تیمسار خلبان بهمن فرقانی(1)


00:00:00--->00:00:58
spkr_01: بینندگان شما و کپتن همزهی عزیز که به من لطف کردن و من راه دادن به برنامه خودشکه. یک مسئله رو میخواستم یاد آوری کنم. دوستان لطف کردن روی میدیا، فیسبوک و انستاگرام. من رو تینسار و قهرمان خطاب میکنم. خواستم اول متزاکه. من هیچ کدم از این دو تا نیستم. چون درست یک ماه قبل از این که سرتیب بشم به دنبال برسه یه سانهه که فرمانده ی وقت نیرو هوایی رو محصول دونستم ناچار به بازشستگی شدم و تیمسار نشدم. و قهرمان هم نیستم برای اینکه کار که کاردم جز انجام وظیفه نبود و قهرمان یک شرایطی داره که من شامل اون نمیشم. قهرمان کسایی هستن مثل منوچهر محققی، عباس دوران و مظاهر اونها و من هیچوقت در اون حد نیستم. اتفاقا هر دوش هستیم. میHN آغایییت آرس گ axes خودِ اون فون Way اون ما محقًا محبته.

00:00:58--->00:02:41
spkr_00: چیزی من بگم، ببخشید ازخواهی میکنم، ما مردم ایران که از خود من به عنوان نمایندگی میخواهم این راحت بگم که تمام آقاب های کشورمون هم در لایف هستن خیلی هاشون هستن و دارم میشنگن من فقط این رو میخواهم بگم، بنده هم خودم سرهنگ خلبان هستم با افتخار و این درجه ها رو حقیقتش هستن از اولم خیلی برای من مهم نبودن درجه توی قلب آدم هست و اون جایگاهی که خود آدم داشتی و میدونه ببخشید من وقت پسط صحبتتون، فقط میخواستید یه اشاره بکنم توی جشواره ها یک فیلم انتخاب حیعت دابران میشه یک فیلم انتخاب مردم میشه خب اگر ما اعلام میکنیم به یک بزرگی تیمسار مردم ایران شما رو تیمسار که هیچ قهرمان جنگ میدونن به چه دلیل هر کسی یک ثانیه برای این مملکت زحمت کشیده اصلا مهم نیست ایران زندگی میکنه یا مریخ اصلا مهم نیست که از سازمان اومده بیرون از توی نیرو اومده بیرون اصلا اینا مهم نیست که کی و چرا و به چه علتی ایشون رو مثلا ببخشید هدایت کرده به بیرون اینا اصلا مهم نیست مهم اینه که شما با عشق این لباس رو به تنگ کردی و با عشق خدمت کردی حالا اگر ببخشید تعدادی خوششون نیمده و نتونستین این دیگه مهم برحال شما قهرمان جنگ و تیمسار هست بفرامید

00:02:41--->00:08:20
spkr_01: و حال ممنونم از این همه دارد. یه بیوگرافی مختصری سری میکنم هر چی کتاتر از خودم بگم که بعد مطلب زیاد داریم برسیم به اون مطالب. من نهام خرداد ماه 1323 در چهاره مختاری تهران نزدیک راهان به دنیا اومدم. محله ما محله هنرمندان بود همسایه هامون خانواده فرخزاد و خانواده فرویز فنیمان بچهگی هم با فرویز فنیزاده هموازی بودم. و مادرم وقتی من رو به دوی آوارد 16 سایدش بود و از همون روز اول توجه خاصی به من داشت و وقتی که من پنج سالم شد خوندن و نوشتن رو میتونستم بخونم و بنویستم. پنج سالگی من رو به مدرسه گذاشتم. اون موقعی محدودیتی در مورد سن نبود بسند. به هر حال پدرم رانندهی لکوموتیف راهان بود و به همین دلیل از تهران وقتی که کلاس دوبوم ابتدایی بودم منتقل شدیم به سمنان. در شهرستان سمنان تا کلاس شیشم ابتدایی سمنان بودم و در این مدت تابستوناک مدرسه ها تحتیدید بود، و تحتیدید پدرم من رو با خودش میبرد توی لکوموتیف راهان و سفرهایی که میرفتیم. و از همون زمان عشق به کنترول ماشینهای گردن کنفت و عظیم در زمان به وجود اومد. و اجازه میداد گاهی وقتا من برونم لکوموتیف رو. بعد از کلاس شیشم به شاهرود منتقل شدیم و تا کلاس هشتم شاهرود بودیم و مجدداً باگشتیم به تهران. و از کلاس نه هم تا دیپلوم رو در دویستان رهنمای خیابون منیریه گذارندم. و وقتی که دیپلوم گرفتم، وقتی که دیپلوم گرفتم بلافاصله با... پدرم، پدر و ماده رو من پنج فرزند داشتم که همه پسر بودم و من عرشدترین بودم. برای کمک به حزینه پدرم همون بلافاصله بعد از دیپلوم رفتم بر اداره فرهنگ سختام شدم به عنوان معلم و من رو فرستدم به مدرسه دانشور در میدان شوش که در اونجا چیزهای دیدم که برای همیشه رو من اثر گذاشت. دو سال معلم بودم بعد آگهی خلبانی دیدم که به دانشور خلبانی نخصد تومن حقوق میدادن اون موقع سال چهل و سه و پدر من که بیست و چند سال خدمت داشت تونسد تومن حقوق شد اون موقع و به خاطر این انگیزه اشک به پروازو اینها بادها به وجود اومد. ولی انگیزه من فقط کمک به خانواده هم بود که رفتم به میروی هوایی دو هزار نفر دافتالب بودیم دو هزار نفر سیزده نفر فقط قبول شدیم که هفته اولی که وارد دانشگده شدیم بزاری من یه خاطره اینجا بگم که این خاطره روحیه من رو میشناسیم فقط به این منظور. روز اولی که وارد دانشگده شدیم من کچالوار مشکی و کروات و اینا داشتم زلفای بلند شونه کرده و بعد رفتیم سال دویای ما شادروان دادپی، تیسار سمدی فلی، اتا رحیمی و یک سال دوی داشتم که حسن شمجیدی اسمش بود و بعدها از طرف ما به حسن شوشکه ملقب شد. چون واقعا مانندش مثل شمر عمل میکرد. برحال روز اول ما رو به صف کردن ما سیزده نفر رو و آقای حسن شوشکه ما رو به شدت دوند سینخیز با کچالوار و مشکی تو خاک سینخیز ما رو برد، اینقدر برد که از نفس افتادیم بعد ما رو به صف کرد و گفت دانشگا سوالی ندارن. خب هیش کس جرد نداشت را کنید. من دستم بلند کردن و گفتم من سوال برم. گفت بفرمایید، گفتم میخواستم این وحشیگری ها برای چی بود؟ ایشون گفت که برای اینکه روحیه انضباط رو در شما بدمیم. من گفتن که خب ما همه من حد اقل دیپلوم داریم یه فهم و شعوری داشتیم. شما مقررات و انضباط رو به ما میدفتیم. ما یا قبول میکرم یا میتوشتیم میرفتیم. این وحشیگری ها لازم نبود که. این ممودار روحیه من بود وقتی که اومدم به نیرو هوایی. به حال من چون سالهای توچکتر بودم و بزرگترم که شدم دویرستان. اونها پدرم برای معلم خصوصی زبان گرفته بود. زبان هم خوب بود. و از همدورهای ما خداویامورد بهمن خارزمی دارشتی سال دوبوم دانشگده زبان بود. اومد به نیرو هوایی و حسن صادقی، شادروان حسن صادقی قبلا درجه دار رادار بود. دو سال انگلیس دوره دیده بود. زبانش خوب بود. هفته اول امتحان انگلسی که گذاشتن ما سن افر قبول شدیم و دیگه به کلاس لبراطور زبان روایی نرفتیم. یه راست رختیم به دانشگده پرواز. در اون موقع شادروان وکیل مزفری فرماده مدرسه پرواز بودن. و معلم ما اون موقع هاربورد بپریدیم. به حقای هاربورد تو دانشگده بپریدیم. همون حقایی زرد رنگی که چرخ دو مورد.

