عالیجنابان بهرام علیمرادی،فریدون علی مازندرانی و سرکار خانم مهلقا احمد بیگی|ویژه برنامه آزادگان(2)


00:00:00--->00:00:19
spkr_01: بله بله درود به شما عرض عدب دارم خدمت شما قربان سلام عرض میکنم خدمت شما درود به جمع علی مرادی عزیزم خدمت شما و خانوادی محترمتون عرض عدب و احترام دارم در خدمتتونیم قربان بفهمید تا دوستان من

00:00:18--->00:00:26
spkr_02: سلام ارز میکنم خدمت شما همه عزیزان و این روزو تفریق ارز میکنم خدمت همه آزادان

00:00:28--->00:00:39
spkr_01: با برمونتون برم صحبت های جناب شیقین جناب لبیبی جناب ازحالی رو شنیدید بفهمید خواهش کنم گوشت به فرمان شما هستیم و سراپا گوش

00:00:40--->00:10:16
spkr_02: خواهش میکنم. بله این عزیزان ما الوزه با جناب شروین و اینا همش با هم بودیم اینا. با یه سری از این عزیزان. یه سری خود ما امتوگاه رفتن و یه سری ما بودیم که با هم که تا آخر مفقود الاسر تو ابو قرعب بودیم و زندان عرشید اینا. که تا روز آخر که روز آخر دیگه ما رو آوردن اینا بعد از حدود ده سال اینا 27 تا خلبان بودیم که همون جناب لشکری خدا بیامرزن با ما بود اینا. که بعد از چیز اومدن آتش پس و اینا که شد که البته ما میدونسیم اومدن جداش کردن اینا از ما اینا که هب سالا بعد از ما نیگرش داشت. منان به دلیلی بود که همه عزیزان میدونن اینا ستا میگفت شما که میتونست دوزنامه البغداد مینوشت میگفت شما که میگید ما شروع کننده جنگیم مینوشت تیارونه یرزقونه اندنه توزنامه البغداد اینا از ای تاریخ خوب دودن. یعنی اون اگه اشتباه نکنن 26 شهری بر بود اینا. حسین لرکری خدا بیامر. 26 شهری برزدنش. که میگو پای خلباناتون قبل از رسمن دوشنبه سیریه که شهری بر که اونا اومدن بمبارون کردن اینا رسمیش اینا. اون موقع میگو پا اینا قبل از تاریخ چیان که ما میگویم. در صحیح از چه اومده بود شروع کردن. من خودم 22 شهری بر اومدم نشستم رفتم. نیروهاشون رو زدیم اینا. اومدم نشستم دیدم تو باند پرواز اومدم پایین گفت. جناب سران گفتم چیه؟ گفت دومتو با تیریپله زدن. گفتم اه 22 شهری بر. یعنی ممکن بود مثلا به سوچ. این بود که اونو خدا بیامورزو ارز میشهد خدمت شما به همین دلیل. اومدن آتش باز که شد. به شوقی میگویم حسین تللای پرونده تار غزیز هستی. تار غزیز نوزمان وزیر امور خارجهش بودش. اومدن جداش کردن آتش. و خدمت شما ارز کنم همینجوری که عزیزان گفتن بعضی ها ما ده سال به این صورت بودیم که تو زندان ابو قره و زندان عرشید اینا بودیم. که تو زندان عرشید 27 تا بودیم و یه تعدادی دیگه اون بر. بودن از ابسرهای دیگه خدا رحمت مثل پدربخشی فرمونده نیروزمینی بود. خیلی از تیمسار انساری بود اینا نیروزمینی بودن. دوگر کاکرودی بودن. اون بر زندان عرشید و هر سلور یکی رو. حالا بخوایی بگی داستانش خیلی دولانیه اینا. دو چیزو اینا. که اونا اون بر بودن ما خلبان ها این بر. و