برای پاکستان نوشته بودم این مثل این که فقط از این فضولی ها مثل این که من کرده بودم چون هیچ چیزی نداشتیم در اون وقت و برمبدای همونو تجربه دیگران و مراجعه با چیزهای دیگه من سعی کردم یه چیز کامل تری بنویسم بعد بقیهش کارم شده بود که هر روز یک بررسی در ارتباط با حرکات و استعداد ارتش پاکستان و در ارتباط با سیاست های منطقی منطقی که برم به رهبر زمن اینکه یک چیزی دیگه که یادم رفت در زمان بابستگی من در پاکستان آقای خامنهی که اون موقع رئیس جمهور بود یک بازیدی کرد از پاکستان که فکر میدن تنها سفر خارجیشون بود که استرمال بسیار گرمی ازشون شد یعنی روزنامه ها توری نوشتن که گفتن بعد از شونلای این تنها رهبر خارجیست که اینقدر مردم ورودش رو استقبال کردن یکی دیگه از چیزهایی که یادم میاد در اون روزگار سخنرانی آقای خامنهی بود در واقع شامیزال فکر میکنم باشت بود در لاهور و خب اشون صدای خیلی خوبی دارن و سخنران بسیار ماهری هستن و قبل ازشون هم یک پاکستانی قاری بود و صدای بسیار زیبا یعنی طوری شد که وقتی اون قرآن خانده شد و آقای خامنهی سخنرانی کردن و زیالحق نوبت زیالحق شد وقت رفت که من در مقابل این همه قدرت و توان و استقبال دیگه مطلبی ندارم حرف بزنم و زیالحق چیزی نگفت اون روز و شبش من ایگه خسته بودم نرفتم مهمانی که داده بودن سفارت مهمانی داده بود یعنی لباس فرمود خسته بودم بیدم به من هم احتیاج نیست ولی سفیر که برادر آقای موسوی نخست وزیر بود محمیر محمود موسویر فرستاد دنبال من رو به زنگ زد کفت که جنوب سرهنگ بلندشین بیاید ما هم نباسمون دوباره پوشیدیم و رفتیم بلا خاصل من فرستادن اتاقای خانه چند لیغهی بیشتر طول نکشید و قبلا مشابر نظامیش سرهنگ سلیمی اون موقع همه سرهنگ بودن تیمسار هنوز کسی نشده بود بعد اومد اونجا گفت که سرهنگ سلیمی از شما خیلی تعریف کرده از کار شما فلا اینا چون من در حقیقت دوازده بار از ستاد مشترک ویلدان گرفته بودم حالا نمیتونم حالا چی اینجوری خوشش میموند کارهایی که من کرده بودم همهش هم ارتکاری بود هیچی این هم نشانه صحبت هاییشون بوده همین دو سه دقیقه هم بیشتر طول نکشید بعد ما مرفتیم بیرون و بعد آها گفت که ما افتران نظیر شما را بیشتر احتیاج داریم هم خوشحار شدیم که مورد طبقت قرار گرفتیم گفتیم دیگه نونمون تو روغن دیگه خدا هم از تخبر الله دیگه نمیتونه کاری به ما بکنه من البس حالا اینه گفتم که فقط بدونیم که در این مدت چه امتیازات و چه افتخارات نصیب من شد در زمان بابستگی اومدیم اومدیم ایران اومدیم این ستاده هم خب کار خیلی ساده بود میزنشینی بود و خیلی دلم میخواست که نیرو هوایی مخصوصا اوی سدیر یا اینا از من دعوت کنن که من برگردم نیرو هواییی شون خوشم نمیمیمد تو ستاد بشنن ولی هیچ تقاضایی نشد مثل اینکه زیاد دوست نداشتن منم میگفتن خودش اولاگو خیلی دوست کرده یا هر چیزی نشد ما موندیم اونجا موندیم و این قسمت توقع نداشوشی من همشو بگم که رفتیم و خلاصه یک روزی داشتیم سر راه میبودیم هم ستاد مشترک تقایی معمول که یک کیف سامسونی دستمون بود و بالباز فرواز هم میبودم برای اینکه راحت تر باشه فلانا یک دو تا کچه تو یک خونه ای هم تازه خریده بودیم که آماده نشده بود اومدیم اینطور میدون رسالت یه جایی یه جاری اجاره کرده بودیم اونجا میشستیم از یک کچه اومدیم صاف اومدیم دیدیم یک ماشین شخصی شیک با دو تا بسطلا شخصیت برازنده برای دابود نگهبانی برای حفظ ما اومدن و امارو دوزیدم بعد بردنمون مهمونی حالا کجا بردن