00:08:26--->00:08:29
spkr_00: ایت سوچ سانسه باد نیران بیتنشمیرم

00:08:29--->00:23:20
spkr_01: با همون هواپیمای که تو قلعه همونخیه من پراز کردم بعد با این هواپیما ما آکروباسی می کردیم تمرین سپین می کردیم و بعد برقاز سولو داشتیم بعد از سولوی نابدی سولو داشتیم که تپیز دفتیم معلم من شادروان کتخدایان بود که بعدها در هواپیمای جانبوجت این روایی در مادوید صوبت کرد من خودم مسئول بررسی این سان هشت بودم و معلم دیگم جناب آقای بردشیری بودن و خود وکیل مزفری که چند راگاهاشون پریدم به هر حال اون موقع رسمی جدید بود که به محصیم که سولو می شدید و هارورد رو تموم می کردید می فرستدن از امریکا برای دوره من از زمانی که من و خارزمی و صادقی از زمانی که وارد دانش کرده شدیم و رفتیم به امریکا کمتر از سه مختول کشیم در امریکا لکلن که رفتیم اونجا جناب فریدان سامدی که یه ماه زودتر از ما رفتیم از همه سال دویی ما بودن در لکلن بودن که ما رسیدیم اونجا با هم روزهایی بشتیم در لکلن وقتی که دوره زبان لکلن بتموم کردیم من تقسیم کردن من افتادم به پایگاه لاباک تکزاس و اتا رحیمی که از ما قدیمی تر بود ولی همزمان با ما فارغ زبان بتموم کرده بود اون افتاده بود به کرگر فور سپیس آلا باما اینا رو میگم همه بردی که این مثل زندگی مثل فریوی میمونه که شما دارد تو فریوی میری اگزید که میای بیرون در سرنوشت محثرت اینا همش اگزید های فریوی هیه که من دوشتکه میکنم اتا رحیم اون لوقت در امریکا تبایز نجادی به شدت مسئله بود و تظاهرات مارتین لوتر کینگ تاپ اخبار بود هر روز و مرکز تظاهرات هم همین کنار شهر سلما بود که راحبمایی بزرگ مارتین لوتر کینگ از اونجا شروع شد اتا رحیم اومد به من چون اتا رحیم پوست تیرهی داشت وحشت کرده بود از این که بره آلا باما به خاطر اون مسئله تبایز نجادی اومد به من گفت که من پنجا دولار بد میدم تو بیجاتو با من عوض کن من قراب برم تاکزاس اون بره من گفتم برای من فرق نمی کنه تاکزاس اون بره خلاسه پنجا دولار که دفتم من رفتم کرگ فرسیس اون بره اتا رحیمی رفت تاکزاس روزی که من وارد سلمای اون بره شدم روز بعد از راحبمایی بزرگ مارتین لوتر کینگ دود در حال تفاوتش فقط این بود که کرگ فرسپیس آخرین پایگاه تیسی و سه بود بقیه پایگاه های نیروهوی همه با تیسی و هش دوست کردند و تبدیل به تیسی و هش دوست پایگاهی که من رفتم آخرین پایگاه تیسی و سه تبدیل به تیسی و هش نشدند که بعد از ما تبدیل به تیسی و هش دوست ما دوره تیسی و هش دوست اونجا سسنا پریدم بعد تیسی و هفت و بعد تیسی و سه و دوره های قبلی وقتی از تیسی و سه فارغا تحصیل می شدن تو همون پایگاهی که من بودم جناب مصطفی نیکفرجان بودن شادروان حسین امامی بود شادروان مسعود تیموری بود ما که سیم هنوز اونجا بودن اینها رفتن به لاس فگاس برای دوره گانری هشتادشیش ولی وقتی ما فارغا تحصیل شدیم لاس فگاس دیگه تحتیل شده بود چون همه پایگاه ها شدود هم تحصیل هشت در ندر چه ما بدون این که دوره گانری سه ماه دوره گانری بود بله نمال زیاد با این حافظه ها پرواز کردم بله همین زرده است تو قرل مرگی بود بله بله همین حافظه همین حافظه هارورد تی سیکس ملقب تکسن تکزاسیش بله بله چون سه ماه کمتر شد دوره ما من مجموع یعنی از روزی که وارد نیروحوای شدم تا وقتی برگشتم به ایران با وینگ خلبانی هیچده ماه بیشتر طول نکشید یعنی من وقتی برگشتم ایران زیر بیس و یک سال داشتم چهار موندون بعد اون موقع رسم بود که ما شهریورد برگشتیم شهریورد چل و پنج اون موقع باید همه فارغ تحصیل های دانشگده های مختلف شهربانی زمینی و هوایی و دریایی اول مهر میرفتن دانشگده افسری جلوی شاه رجه میرفتن و بعد نماینده دانشگو از دست شاه درجهشو میگرفت و به مام میگفتن بزنید درجه ما که دفتم دو دانشگده برای تمرین رجه