ما رو میگو پس نمیدیم شما رو اینا. دیگه او داستان حمله با کوویت شد و اینا و البته امروز که روز آزادها بود ما درست یک ماه بعدش آخرین نفر ما رو چیز کردن. صبح ها شده بودم نماز بخونیم او رئیس زندان اومد با وین محمود تیمسار محمودی رو میگو. که عرشد ما بود با خود ما بود اینا. وین محمود اینشون چیز کرد با علی امرو. به همین راحتی. دیگه اون داستانی شد و بعد از ده سال که ما اومدیم و کاری ندارم اینا چیز کنیم. خیلی طولانی هستش. خدمتش رو ما ارز کنم که دیگه ما برگشتیم و دیگه داستانی. یعنی تو را میامدی اصلا غیر قابل توصیفه. اصلا بخوایی بگی تعریف کنی و اینا که دیگه ما وارد شدیم و ما با ای کرمانشا تا چیز اون مرز و تا کرمانشا اصلا نگفتنیه. اکثار رو گرفته بودن. مردم رو چه میدونم. ای ای تو بوز که میامد اینا که جلوم ما که مثلا شهید شده بودن که میشنستیم. خیلی داستانش دولانی هستش. خدمتشان و غیر قابل اصلا توصیفه. به این صورت بودش اینا که خدمتشان و من هم اون که اسیر شدم به این صورت بودش که خدمتشان ما ارز کنم که صبح اول وقت ما رفتیم. اول جنگ که شروع شد دوشنبه. من همه روز بعد میرفتم هوا. خواست خدا. یعنی دوشنبه سی یک شهری بر گردانه ما گردان 42F5 تو وحدتی که بودیم خدمتشو ما ارز بودم. اون روز ما از ساعت یک بودیم تا سانسید. اون یکی گردان ما. از سانرایز بودن تا ساعتید. روز قبلشم اسم من و هرشانسم های بورد نوشته بودن افسر کاروان. یعنی من اون روز دوشنبه سی یک شهری از ساعت یک تا سانسید افسر کاروان. برژ مراقبت بین و دوتا باند بودن بینا که چیز کنن. دو ساها و پیمان پاشیده بودن رفتن. میرفتن لب مرز. از بالا میرفتن تا خورمشل گشتن. یک کاری ندارم اون داستان ها گزارش میگردن و اینا پرویز نسری و احمد کتاب بودن تا جایی که یادم دارم. منم بین و دوتا باند بودم. همینجوری داشتم نگاه میکردم. ساعت یک و نیمه اینا بود. دیدم اه. اون پوشتم از طرف اندیمش دیدم اه. خاک داره بله همیشه اینا. چیه همینجوری داشتم نگاه میشردم و ایچیه اینا اومدم اومدم نگاه کردم اینا پریدم از همین چیز رو اینا دیدم شروع کردن. حوپ ما بمبارون کردن. زنگم زدم به چیز اینا به پوست فرماندهی تا جایی که یادمه جابسرگود فرغانی بود اگه اشتباه نکنم اگه اشتباه نکنم کامان پوست اینا گفتم جابسرگودنی که اینا شروع میکردم. ما هم خود 25 سال من بود اون موقع جوان اینا این بمبار های درگ رو میریختن من بین دوتا پاند. خدا شاهده از این بر میرفتم. میبر. با چط از این بر میدویدم. میبر. بمبار های درگ با چط میومد اینا چپسید. خلاسه چشمتون روز بعد نوینه سه بار. اون روز یه بار اثبات کردن اول دو بار اومدم بمبارون کردن من افسر کاروان بودم. اون روز چیز. یه بار دیگه گفتم که جابسرگود رفتیم گردانمون خدمت شما ارز کنم گردان پرواز بار اول دون که چیز کردم به دور زنی زدیم کامبازون گواره علی مرادی برو