و چقدر از ما پذیرای کردن بموند برای این دفعه دیگه برای این قضیه بود منتها یک قسمتی را هم بگم که حقم ها نسبت به مادرها و مادر خودم هم ادا کنم و باز هم به زنای خلبانان به صدا زن برادرانم بگم وجود شما باعث افتخار و سربلندی منه و سربلندی همه خلبانان فکر میکنن این مادر و این زن همسر من با سه تا بچه قد و نمقدر با اون شرایطی که بعدن تو خونه براشون پیش اومد مدت یک سال خودهی نزاشت مادرم بفهمه که من در مهمانی هستم و داره خیلی بهم خوش میگذره و این مادر نگرام بود که چی شد اگه من چه کار کردم این پسر منتها همون ماهیانهی که براش من همیشه میفرستادم هیچ وقت اونو قط نکرد حتی هر از گاهی صحبت میکرد خانم کم و کسری نداری؟ اونم خوب میگفت نه من فقط کسریم که یدی رو ببینم خوش ما نمیذارید مگر این هم بگفت رفته بندر عباس رفته فلان جا فلان جا میاد برحال اومد و خلاصی یه شب ما رفتیم از اون مهمونی که اومدیم رفتیم خونه بگفت کجا بودی؟ گفتم مهمونی بودم و چی و فلان اینا خلاص اثرات و مهمونی رو دید که مجبور شدم بانش کنم که بابا من بی احترامی به شما نکردم دلیلش این بوده که نمیشد بین دلیله آقا ای کاش ای کاش ای کاش هیچ وقت نذاشتم نمیذاشتم ببینه چقدر به من خوش گذاشته بعد مادر که دید خیلی وابسته بود به من حتی تنها کسی که من میتونستن دادم بزنم اصابانی نشه فقط اون بود همچنین به من نگاه میکرد این لبخن میزد معلوم بود که خب اصابانی نشده و میدونه من از تاید دلم نیست وقتی اینجوری به من نگاه کردیدم این نگاه نگاه سابق نیست نگاه دیگریست که من باشاشنا میستم مادر به همین صورت به من نگاه کرد
00:52:20--->00:52:24
spkr_04: ای وی ای وی
00:52:25--->00:52:28
spkr_01: در دنات قف شد و قشکر
00:52:43--->00:58:28
spkr_03: شبهشون شاد باشه من یه آنتراک بگیرم شما یه مغزاری ازخواهی می کنم من اول از بزرگ منجام ایز از ستا شروع کنم که فرمودن که با درود برمرد خستگی نپذیر من دست شما رو با افتخار و به گرمی می فشارم من در آن زمان با هیچ کس و رسانه ای ارتباط نداشتم تیمسار فرید طالب دوست عزیزم می گن درود بر دوست بابقا رو صادق خودم جناب شریفی راد با امید دیدارت تیمسار کیان ساجدی فهموندن که اینقدر با صداقت و با سراحت صحبت می کنین که آدم می خکوب بیشه پای صحبته شما جام مازندرانی تیمسار مازندرانی هم درود فرستادم من دیگه مطالب رو نمی خونم جام لغمان نجات گفتن که عصدالا اکبری در ده سال اصارت ما کنار ما بود درود به شما مرد بزرگوار بهزاد یاسینی عزیز از طرف مادر نازنینش برای شما نبشه سلام و درود به محضر قهرمان وطن بهزاد یاسینی عزیز فرزند اقا باسمان تیمسار یاسینی جناب کازم ایران نجات پسرخالتون درود فرستادن جناب صادقی داود صادقی همرز بهتون براتون کلی درود فرستادن جناب عبدوس عزیز تشکر کردن که ازشون یاد کردین و من سر تعظیم فرود میارم جلوی شما به خدای محمد من این همه بزرگ تا حالا یه جا نایده بودم تمام بزرگان نیره هوایی اینجا هستن یعنی شما من واقعا اینو میگم به خدا اصلا یک تیکهی از بهشتین یک انسان شریف پاک صادق صالح یعنی این صحبت های شما من اصلا دوست دارم تا صبح شما حرف بزنید ولاخ دارم اینو جدی میگم روح مادر عزیزتون شاد روح پدر عزیزتون شاد درود به شرف همسر گرامتون واقعا سر تعظیم فرود میارم جلوی همسرتون به خاطر این که شما با این صداقت ازشون صحبت کردید پسر جناب علی اقبالی دوگاه شهید والا مقام خوهرزاده علی اقبالی دوگاه شیرین سلیمانی پسر تیمسار