ما سردوشی سال دویی داشتیم من و خارزمی و سادرون بعد که دانشگو های افسری به ما میخانید بگفتن شما برای چی اومدین اینجا سال دویی برای چی اومدین اینجا گفتن بیاین دیگه بعد روز اصلی به ما شرفارزی به شاه نفشتن که اینها چون دوره رو زودتر تموم کردن برای تشفیت و بقیه اجازه بدین درجهشون رو بزنن خلاصه ما روز اول مرس درجه سلطاندویی رو زدیم بشونم اونو اومدیم چیز که باز دانشگو های افسری نیست چاختر پردوزن و اون روز اون روز من کمتر از 21 سال باشتم جوانترین افسر ارتش ایران بودم که فکر میکنم ریکرد بود و زیر 21 سال کسی افسر بشه برحال از اونجا آمدیم خودمونو ستاد معرفی کردیم تیمسار آزروزی زیر برگه ما نوشتن که مبقطن به گردان 11 شناسایی منتقل میشدن بفتیم گردان شناسایی که تیمسار سرگرد محققی اون موقع فرماندهشون بود و سروان کتخداییان سروان بردشیری و خیلی دیگه الان یادم هسن تهرانی از بحید ازالی این ها همه توان گردان شناسایی برارتسی از سر بودن که من رفتم اونجا خودمون همون موقع تیمسار بود که من هفت سال در گردان شناسایی پرواز کردم و البته میدونی که همشم پرواز های لو لبل بودی که فقط یعنی هفت سال من لو لبل پرواز کردم فقط با موجب قانونن قانونن اون روز تیمسار نمکی میفهمدن چون دانشجوهای خلبانی میمادن باید یه رای تیست سه میفریدن که ببینن حالشون به هم نمیخورد یا نا که تیمسار نمکی آبی ما رو بردن که میانزباطیای ما رو رو کردن نه با خود ولی خلاصه هفت سال پرواز های لذت بخش کف زمین به طور قانونی من وقتی که تعریفه برای درخواست درجه برای صحبان یکیم کردن هزار و سی ست ساعت پرواز داشتم که هنوزم فکر میکنم رکرد باشه هیچ کسی نتونسته رکرد روش کرده ماشالله درجه صحبان دوبومی هزار و سی ست ساعت هنوز هیچ کس نداره بعد وقتی که RF5 آمد ما رو به RF5 منتقل کردن ولی چون هنوز به هواپ مای RT33 نیاز بود یک گزارشی به سطلا از تیم سارخاتم اجازه مخصوص کردن که ما سنمن و شهدروان علیپور و شهدروان افغانی که به RF5 رفته بودیم ما ستا دبل کارنسی به اون دادن که اون موقت نیره اقایی باز اولین بار بود چون مجاز نبود بیشتر از یه نو حقا فیما پروازی باید به ما دبل کارنسی دادن که دار همون زمان ها هم درگیری های اولین درگیری هایی با اراق که بیشتر سیاسی بود تا نظامی شروع شد و به من چند معمولیت دادن که بریم داخل اراق با RT33 که حد اکثر سرعتش 350 بود و هیچ وسیله نافبری بگیرم به جز ADF نداشت و یعنی راژای معمولی بود دیگه بریم اکس بگیریم که باز خاطره بگم از اولین معمولیت شناسایی جنگیم در واقع به ما گفتن که دو فروندی بریم داخل لیدر دستمون قرار بود که شادرامون افغانی باشه و من وینگمنش بریم اکس بگیریم از چند تا پایگاه سه پایگاه در یه پرواز قرار بود اکس بگیریم یعنی باز داخل خاک عراق جولان میدادیم و برمیگشتیم برحال تیمسار ربیی فرمانده پایگاه بود اون موقع به ما گفتن که قبل از رفتن بریم تیمسار خواسته شما رو ببینیم رفتیم دفتر تیمسار تیمسار از افغانی پرشتید خب فلایت پلنتون چیه چجوری میخواییم بریم چجوری برگردیم که خدابیان افغانی گفت که از اینجا بلند میشیم میریم ارتفاع پایین میریم داخل خاک عراق بعد از اون که اکس اونو گرفتیم بلند میشیم بعد ارتفاع میگیریم و میاییم ارتفاع بالا میریم پایگاه دسفول میشینیم سوخ گیری میکنیم و برمیگردیم بعد تیمسار از من پشتید که اگه تو لیدر بودی چی کار بگردیم دفتم تیمسار اکر من لیدر بودم من مسیر هواپیمای ایرانه رو ارتفاع و مسیر ایرانه رو میرفتم روی آبادان اجازه فرولندی میگرفتم میومدم کف باند به جایی که تاچ بکنم باندو همون ارتفاع رو اداره میدادم میرفتم داخل خاک عراق چون اینجوری اینجوری هواپیما سباکتر بود و بعد اگه درگیری بود بهتر میتونستم من رو بکنم بعد برمیگشتم درسول میشستم تیمسار