برش مراقبت بود در کامباز گردان همین موج انفجار خلاسه یه دون ازی ترکشها به ما نخورد. که بعدش جناب تا جایی که یادم به جناب شیخ حسنی افسر امنیت پرواز بود او زمان اگه اشتباه نکنم این رفت که چیز کنه اینا برابار دون که چه کنه باندو اینا که بمبارون ترکش درد همون جا چیز درد. اون وقت یه دون ازی ترکش شد. یه تا اص رفتیم و اینا خدمت شما من برش مراقبت بودم کاروان بودم اینا یه دونه یه بار دیگه اص اینا باشر اومدن به من هیچی نه خورد اینا. دیگه رفتیم داستانش دولانیه تو گردان و تا ساعت ده شب و دیگه همه فروازهای فردامون که مشخص بود و چی کجا برون و دیگه رفتیم ما اینو صبح اولی بفتیم دیگه شب اما رفتیم رفتم خونه دیدم خب من تازه خانومم اما دو ما بود برده بودم دس بول اینا یعنی عید اخت کرده بودیم دو ما قبلش ازدباهش کرده بودیم مرسوم گرفته بودیم دو روز من رفته بودم شهرستان مرسوم خانومم اون بودیم دیگه رفتیم ده شب خونه دیدیم نه زنی نه کسی کل پایگاه اینا خلاسه تخلیه و اینا خدمت شما ارز کنم که دیگه هیچی داستان طولانی و دیگه فردا هم پروازها که افعب مشخص و اینا پروازها رفتیم پروازها رو انجام میدادیم میدادیم میدادیم و خدمت شما ارز کنم آخرین پرواز هم که من افتادم صبح با سرگرد افشار ما هم بودیم دو فروندینا ما رفتیم استان نیسان عراقا انبار مهمات همه بمباران کردیم اینا یکی افتاد شیش راکت داشتیم اینا بمباران کردیم برگشتن که اومدیم من اومدم خب با فاصله پنج ثانه و داستانه که اینا بمباران کردیم ما اومدیم و کف زمین و عیبی همش برگشتیم اینا و تپاهای دهلوران یک آلم نیروهای اینا بود یعنی دیگه من چیز که نداشتم بسند اینا در اومده بودم اینا و اون موقعا ام خواهد اطلاع به اون صورت که بگن این نیروه در درجه آف کنیم از اون ور یعظیم برمثلان اینا کاری ندارم اینا دیگه هیچی نداشتم فقط همه اینای که ارض می کنم شاید دو ثانه نشد بستم به استرف اینا هواپی ما دیدم چیشوند از این پام آتیش اومد بود و دیدم سینم از این وایزرم نگاه کردم دیدم آتیش فقط هم اینایی گفتم فقط کشیدم کشیدم و اینا که اصلا میدونین که دوره ارض می شود ایجکشن و اینایی که دیدیم اینا و اصلا با چط بازیشش بایی سرعت و بایی ارتفاع و بایی چیز نباید بپری بیرون که اصلا آدم چیز دیدونی منطور راهی دیگه نبود که دیگه همینجوری شاید چطرم خدا شاید واز شد خوردم زمین ای چونم فروش چشم وای کردم پلتم و در آوردم و تو جیسوتم دیدم ایداد بیداد اینا که بزدم به راید بار دوره دارن میانیم دارن میان و اینا فقط کاری که کردم یه سری مدارک داشتم کردم زیر یه خاک اینا الان گاهی میگن برم مدارک همون بیارم در اونجا کردم دیگه اومدن گرفتن گرفتن و از این نفربرا عطا یه چیز کردن و تو داستانش دیگه دولانیه تازه اولین فلایت خدا شایده صوب بودیم میخواستم برگردم تازه سوگونه بخورم اینا بعد از اون سلام به این صورت بودشیم