نقدی بک عزیزم پسر تیمسار بک محمدی عزیزم ای جون دلم ببینید شما نمیدینید چه خبر اینجا من دارم میبینم شما با این آیدیا آشنا نیستید باید برای مظلومیت این قهرمان در مقابل این همه بیمهری گریست جناب مازندرانی میگن جواب مهنی های عزیزم جواب منو چهر خلیلی نازنینم ای جون دلم آقا من به خدا واقعا اصلا من مو به تنم ایستاده من خودم مشکل قلبی دارم این همه ایکسایتست شدن برای من خوب نیست تیمسار هیدریان میگه سال آرمرد برای ایران و ایرانی و همه خلوانان عزیز و استوره هستی من نمیدونم چی باید بگم به خدا نمیدونم چی باید بگم هر شب بیشتر از آقای ساجدی تیمسار کیان ساجدی میگن هر شب بیشتر از بهتون افتخار میکنیم که عضو کوچکی از این خانواده بزرگ هست ای جون دلم درود بر ازاله عزیز که از این پیغام تیمسار برای ما فرستان شما خیلی برد بزرگی هستی کپتن فخر نجاد عزیزم از بزرگان اوییشن جناب یدالله خلیلی نازنینم درود لا اله به خدا به خدا من تا آده این همه آدم بزرگ این همه بزرگ برد جناب کامیار بک محمدی فکر میکنم بردرزاده تیمسار بک محمدی درود خانواده بک محمدی رو بر شما فرست دادن به خدا من خیلی هشون رو نمیتونم بخونم یعنی چون تونتون میگذره نزدیکه بالای پونست نفر برای شما دارم پید سلما بابایی از طرف خانواده بابایی حامد بقایی پسر تیمسار بقایی عزیزم جناب لغمان نجاد میگن درود بر اصطاد خلیلی بزرگ درود بر شما وای خدای من به خدا قلبم دارد جناب آرام میگن درود بر اصطاد بزرگ جلال آرام عزیز زیاد کردین ازشون آقا شما شما هم مثل من یه مقدار اکسایتز شدین نه ایمن من خفقون میگیرم در حقیقت نه خدا نکنه من میگم اکسایتز یه مقدار هیجان زده جناب جانبخش جناب جانبخش عزیز تیمسا جانبخش
00:58:29--->00:58:36
spkr_00: شنم که من ارادت خاص دارم ولی کم دیدم بهشون ولی دوستشون دارم خاطرات جوانی بایشون دارم
00:58:37--->00:58:49
spkr_03: جناب رضا ادباهی تیمسال رضا ادباهی ای جون رو دارم ماشالله چطوری تو نسیم این همه بزرگ و واقعا شما چه جاذبه ای دارید
00:58:51--->00:59:02
spkr_01: من فکر میدم لطف دیگران را و شاید بگم همین احساس پاک اوناست که من هستم وگرنه نباید میبودم
00:59:06--->00:59:42
spkr_03: به خدا اینو جدید دارم میگم. ریکرد تمام بزرگان نیروی هوایی رو شما زدید اینجا. واقعا اینو میگم به خدا. یعنی من اصلا تا حالا همچی شبی ندیدم. چه هم مازندرانی میگن درود و عرض عدب محضر قهرمان و اساتیت خلبان بزرگواران ایران زمین تیمسال مینوس فهر عزیزم تو لایبند. جناب طالب دوست عزیجام و ایزست های نازنینجام فرغانی عزیزم. برای تون نوشتن یدولا خلیلی و منوچه خلیلی عزیز. آقا سرم داره
00:59:41--->01:01:13
spkr_01: من دستبوس همه هم من واقعا زبانم کتاست و قاسر و نمیدونم ولی فقط یک کلمه بگم آنچه که گفتم اونچه که عشقی که به شما گفتم این به معنای واقعی عشق و دوست داشتنه من دوستتون دارم همه هی حالا شما بگید پیام بفرستید نفرستید تماس باشه نباشه اشق من پایان نفذیره و احترام من برای بزرگترها و علاقه ارادت هم نسبت به کشکترها همونطوری که شند تا اسم جوانترها رو که بردم واقعا یه علاقه خاصی من این فامیل دارم و این راحتی که من با شما دارم من طوری کفتم این صحبت ها رو حتی خصوصی من با کسی نکردم ببینین شما چقدر عزیز و امین و مورد اعتماد من هستید بعد از این همه سال دوری ندیدن تماس نداشتن من خیلی راحت این چیزهای خصوصی رو به شما کفتم میدین در حقیقه شما رو به خانواده خودم راه دادم که بدونید من چی بودم کی هستم چه کار کردم و توقعیم از کسی ندارم فقط همین که میبینم سال من همه سلامت هم موفقا با باعث سرفرازی خوشحالی من همه هستید برحال ممنون و متشکرم از شما که زحمت که باید شدید که صدا میاد