گفتن که لیدر توی افغانی تو بینمن هستی همونجا جا من رو عوض کردم ما همین برنامه رو ادامه دادیم روی آبادان لدان کردیم اومدیم کف باند چرخار رو جمع کردیم مطور رو باز کردیم و رفتم اون موقعا فقط نقشه روزانو بود با نقشه روزانو و تایمین هیچ چیزی نداشته میگید یه مقدار که رفتم یک دفعه وارد یک گرد توفان شنو خاک شدیم که اصلا به قول محرف چشم چشمو نمیدیم دیگه نقشه زمینو که نمیدیدیم فقط با تایمینگ رفتم با تایمینگ رفتم یه دفعه در یه لحظه از گردخواه که اومدیم بیرون زیر پایانو موقعا کنید دو تا روت خونه گردن کلفت بزرگ ساختمونا و آسمه خراشا خود رفتم نگفت اینجا کجاست؟ من گفتم سکوت رادیوییییییییییییییان متوجه شدیم بای بغباد در اومدیم بایده به خاطر باد و هرچی گود منحرف شدیم من مسیحن درست روی بغباد خوالا که اینجاییم چون دوربین روشن کردیم یه سری از ساختمان های حساسی دید مجلس شعرهای من که نبینستم کجاسم ولی دوربین روشن کردم تو ارتفاع پایین هم بودیم از یه سری اکس های متقابات گرفتیم و بعد رفتیم کارها منو کردیم از پایگاه دیگر هم اکس گرفتیم برگشتیم یه جا تو مسیر وقتی برمی گشتیم نزدیک های مرز یه لشکر عراقی دیدیم که پایی تپهی وایستاده بودن و فرمانده شن بالای تپه وایستاده بود داشت سخنرانه میکرد من دوربین روشن کردم با دوربین جلو یه اکس ازش گرفتم بعد این اکس خیلی تاریخی شد برای اینکه وقتی که ظاهر کردن سایه حکمه تحسیسی افتدود روی سر این فرمانده چیز فرمانده لشکر و این اکس رو بزرگ کردن و تیم سار رابیی روز بعد توی بریفینگ چیز نشون داد این اکس رو گفت ببینین این افتر جوان نگفت کی بوده یک افتر خلوان جوان اون این اکس رو گرفته از نیروهای عراقی و بقیار نشون ندن فقط این یه اکس رو نشون دادن و حال این خاطره بود از اون زمان و بعد من اون موقع وقتی که صدفان یک بودم معاون امنیت پرواز پایگاه مهراباد بود و رئیس اونان ساروان کامران نوش بود ساروان کامران نوش در یک سانهه هوایی به اتفاق شاید روان رزوی و نعمتی با حاف های ارکامنزر خوردن زمین و هر سه از بین رفتن روش میشهد باشید و ربیی به من گفت که تو خودت جای جای کامران نوش ادامه بده و اون موقع محل رئیس امنیت پرواز سرهنگ تمامی بود من صدفان یک بودم ولی ربیی اعتماد داشت به من و به من گفت که این کار رو بکنیم یه چند وقت بعدش سرهنگ خامنهی که اون موقع معاون عملیاتی پایگاه بود و جوانیاش دوره امنیت پرواز هم دیده بود رفته بود به تیمسار ربیی گفته بود که این جوان خیلی بی تجربه این ها به این لحجه که منشایی هم راشت این من دفترشا بیارم اینجا کنار خودم نظارت بکنم به کاری چون دفتر من اون موقع درست کنار دفتر برابر آین نامه افزار امنیت پرواز مشاور فرمانده است و تمام فقط به فرمانده پایگاه جواب بود چون باید بره از عملیات و مینتننس و از همه جا بازرسی بکنم بیاد نتیجه رو بگی من به ربیی گفتم که تیمسار این خلاف آین نامه است من اگر برام تو عملیات میشنم زیر دست همم چجوری میتونم از عملیات باید دستی بکنم باید یا از خودشو گذارش بودم اینکه درست نیست که تیمسار روی گفتن که آین نامه یعنی من حد چی من میگم همون آین نامه است من حالا میفهم که از روی بی تجربهگی و جوانی ولی گفتم تیمسار متاسفم آین نامه از ذر من اونی که توی این کتاب نوشته و من نمیتونم اینطوری کار کنم من طبق آین نامه کار میکنم و تیمسار آیفون رو پشار دادن به باغری که سرنگ باغری اون موقع که با آوین پایگاه بود گفتن که فرغانی رو همین نالان منتقدش کنیم بره بندراباس بندراباس اون موقع F5 بود من تازه F4 رو رو F4 چکار شده بودم که باغری گفتش که تیمسار فرغانی F4 میپره گفت بعد تیمسار رو رو همین که حال شما برید بعد تکلیف تون روشن بود که اولین F4ی که در پایگاه همیدان نشست من بودم تبیل شدم در همیدان و