00:10:17--->00:10:58
spkr_01: این همه رو فرمودید لطفا در یک جمعه خودتونم معرفی کنید برای دوستانی که چون اولین بار توی لایف اومدید زم خوشامدگوی خدمت تیمسار مازندرانی عزیز زحمت کش دوران نچندان دور اصارت این عزیزان و خدمت سرکار خانم محلقا احمد بگی خانم دکتر محلقا احمد بگی و عرض ارادت و تصریت خدمت شما به خاطر از دست دادن پدر قهرمان آزاده و جانباز و شریفتون دورد بر شما من یک جمله فقط خودتون رو معرفی کنید لطفا

00:10:57--->00:11:13
spkr_02: بحرام علی مرادی هستم اینا خوب قلبان افایب بودم دسبول اینا و عرض کردم که سال پنجاب و نو هم که دیگه بعد از جنگ که اصیر شدیم و تا شهست نو

00:11:14--->00:11:17
spkr_01: شما آبو هرائبودی تو رسه

00:11:17--->00:15:38
spkr_02: بله بله بله همش زندان ابو قرائب اولش استخبارات ما رو بردن اینا استخبارات جایی بود و خوهر خودمش بخوایی تعریف کنی نمیشه مثل یه گاب صندوق بود اینا چیز یه دریشه درستان در بیستان داشتینا یه کاسه پلاستیک داشتیم اون رو وامی کرد از اون بعد میگو جیب ما اون یه دونه ملاقه آب نمیدونم پیاز رو ببخشید بفت زرمار میریخ دوش اونا یه دونه نونم مثل همین برادرها پرد میکرد اونجا یه دونه نونم سمون پرد میکرد اونجا اتوه که اتوه ما انفرادی بودیم همه یکی یکی بودیم مثل گاب صندوق که بعدش این چیز بود اینا این شیپیش هم از سر کلمون میرفت بالا اونجا که بعد از یه مدتی اونجا منو بردن چون که من دستان بیشتر خلوانا جفت دستاشون یه دستشون پاهاشون اینا شکره اندافتن تو یکی دیگه دیدم یکی جفت دستاش اینجوری تو گچه اینا توی همه اونا دیدم خدا رحمت کنه یکیش مکری بود اینا مکری بود اینا کرم رزا مکری بود یکیش هم یدولا عبدوست بود اینا یدولا عبدوست یدولا عبدوست اره اینا مثلا من با او چیزه قاشو بزارن دهن اینا که چیز بود که بعد از اونو که بعد از چند ماه وقت از او استفارات ما رو بردن ابوگره اینا بردن ابوگره منجا بودیم که ابوگره پشتاد تا بودیم اینا که از خیر از خلبانا هم بودن از اصیرهای مالا نیروزمینی بود نیرو دریایی بود ارز می شود خدمت شما اونا هم بودن و اووریاش هم سیاسی های خودشون بودن که ما می دیدیم شب تا صبح اینا رو می زدن اووریش چیز بود اینا مثل ساخت اون پلاسکوی چیز بود بالا می زدن اون پشت حاک می کردن که بعد از سعدام که بعد از یه مدتی هم ما اونجا چیز می خوند نماز و اینا و می گفت صدا نباید بدین و فلان و اینا یه تعدادی مونا اومدن بردن اون وریه که اینه خدا شاهده اینه ساخت اون پلاسکو بود اینا دو طرف باز بود اینا یعنی تموم را پله می خورد می رفت سلولاش نرده بود اصلا در نداشت اینا و وقت اونا تموم سیاسی های خودشون بود اینا که ما رن بردن اونا دو طا دو طا که خدا رحمتش کنه من و تیمسار انساری فرمونده نیروزمینی بود که دو سه سال قبل رحمت خدا رفت اینا که ما رفتیم و اینا و ایچیز من زنگ زدم شبا به من زنگ می زد بل به احرام می کنم بله خیلی سنش بالا بود خیلی نسبت و من اینا متولده اگه اشتباه نکنم هیچده بود اینا متولده هیچده ما دوتا رو توی اون می بردن از این مزارت می خواهم می رفت از طبقه دوم اپله می رفت او تایی توالت بود اینا که همو شیر یک کاسه پلاسیک روزیه ما از این بالا بعد می رفتیم اون پایین که سیاسی های خوده منتا شما صدای گنجش باید بیرون خدا شاهده می شینیدی؟ اینجا صدای نفس کسی در نمی آن سیاسی های خودش مثل پرمونده لشگرش بود پرمونده همه یعنی آخر خطشون بود اینا از این بالا با چماق و کابل ما رو می زدن می رفتیم تا او تمزارت می خواهم رو توالت می نشسیم یک کاسه پلاسیک هم زیرا و چیز می کردیم دوباره دوباره می اومدیم از اونجا تا بالا که خدا رحمتش کنه یکی بود حسین مصری احمدی خلبان هلیکپتر بود هوانیروز اینا که با ما اونم بود چهار تا خلبان هوانیروز با ما بودن اینا که ای اببالا به قول خودمون ماسخور می داد دمپاییش اببالا که می افتاد پایین می گو بیالا موقع که می رفت کتکر همون می خورد می گو یالا حسین گم جیب جیب نه لی نه لی نه لی موقع مو احتیاب می گو لا لا دوباره باید می رفت پایین دمپایی رو می آرد کتک دوبره می آوردیم بخوای داستانش دیگه از اینجا تا یه مدتی بودیم اینا خدمت شما ارز کنم دوباره ابو گره بود بعدش اگه اشتباه نکنم سال شهز و یک بود یا سه بود یا بردن اون زندان عرشید اینا بله به این صورت اینا بود بخوایی