01:01:14--->01:01:19
spkr_03: بله بله خواهش میکنم قربونتون برم من من کاری بکردم
01:01:18--->01:04:04
spkr_01: کاری نکردم براحتی و آرامش زندگی کنن و از موافقیت لذت ببرن یکی دیگه که من این فرصت استفاده کنم بخواستم از همه دوستانم خواهش کنم از اقای مهنی ها خواهش میکنم خواهش میکنم پشتیبانی کنید هیچ کس که هیچ اقدامی نکرد این آدم این جنتلمن و تم وقت گذاشت و این کتاب هایی را نوشته که به نظر من واقعا یک اطلاعات عمومیه و یک ریفرنس بسیار خوبیه برای آیندگان برای کسانی که بشناسن نیروی هوایی چی کار کرد خیلی زحمت داره دوستان به خدا خیلی نوشتن مخصوصا داکیومنت اگر مستند که باشه زحمت بسیار بسیار فراوان داره قدرش بدونید حیفه هزار جلد کتاب فروخته بشه چاب بشه فقط سی ست جلدش فروش بره و پس ما چه کاره ایم پشتیبانی کنیم البته من در حد توانم کسانم از ایران خواستم که تا هر وقتیشون اعلان کرد کتاب چاب شده من سعی کردم یک مقداری یقیلن به توسط دوستانی کارو بکنم که حتی دقیقا شوق بیارم که اشون بتونه ادامه بده بقیه رک بقیه کارو تموم بکنه خواهش میکنم پشتیبانی کنید عرضش کارشو بدونید واقعا زحمت داره به خدا زحمت داره اینه که من احترام خاص برای مهرنی ها دارم یعنی نه این که گردان من بود نه این که با هم عاشنا بودیم من از عراق که برگشتم یک بقل و یک ماچ ازش خاطره دارم که حتی اون موقع و اون گرمای و بازواشو من حس میکنم این آدم اینقدر سمیمی و صادق و به صلاح پرتلاشه البته اون موقع خیلی انقلابی بود گاهی هم آزم میترسید بهش نزدیک بشه ولی فکر میکنم نتیجه داد که الان داری کتاب هایی کارایی اثرات خوب از خودش بازباقی میذاره و من از دور دستشه میبوسم و برایش آرزوی توفیق میکنم و قول میدم هر کتابی که بنویسن من اولین خریدارش خواهم بود
01:04:06--->01:04:19
spkr_03: صحبت میکنین؟ چناب مشتبه فاطمی، تیمسا اسمایل امیدی و تیمسا عبو طالبی برای تون سلام دادن چه ها مهنی ها میخوان صحبت کنن؟ میشه؟ بله بله بله
01:04:35--->01:04:44
spkr_01: مرسی ممنونم متشکرم به هر حال این دوستان پیروز شدن ما شکست خوردیم و اومدیم دیگه حضوری عرض عدب بکنیم
01:04:45--->01:05:06
spkr_02: برادر عزیزم استاد گرامی اینجا همه با هم بیروس شدید نیتونه همه با همیتونه با همیتونه برگ برگ انشاءالله که همیشه تندرست باشید با من سورپه با همیشه تندرست و شاد و خود
01:05:14--->01:05:18
spkr_06: ب Ummیتر خداحب آرگه، من ویميره من緊즘ج مساری خیلی رو علیه
01:05:31--->01:05:59
spkr_02: میدارم. اصطوری میکنم. یا تو باستان میدارم. شما اصطوری خواهید که درستان دیگر با حد بدونن به کی طرف بشن و کی بخرن. آکه آکه. او من جدا میدارم چه از این جایی هستم حضور زردم دارم. یس سر، یس سر، باش. و کتاب جلد چهارو مثت دارایی نبرد هوایی هم ما زندگی نامه و خاطرات جناب شریفی را دفضایگوار را توش خوزشتیم در حد بزاعتش نمارده.
01:06:00--->01:06:10
spkr_03: همین الان فکر کنم 500 تا شروعش رفت یکی این دوستان یکی میگه من 10 تا رو میخرم یکی میگه من انشاءالا که برسه به دست این اهلش که بخونن
01:06:24--->01:06:34
spkr_04: ای چانم دمیشونم ای چانم ایسالم رایگانه یسی باشی مرسی
نظرات
ارسال یک نظر