00:23:21--->00:23:24
spkr_00: یعنی خیلی اولینو داشتینو

00:23:25--->00:28:03
spkr_01: خلاص در چهار سال پایگاه شارخی بودم که در این مدت به صلاح امتنار کردم از این که تو امنیت پرواز کار بکنم و به گردوان سی و دو منتخل شدم که سرگرد عبداللهی فرد موقع فرماندش بود بعد از چهار سال منتخل شدم سرنگ شاکری که رئیس امنیت پرواز نیرو هوایی بود احتیاج که کسی داشت کمک بکنه منو خواست و من منتقل شدم به سطال نیرو هوایی در اونجا بودم تا انقلاق شد یه داستانی بکنم باز یکی از همون اگزیت های فریوهی ما که محراباد بودیم روزای بیکاریم یا بیکند ها که تحتیل بودیم یا روزای تابستون که بلند بود زود تحتیل میشدیم میرفتیم باشگاه هواپیمایی تو قل مرغی ساعتی اون موقع بیست تومن بیست و ست تومن اینطورا میدادن شاگر میپروندیم و هاکمه های پایپر و سسنا و پاپ و اینو سه تا حاکمه داشتن اون موقع شاگر تعلیم میدادیم یه روزای شاگر دارو به من دادن گفتن که این داره وا میخورد و معلمش اینو وا زده حالا شما باید معمولا میدادن به یه معلم دیگه که یه بار دیگه پایپر آخرین شانس رو بشودم این اسم این آقا یاوری بود لحجه قلیز ترکی هم داشت من این شخص رو برداشتم بردم بالا تمام کاره معمول تریننگ رو کردیم و بعد برگشتیم برای نشستن تو قل مرغی تو فاینال که شد من دیدم این فریز شده یعنی نزدیک بود ما رو به کشتم بده یعنی درست مثل مجسمه فریز شده که من بحکم زدم پشت درستش که بستم فرامانه ویلکم من فهمیدم که از زمین میترسه مشکلش اینه تاگت تکس تکس تکس بله فرامینی گرفتم ازش از قل مورد که رد شدم خوابیدم کف زمین رفتیم طرف های کردش همه مزرحه گندم بود روی مزرحه گندم خوابیدم رفتم برم بگم بگم همش کارم فراغاز لولولول برد تو برده میشونه سای اکسپرت لولول شده دوگیم این گندم ها خوابیدم رفتم از زیر کابلای پشار طویر رد میشدم و میچرخدم و میارمدن یه مدت این کاری کردم بعد بهشت کفتم یو هفت اومد بدون هیچ اشکالی نشست یعنی اشکالش ترس از زمین برطرف شد این وقتی میشه اینقدر پایین پرواز کرده هیچ اتفاق نیمیشه ترسش برطرف شد بعد که ما نشستیم داشته نام رو داشته نام رو بیری پشم کردم و میرفت اونطرف ساختمون مکانسیان هافو ها بودا بودا آمد بافت جا فرمان چیکار کردی؟ گفتم چی شده؟ گفت بیا زیر شی کم هافو سبزه گندم ها گرفته و زیر شی کم سبز شده بود گفتم برای تو برو یه جوری تمیزش کنم گفتم هر کاری میکنم تمیز نمیشه گفتم من هچی به قاید میدم برو تمیزش کنم خلاصه این داستان گزشت تا اول انقلاب من سرگرد بودم اون موقع هم این آقایون چیرکای فدایی خلق و این ها نسکه کارایی بودن تزشون این بود که از سروان به بالا همه رو باید ادام کرد و اقلاب من هم گرفتن و بردن در اون مدرسه علاوی و بعد یه ساعت بعد دیدم یه کسی با از این کابشن های امریکایی و دوتا بادیگارد و دید این تپریش اومد اونجا تا من ازداد گفت زناک سر گفت چوما اینجا چه کار میکنیم؟ گفتم که نمزون همه رو برد گفت من نشناخذی گفتم نه گفت من یاوری هستم دیگر یاوری؟ این یاوری تو افنج که بعد افنج پرید تو زمان افنج ساواک گرفتش در حال پخش نورای آقای خومینی گرفته بودن و بعد زندانیش کردن و اخراجش کردن حالا که انقلاب شده بود این شده بود همه کاره دیگه هیچیزی آقای یاوری نیم ساعت ما رو آزاد کرد و بعد دوباره گل داشتن و سرکار شغل بعدی شغل قبلیم بادرسی امنیت پرواز رو برگشتن سرکارمون این بود این بود این بود بود بود