00:15:37--->00:15:44
spkr_01: سپاس کنم. جناب احمد بنگی، شادروان، جاویدنام، تیمسر احمد بنگی با شما نبودن؟

00:15:45--->00:16:27
spkr_02: چرا خداون رحمتش کنه همش با ما ثابت بودن ثابت جناب احمد بیگی خدا بیامرز اینا با خود ما بوده اینا جناب احمد بیگی بود اینا ما ارز کردم خدمتتون 27 خلوان بودیم اونجا تو زندان عرشید اینا که ایشونم با ما بود جناب لشگری با ما بود تیمتار محمودی با ما بود جناب حدادی جناب سوهیلی خدمت شما ارز کنم 27 بودیم با هم اونجا که ثابت تا آخر تا روز آخر اینا که یه مایم بعد از کل و سرا ما رو که هیچ نه نامهی نه هیچ چیته یه ای ده سال اینا ما چیز نکرم

00:16:28--->00:16:41
spkr_01: میگم یه مقدار سختر از عرشید بود درسته؟ کجا؟ میگم از عرشید زندان شما از عرشید سختر بود درسته؟

00:16:41--->00:16:56
spkr_02: ما هم ابو غرایی بودیم هم عرشید ما اولش ابو غرایی بودیم بعدش بردن عرشید تا روز آخر عرشید بودیم اولش چند سال اول ابو غرایی

00:16:58--->00:17:25
spkr_01: درود بر شما خدمت دختر و یادگار تیمسار سرفراز جاویدنام، تیمسار احمد بگی عزیز، خانم دکتر محلقا احمد بگی از عدب دارم و همینطور خدمت صاحب خونه جماعی مازندرانی که یه جورای صاحب خونه و بزرگ ما هستن. خانم دکتر بفهمید خواهیش بکنم در خدمتون هستیم.

00:17:26--->00:19:17
spkr_00: سلام ارز میکنم محضر همه عزیزانی که در نشست سمیمانه امشب حضور دارن اصلاحی عدد نباشه در حضور بزرگتران جنابه تیم سار مازندرانی تشریف دارن من جلوتر صحبت میکنم از ایشون اتخواهی میکنم و فرارسیدن ایام سوگواری حضرت ربا عبدالله رو خدمتون تسلیه ترز میکنم و گرامی میدارم سال روز برود آزادگان عزیز و سرفراز به میهن رو یه اصلاحی بکنم با اجازتون شما با بنده لطف داشتید ولی بنده دکتران ندارم که لازمه این رو اینجا یاداوری بکنم نمیدونم باید از معرفی خودم شروع بکنم چون خیلی سعادت دنبال کردن برنامه های صفحه شما رو نداشتم بنده محلقا احمد بیگی هستم متولد سال 54 دانشان مختی رشته حقوق در دانشگاه تهران که در حال حاضر به حرفی وکالت اشتغال دارم و خیلی هم سفاسگذارم از شما که در این ایام یاد پدر بنده کردید این ایام ایام ویجهیه برای من چون سال گذشته در همین حال و هوای اعزاداری در کنار بستر پدر در بیمارستان بودم و لحظات خیلی خاصی رو بایشون گذاروندم حالا هم به جهت روحیات خاصی که ایشون تو این ایام همیشه داشتن هم به جهت خب اون رقعت قلبی که به واسطه بیماریشون در واقع توی اون شب ها پیدا کرده بودن و خب امسال گذاروندن این ایام برای ما به شکل ویژه بود به هر صورت ممنونم از لطفه شما سفاس گذارم و امیدوارم که در کنار خداوند همیگی سالم و شاد باشید

00:19:18--->00:19:42
spkr_01: خیلی ممنونم من البته شنیده بودم که دکترهای حقوق هستید ازخواهی میکنم یعنی دکترهای جرم نمیدونم یه همچی چیدی البته ازخواهی میکنم بازم از پرم خدمت شمایی که بله من فقط میخوام بپرسم که چند تا خواهر برادر هستی چند تا فرزند داشتن جامعه تیمسال احمد بیدی؟

00:19:42--->00:20:04
spkr_00: خواهش میکنم. ایام اصارت پدر که بند تنها بودم. من و مادر اون ده سال رو گذارندیم. بعد از این که ایشون از عراق برگشتن خداوند لطف و مرحمتش رو شامل حال ما کرد و علی آقا به جمع ما اضافه شدن. بخش. پیشانه. یادگار پدر هم هستن و برای من خیلی عزیز.