00:28:03--->00:28:06
spkr_00: شهران جواله بود شهران جواله بود

00:28:09--->00:38:00
spkr_01: من در امنیت پرواز نیرهبایی مشکول اصادمات بودم که وقتی تیم سار باقری فهمونده نیره هقایی شدن من رو به عنوان جانشین فهمونده پایگاه دسفول تقیین کردن فهمونده پایگاه سرهنگ رزا تابشفر و من هم با این که افوری بودم گذاشتن جانشین فهمونده پایگاه که وقتی وارد من و رزا تابش وارد پایگاه شدیم با چنان نمیدونم لغت چی بگم در همریختگی و آشفتگی روبرو شدیم که بسیار نامید کننده بود مثلا شما ما دستور رو صدر میکردیم برای کاری هر نفری که دستور رو باید اجرام میکرد اول میرفت پیش نماینده امام هست اما نماینده امام برسا ها این دستور شرحی هست ما میتونیم اجرا کنیم یا نه که من همون روزا آقای منتجب حجتالستان منتجب کنیمونده امام بودن خواستم تو دفتر گفتم ببینید آقای منتجب خبرهایی که ما داریم میگیریم دلیل برای اینه که عراق برای آماده حمله به ایران میشه ما احتیاج داریم که انضباط رو برگردنیم به این پایگاه من نه حب فرماندهی دارم نه اشخ من فقط میخوام از این خواب خاک دفاع کرد گفتم ببینین بدون انضباط نمیشه جنگ رو اداره کرد یا شما بشین فرماندهی پایگاه من میشم مشاور نظامی شما با کمال اخلاص کار میکنم یا این که دخالت نکنین در کار نظامی شما راه خودتون رو برید به کارهای نظامی دخالت نکنین که ایشون اون موقع خیلی با لطف و اینها گفتن که نه حق با شماست و شما وظیفه خودتون رو انجام بدهیم ما هم کار خودمون رو میکنیم که دیگه مقدار زیادی مشکلاتمون حل شد مثلا مواون پرسنلی پایگاه رو میخواستم که موضوع توضیح بده نبود کجاست این ور اون ور ملمشت گروه ضربت ایشون رو دستگیر کرده بدون اطلاع ما برده به سپاه پاسداران تحویل داده و امثال این خیلی زیاد بود و یک چیزی که واقعی تاریخیه من یک ماه قبل از کودتای نوجه بود در واقع ما دوتابه چه سه ماه قبل از جنگ وارده پایگاه شدیم یک ماه قبل از کودتای نوجه در کمیسیون امنیت استان بود که ماهی یک بار در فررمشت تشکیل میشد در حضور آقای قرازی که استاندار کودستان بودن اون موقع در این جلسه سرهنگی که الان اسمشو نمیخواهم بیارم فرمانده تیپ زرهی دستفول بود اینجا توی جلسه گفت که شما پاسکا مهران رو از اول انقلاب تا حالا بچه های بسیجی گرفتن نه بی سیم دارن نه تانک دارن هیچ وزیع دوتا جهسه دارن و سه نفر آدم اگر عراق بخواد حمله بکنه چون تمام منطقه کوهستانیه اینجا فقط یک معبر جابده و همه خیلی راحت میتونن از اینجا بیاند پاسکا رو به من پس بدین من بتونم تانک بزارم بی سیم بزارم نفر بزارم که اگر حمله شد بتونن مقاومتی کنن و به ما خبر بدن بریم جلسه رو بگیریم که آقای قرازی گفتن که هر وقت لازم شد ما بهتون پس میدیم پایت ساره این سرهنگ هم عصبانی شد گفت اگر تا 24 ساعت پاسکای من رو پس ندین من خودم با تانک میرم پاسکای من رو پس میگرم که بلا فاصله زنگ رو زدن دوتا فاستار یا هرچی بودن اومدن جلوی چشم ما آقای سرهنگ رو دستپن زدن و بردن و ناپدید شد تا مدت ها بعد که ها میگم کی ناپدید شد نوبت من که رسید من تو سمسون هایتم یک سری اکس های هوایی که رف پنج و رف بور گرفت بودن از موازه نیرهای عراقی گذاشتم روی میز و گفتم ببینید همش نشانه اینه که عراق داره میخواد آماده حمله بشه هیچ کدوم تدافعی نیست همش اینها نشانه های تهاجمه آقای جهان آرا برادر جهان آرا که اون روز که بعدها من جنازه هست توی حقای سیست های سی بیون کچیدم موزی moderate که بعدها برادر جهان آرها که بزارین است، مگم انکه از روز جنازه ما رد شند من در این موقع یاد اون گفته جنرال پاتن افتادم تو اون فیلم جنرال پاتن اگر درده ماشین کهاباین است، شما از روز جنازه آراکدون وزار مگش detta زوجشم ننه کن Jeho Lemon Five of Avются مگاید council در حال صحبت هایی که اون روز تو جلسه