00:20:05--->00:20:49
spkr_01: باشه باشه

00:20:46--->00:26:36
spkr_00: اگر مطلبی حاطرهی هست بفهم اتخابهش بکنم یه عبارتی رو الان جناب قادری نوشتن اولا که من یک تشکر ویجهی بکنم از ایشون به جرت همراهی و همدلیشون بعد از دست دادن پدر با خانواده ما که واقعا با چشمان نگران از دور جدای احوال ما بودن همیشه و در واقع تماس داشتن احوال پرسی میکردن که من واقعا به شخص ازشون سفاس بذارم انشاءالله که سلمت باشن یه عبارتی رو الان نوشتن دیدم توی پوست هایی که میفرستادن نوشته بودن خانواده واقعی من و این عبارت من رو یه مقداری برد به اقعب به زمانی که با پدرگاهی صحبت میکردیم از ایام اصارتشون تعریف میکردن برای ما یه مقایی میگفتن که ما با در واقع هم رز مایه اسیرمون در عراق یک تجربیات مشترکی رو اونجا در واقع یک وضعیت مشترکی رو داشتیم و تجربه کردیم که خیلی منحصر به فرد بود و همون جوری که جناب شیروین هم فرمودن واقعا تجربه جنگ تجربه نیست که خیلی سحلال گسول باشه و همه بتونن اون تجربه رو داشته باشن و پدر میگفتن که ارتباطی که بین ما ایجاد شد در طول اون ده سال بعضا از ارتباط دو تا برادر به هم نزدیک تره چون به دلیل وضعیت و شرط خاصی که اونجا داشتیم یاره هم بودیم قمخاره هم بودیم خانواده هم بودیم در بیماری در سخیامت این رو خودشون مترف کم تلفانشون زنی خوده در با هم دیگه یک رابطه ویجه و خاصه و هیچ کسی هم نمیتونه ادعا کنه که این رابطه رو درک میکنه یا تجربه ای ازش داره مگر خود این کسایی که با همون ایام رو گذروندن و واقعا این عبارت خانواده واقعی شاید خیلی از اونچه که در واقعیت بزشته دور نباشه خانم صادقی هم شعر بسیار زیبایی رو گفته بودن از قرارت زیبایی شما هم لذت بردیم و یک نکته رو فقط من الان به ذهنم رسید اگر اجازه بدین بگم خدمتتون و دیگه بیش از این مسده نشم یک شبیه سلمان خانم بابایی مهمان لایب شما بودن که من بخشی از صحبتهای ایشون رو توفیق داشتم که بشنوام اشاره کردم اگر اشتباه نکنم به ساخت مستندی در رابطه با همسران در واقع شهده و آزاده ها من در ایام دانشویی به باسته فعالیت های فرهنگی که داشتم آشنا شدم با مادر هفت شهید که در یکی از رسته های اردبیل ساکن بود و متاسفانه منطقه انقدر سعبال اوبور بود زمانی که ما از حضور وجود ایشون متلح شدیم سعی کردیم که برحال یه گروهی رو برای زبط خاطرات ایشون و زبط خاطرات ایشون بفرستیم به منطقه که این چون خیلی گهولت سن داشتن که این خاطرات زبط زبط بشه و حالا اون زمان زمستان بود منطقه خیلی برفگیر بود خیلی سعبال اوبور بود و تو همین همه هنگی ها ما متلح شدیم که متاسفانه عمرشون تموم شده و به رحمت خدا رفتم و اون زمان من در سن بیس سالگی خیلی ناراحت شدم که بخشی از تاریخ شفاهی ما با خانوم در واقع زیر خاک رو و ما نتونستیم هیچ کاری انجام بدیم و اینها رو سبط کنیم در اون که خانوم بابایی این مسئله مطرح کردن با ذهن من مشغول شد که واقعا اینها بخشی از تاریخ ماست و شاید بحث اصارت و شهادت و فرهنگ جهاد و اصارگری خیلی همیشه گفته شده تکرار شده شاید حتی بعضی فکر میکنن دیگه اغنا شدن از شنیدن این مسائل ولی تجربیاتی که خانواده ها در نبود عزیزانشون هم داشتن تجربیات کمی نبود و شاید بعضا حتی بود آموزشی هم داشته باشه که این همسران خب اغلب خانوم های جوانی بودن ما خب توی به حال جمعشون بودیم معمولا زیر سی سال سن داشتن 24 ساله 25 ساله 26 ساله همه منده بودن با یه دونه دو تا سه تا بچه و همسرانی که رفته بودن و اینها باید همجای پدر رو پر میکردن و همجای مادر رو پر میکردن و انقدر باید شهامت و شجاعت و درایت از خودشون نشون میدادن که بچه ها دوچار آسیب نشن و الحق و الانصاف که اغلبشون هم به خوبی این نقش رو ایفا کردن و این اون بخشی از تاریخ جنگ ماست که کمتر دیده شده و کمتر گفته شده یه زمانی حالا معسسه رو اعتفا تاگه اشتباه نکنم یه کتاب های رو چاپ کرد به عنوان نیمه پنهان که سرگزشته حالا همسران شهدار رو توی اون کار کرده بودن ولی واقعا فکر میکنم این حوضه حوضهیه که نیاز به در واقع بررسیه بیشتر و صرف انرژی بیشتر داره و امیدوارم که کانم بابایی و عزیزان دیگهی که به این در واقع زراع افتقت کردن و توجه داشتن موفق باشن و به زودی زود انشاءالله شاهد سمره تلاش و کارشون باشیم و این سمره رو ببینیم بیش از این مسدقهتون نمیشم خیلی ممنونم که حسده کردید و صحبت های بندرشنید

00:26:37--->00:27:29
spkr_01: بدیم هم جناب سلواتی جام وزیری و همه هم رزمای پدرتون چه زمینی چه هوایی همه به شما تصدیت گفتن و درود فرستدن ضمن این که این دوست ما میگه من عردویلی هستم این شهیدان خانواده شهیدان باغری هستن اگر اشتباه نکنم و ممنون از این که یاد کردید حتما پیام شما رو حالا سلما احتمالا تو خودش تو لایف باشه حتما میرسونم و حتما ایشونم با شما تماس بگیرن یا راه نمایی بگیرن سپاسکوزارم از حضور شما اگر شما یا جام علی مرادی عزیز تیمسال متنبی دارین بفهمید اگر نه ما مزاهم شما نمیشیم تا دوستان دیگر رو بیارین و جامع مازندارین مرد مردان که همیشه پشت خانواده های ایسارگران بودن و هنوز هم هستن اینشالله ما با صحبت هایشون شروع کنم بفهمو خواهشون اگر مردان بیارین بگی کمارسا

00:27:28--->00:27:38
spkr_00: تشکر میکنم. همه قهرمانان ملی ما که آزادگان عزیزمون هستن سالم باشن و در پناه خدا هستن. خیلی متشکرم. شبتون بخیر.

00:27:39--->00:27:42
spkr_01: سبب خیلی. جامالی موردیگه شما ماتا ویدین بفهمه.

00:27:43--->00:29:29
spkr_02: بله من هم تشکر میکنم خیلی مچکرم اینا از شما و همه عزیزان اینا و دختر خدا رحمت کنه جناب احمد بگیم اینجا که ما هر ثانیهش پیش هم بودیم تمام این مدت اینا یعنی ما اونجا با این عزیزانی که بودیم اینا شاید ما الان یه خانواده زن و شوهر با هم این زمان پیش هم نیستن اینا چون که بیشتر این بیرونه اون بیرونه شما حساب که 24 ساعت یعنی من مذارم ما تو زندان ابو قره تیمسار انساری اون روبرون نشسته بود به من میگو آخه علی مرادی من خسته شدم این قد رو نگاه کردم خدا شاهده بر میگشت رو به دیوار خنده میمردیم پشتشو میکرد نیم ساعتی خدا شاهده بردم این قد میخندیم میگو من خسته شدم این قد رو نگاه کردم زندان ابو قره هم پشتاته بودیم حالا اینه که ای عزیزان ما همینجور پدر ایشون خدا رحمت کنه اینا همه عزیزانی که به رحمت خدا رفتن اینا و بقیه هم که اصلا ما اینجوری هم رو میشتاسیم یعنی اهمه چی اهمه که از برای ما نزدیکتر هستیم اینا به همه حتی چی میدونم از نزدیکتر این کسشیم خداوان رحمتشون کنه شاید باورتون نشه من هر وقت که الان شب جمعه برای پدر خودم که برگشتم مثلا نبود سال 65 به رحمت خدا رفته خیلی ها نبودن بلا استثناء فاطعه میره الان خدا رحمت کنه پدر شما رو همه ای دوسته رزا احمدی خدا بیاره بلا استثناء فاطعه شب جمعه روز جمعه اینا فاطعه میترسن خداوان رحمت خیلی معمون از دهماتشون متشکر

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

تیمسار جلال آرام -چرا خلبان های اخیر شهید شدند-؟ بررسی صندلی های ایجکت هواپیما و سوانح اخیر اف 5

مرجع حمله به اچ 3 - با حضور بیش از ده تن از دلاوران حاضر در عملیات - قسمت اول - تیمسار ایزدستا

سری مصاحبه های ناگفته های جنگ تیمسار علیرضا نمکی (قسمت "اول" از شب " دوم")