گذشت روز بعد تو روزنامه محلی فرهمشهر این صحبت های ما چاپ شده بود. یعنی گفت بودن که پاسگاه مهران این توی سه نفر آدم بیشتر نیست. یعنی به عراقی هم میدفتن از اینجا بیان اینجا سه نفر آدم بیشتر نیست. این چی ندارم ایم را. این داستان گذشت تا وقتی که عراق حمله کرد در عرض یک روز یعنی از پاسگاه مهران تا پایگاه ما روز 70 کلومتر فاصله بود. در عرض یک روز این 70 کلومتر رو تانک های عراقی اومدن پشت دروازه های پایگاه ما. یعنی اون چیزی که اون سرنگ پیش میگهد دقیقا اتفاق افتاد. و یه روزی توی کامپوست دسفور بنی سدر بود فکوری بود و آقای قرازی هم اومده بودن اونجا بودن. من به فکوری گفتم ببینین این آقای قرازی اینجا هست الان شاهده. اون روز که اون سرهنگ میگفت که این پاسکار از اینجا میان اون روز گرفتن بردن اون سرهنگ رو. ولی دیریم که با عملا اتفاق افتاد. که فکوری نارهت شد رفت اینطوری با مشت زیر چونه ی درازی میزد. میگفتش که امثال شما این ملکت رو به باد دادیم. به حال عراقی ها اومدن و پشت تنها دلیل این که رد نشدن از پایگاه برای این اون بود که رودخونه ی کرخه در اونجا پنج شاخه میشه. اینا شروع می کردن به پل زدن که از روی فقط یک پل بود که یک پل قدیمی به اسم جسر نادری بود که یک تانک روش منفجه شده بود و اون پل بسته شده بود. اینا شروع می کردن به پل زدن روی رودخونه و بچه های ما افتنج از پایگاه ما بلند می شدن میرفتن بمباران می کردن. و از پایگاه سه وان می مادن بمباران می کردن. اینا موفق اون شب هفتمه مه من به تیپ زرهی زنگ زدم که کمک بیاد برای ما. گفتن که همه برادرها در جپن هیشکست نیست. به لشکر نوود دو زرهی زنگ زدم گفتن همه برادرها در جپن کسی نیست کمک. که من شخصا به بنیستد زنگ زدم گفتم که آیده ایشکون برو. پایگاه ما در حال سقوطه. دستور تقلیه داده بودن به پایگاه ما. که ما چون پایگاه رو داشتن با خمپاره می زدم. هواپیمایی که بیرون شیلته بود در معرض صحابت خمپاره بود که ما پنجار فرستادیم رفتن اسفحان بران که زیر خمپاره نواشن. من به آقای بنیستد گفتم که پایگاه ما در حال سقوطه. هیچ وسیله دفاعی نداریم. نا کیپ زرهی میتونه به ما کمک کنه. نا لشکل نوزو میتونه به کمک کنه. ما حتی یه دونه RPG نداریم که اگر تانکی اومد بزنیم. حرفی که بنیستد اون روز روان زد هنوز گوشم صدا میک صداشو میشندم توی گوشم. که گفت شما اینجا رو 48 ساعت نگه دارین تا ما نیرو برسنیم. من گفتم آقای با چی ما نگه داریم 48 ساعت؟ یک ساعت هم نمیتونیم نگه داریم. بقی تانک میاد ما با جسه با تانک چند تا جسه داریم یه سری سرباز وزیفه. گفت به هر حال با چنگ و دندان هم شده. من دیگه قطع کردم. چون بحث فایده نداشت. که اون موقع اتفاقا دو هفته پیش توی آقای دکتر زمانی نمیدونم. بحچه های دستور خوب بیشنستم. حالا دراجب ایشونم رو سوغط نمی کنم. دکتر زمانی که دهیس بیمارستان و جراح بیمارستان بود. که من شاهد برن که بارها چل هشت ساعت از تو اتاق عمل بیرون نایمد. دکتر زمانی هم اونجا توی پامنپوس بود. با رزا تابش گفتم که خب رزا چی کار بکنیم؟ بریم هرچی توفنگ رو نمیدم در نارنجا که اینا هست. بیا اگر گرفتم پایگا بریم از تو کوهای اطراف از اونجا عملیات پارتیزانی انجام بریم. چون ما که خب دوره ندیده بودیم. بلی چیزی که به فکرم برسید این بود. که رزا تابش گفت من از اینجا تکون نمی کورم تا آخرین لحظه اینجا می بودم. بودم خب از از شمانه بیریم. ما هم نمی تونیم بریم دیگه. دکتر زمانی هم کفت منم از کنار شمانه می رم. من اون شب زنگ زدم به یک از دوستای سمویم در تهران که به از که کفتم اگر تا چل هشت ساعت دیگه خبری از من نشنیدی از خانواده من تکه کن. اون دوستم هم را فوت کرده دیگه از سپانی بود. یعنی فکر می کنید که حد اکسر چل هشت ساعت بیشتر زنده نیستن یا از سیر میشیم یا کشته میشیم. بعد

00:38:00--->00:38:04
spkr_00: موسیقی

00:38:04--->00:43:22
spkr_01: به حال این 48 ساعت شد 48 روز 48 روز طول کشید تا نیروه به قول تین سار زهی نجاد اومد اونجا فهمانده لشکر بود تین سار زهی نجاد لشکر لنگ به لنگ به من دادن یکی از شیراز یکی از مشهد یکی از فلانجا لنگ اصلا این همدیگر رو نمیشناسن اصلا یک لشکر نا همه هنگ ناموزون که دو سال هم بود که هیچ نوع تنپینه نکرده بودن که اینا یه حملهی کردن و شکست کردن و همه شون متوارش من با چشم خودمیدام که کمسار زهی نجاد پشت همون پل جست نادری و هایست دو لنگکف شد درها برده و پرت میکرد به طرف سربازهایی که فرار میکردن درحال 48 روز طول کشید تا این نیروه ها اومدن و شروع کردن آز حمله اول شکست کردن ولی در حمله های بعدی موفق شدن و ترستن عراقی ها را ولی منظورم به اینه که در عرض این 48 روز ما بیشترین تلفات خلبان همون در این 48 روز بود برای اینکه اینها باید با سورت 400 نات میرفتن تانکی رو تا گیلو توی شن فرو رفته بود میزدن و دورور این تانک هم همه زده هوایی گذاشته بودن روزای اول نبود که راحت میرفتن میزدن ولی به تدریج که زمان گذشت این ها زده هوایی ها بردن مستقر کردن و در این زمان ها در این زمان ها چیزهایی دیدم که واقعا مثل یک نقش در سنگ در مغزم حق شده از اون طرف هم به هر بسیجی زده هوایی داده بودن که اصلا هواپمار نمیشناختن و تعداد زیادی از قربان هایی مارو زده هوایی خودی زد حتی من شاهد بودم ایژن هارونی رو در نزدیک دهلوران زده هوایی خودی زد و من وقتی که پیکر پاک شدیدم جیواشو بستل گشتم که متعلقات شد در بیارم یعنی نامی پیدا کردم نامی پیدا کردم که بعد از چهن و چند سال هنوز توی زهنم نفس بسته یه استراحت کنیم تیمسا به هر گردیم نه مهم نیست مهم نیست من اصلا هم پیر شدم و احساساتی چیز دوشم توی نامی مفصلی نوشته بود که همه شادم نیست ولی این جمله توی مغزم نقص بسته که نوشته بود من از این واهمه ندارم که در راه میهنم کشته بشم من از این واهمه دارم که بیهوده کشته بشم و چه بیهوده کشته شد چه شد چه شد یا بعد از اون روز هر وقت که بچه های ما میرفتم برای زدن هدف هاشون هر جا من خودم شخصا توی برج کنترول حاضر بودم و رزا تابش در پست فرماندهی که با همه پدافند پایگاه همه هنگ بکنیم که بعد یه دستهی داشتن برمیگشتن بشینن دسته چهارپروندی من توی برج نشسته بودن تماشا میکردم و رزا تابش در پست فرماندهی من با رزا تابش باشیدم که پدافند کلیر میکنه اینا بشینن گفتن که بله کلیر همه چی کلیره من به لیدر دسته پروازی اسم رمزم رو گفتم یادم نیست آقا به یک آقا به دو هم چیزی گفتم که یادم نیست آقا به دسته پروازی هنوز این میکروفون زمین نزاشته بودم یکی از هواپیما توی شورت فاینال بود با چرخ و فلاپ باز چراغ روشند من جدنم موشکی ها گرفت بولند هریدم میکروفونه بگیرم که بگم اجیقت خورد بهش یک گلوله ای از آتیش شد و افتاد پایین رو شما فقط حال منو مجسم بکنید در اون لحظه اصلا میخواستم یک مستلسل یوزیا همراه میخواستم بزارم روز سر خوادم شلیک بگنم بعد هم دفتم تو کامم پوست گفتن که آره به همه هاگ ها گفته بودیم یکی یکی ستیشن هاگ مثل اینکه رادیوش تحت بوده برا حال چند لحظه بعد احالی امدیمه هاگ ها اونجا افتاده بود جنازه خلبان رو آوردن که یک جوون خوشقد و بالای خوشتیب سالم بدنش سالم توی سندلی نشسته بود اینو گذشتدن تو اقاب یه وانت آورده بودن با سندلیش و مردم فکر می کدن عراقی پدافنده ماد انگرد تفک کرده بودن به سر صورت این بچه که من این شالگردن هم داروردن صورت اپاک کردم

00:43:28--->00:43:40
spkr_00: آقا این افسر FAC تره کی بود؟ تیمسار افسر چی؟ افسر FAC که میفرستدین خط مقدم اون منطقه هایی که بود تره کی بود؟ این از زمان

00:43:38--->00:44:14
spkr_01: این از زمان قبل از انقلاب بود. ما اون روزا تو خورمشهر فیسی داشتیم صدبان داود جمشید نجات بود که تا آخرین لحظه با نیروهای خودی خورمشهر تو در محرسه بود باشد. فیسی از قبل از یه دوره در آلمان بود که یه ماه میفرستادم برن دوره فیسی ببینن خلابان هم. خیلی طرح خوبی بود. طرح خوبی بود ولی بودش که خیلی نتایج خوبی داشت. چون اگر...

00:44:13--->00:44:42
spkr_00: اگر اگر اف ای سی حالا شما که خب اونجا که دیگه تو شورش و فاینال دیگه ببخشید هیچ خلبانی اصلا فکرشو نمی کنه که خودی ها بزننش دیگه امیدم چرخ و فلب آخه ببخشید مثلا چراغ روزنگ چرخ و فلب خب این اگر هواپی ما میخواد بیان بمبارو گره با چرخ و فلب نمیاد این متاسفانه پورنالج این کسایی که حالا سرباز بودن یا چی بودن پشش این رس کنید موسیقی

00:44:40--->00:45:08
spkr_01: چی بودم پششین؟ اون سایت هاگ معمولا تو رادارشون فقط میبینن با چشم نمیبینن که میزنن تو سایت رادارشون ولی بعد هم یه تیمی از پدافند ستاد اومدن و بررسی ها و این ها ولی چه فایده یه جوانی از بین رفت دیگه یه هواپیما یه جوان بیخوی و نظیر این زیاد بود نظیر این زیاد بود

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

تیمسار جلال آرام -چرا خلبان های اخیر شهید شدند-؟ بررسی صندلی های ایجکت هواپیما و سوانح اخیر اف 5

مرجع حمله به اچ 3 - با حضور بیش از ده تن از دلاوران حاضر در عملیات - قسمت اول - تیمسار ایزدستا

سری مصاحبه های ناگفته های جنگ تیمسار علیرضا نمکی (قسمت "اول" از شب " دوم")